جدول جو
جدول جو

معنی شهکار - جستجوی لغت در جدول جو

شهکار
کار بزرگ و نمایان، ویژگی کاری که در آن هنرنمایی شده باشد
تصویری از شهکار
تصویر شهکار
فرهنگ فارسی عمید
شهکار(شَ)
مخفف شاهکار. در رشیدی و انجمن آرا و آنندراج و ناظم الاطباء بمعنی فریب و حیله ومکر آمده است، اما در بهار عجم و برهان شه نگار بدین معنی آمده است. ظاهراً این معنی اخیر که این فرهنگها نوشته اند بمعنی شاکار است یعنی کار فرمودن بی اجرت و مزد. رجوع به شاکار شود، در استعمال امروز بمعنی کار نمایان و آثار نمایان علمی و صنعتی است مانند بهترین لوحۀ نقاشی یا قصیده و کتاب و جزآن، ملک مزروع و کاشته شده. (ناظم الاطباء). در این معنی شدکار و شدیار آمده است. رجوع به این کلمات شود، شرارت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شهکار
کار بزرگ و نمایان کاری که در آن هنر نمایی کرده باشند شهکار، کار بی مزد و مواجب بیگار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شهیار
تصویر شهیار
(پسرانه)
دوست شاه، یاور شاه، کمک کننده شاه، نام یکی از دانشمند زرتشتی در قرن یازدهم یزگردی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاهکار
تصویر شاهکار
(پسرانه)
کار شاهانه، برجسته، ممتاز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاهکار
تصویر شاهکار
کار بزرگ و نمایان، ممتاز، برتر، برجسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهوار
تصویر شهوار
هر چیز خوب و گران مایه، ویژگی آنچه درخور و لایق شاه باشد، با حالت شاهانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکار
تصویر شکار
هر حیوانی که آن را با تیر زده یا با دام می گیرند، حیوان صید شده، نخجیر، صید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شدکار
تصویر شدکار
شیار، زمینی که آن را شیار کرده و تخم پاشیده باشند، زمین شیار شده، برای مثال تا زنده ام مرا نیست جز مدح تو دگر کار / کشت و درودم این است خرمن همین و شدکار (رودکی - ۵۲۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتکار
تصویر شتکار
شدکار، شیار، زمینی که آن را شیار کرده و تخم پاشیده باشند، زمین شیار شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاکار
تصویر شاکار
کار بی مزد که کسی را به زور به آن وادارند، برای مثال نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف / راست گویی که همه سخره و شاکار کنی (کسائی - مجمع الفرس - شاکار)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوکار
تصویر شوکار
کسی که در شب گردش می کند، شبگرد، عسس، میر شب
دزدی که در شب دزدی می کند
فرهنگ فارسی عمید
(شَ / شُو)
که در شب کار کند. شبکار. (ناظم الاطباء). رجوع به شبکار شود، مبدل شبکار که شب دزد باشد. (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بمعنی بیگار باشد و آن کار فرمودن بزور است که مردم را کار فرمایندو مزدوری و اجرت ندهند، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، بیگار باشد که مجرگ خوانند، (لغت فرس اسدی) (فرهنگ نظام) (صحاح الفرس) (فرهنگ شاهنامه)، مزد بموازنۀ کار نادادن و آن را شیکار نیز گویند، (شرفنامۀ منیری)، مخفف شاه کار بمعنی کاری که بحکم شاه باشد و مزد ندهند و شایگان نیز گویند چه در اصل شاه گان بوده و آن را بیگار یعنی کاری بی مزد گویند، (انجمن آرا)، کاری باشد نه بر مراد مردم و بی مزد که یا از شرم کنند یا بقهر ایشان را بر آن دارند، (صحاح الفرس)، کار بی مزد، (فرهنگ جهانگیری) (دهار) (ولف)، کار بی مزد و بیگار که بی اجرت بقهر کار فرمایند و مزد ندهند و شاهکارنیز همین معنی را دارد که کسی بی اجرت کسی را در کاردارد، (تحفه الاحباب حافظ اوبهی)، کار بی مزد باشد که مردم را بزور بر آن دارند، (فرهنگ سروری)، مجرگ، (برهان)، رایگان، (برهان)، بیگار، (برهان)، سخره، (برهان)، شاهکار، (برهان)، شایگان، (برهان) :
گناهی ندارم بهانه نهی
چو شاگرد شاکار چندم دهی،
فردوسی (شاهنامۀ عبدالقادر شمارۀ 1575)،
نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف
راست گویی که همه سخره و شاکار کنی،
کسائی (از لغت فرس اسدی)،
، و در فرهنگ بمعنی فریب و دعای عظیم باشد، (فرهنگ سروری)، شاگرد و تلمیذ، (ناظم الاطباء)، نوکر و خدمتکار، (ناظم الاطباء)، سئیس، (ناظم الاطباء)، و سئیس مأخوذ از تازی بمعنی نگهبان اسب است، (از ناظم الاطباء)، سه معنی اخیر مخصوص به این فرهنگ است
لغت نامه دهخدا
(شَهَْ)
مخفف شاهوار. هر چیز که لایق وسزاوار پادشاهان باشد. (برهان) (غیاث) :
به دیباها و زیورهای شهوار
ز تخت و طبل بزازان و عطار.
(ویس و رامین).
در آنجا تختها بنهاده بسیار
بر آن بر جامه های خوب شهوار.
زراتشت بهرام.
رجوع به شاهوار شود، منسوب به شاه:
نژادش گرچه شهوار است و نیکوست
ابا این نیکویی صد گونش آهوست.
؟
- درّ شهوار، درّ شایسته و لایق شاه. درّ گرانمایه. درّ گرانبها:
چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید
از هر سر پرّش بجهد صد در شهوار.
منوچهری.
بدل پاک برنویس این شعر
که بپاکی چو درّ شهوار است.
ناصرخسرو.
از خون چشم بیوه زنان لعلش
از اشک چشم من در شهوارش.
ناصرخسرو.
راز سلیمانی شنو زآن مرغ روحانی شنو
اشعار خاقانی شنو چون درّ شهوار آمده.
خاقانی.
آذین صبوحی را زد قبه حباب از می
بر قبه از آن درّی شهوار نمود اینک.
خاقانی.
خسروا نظمم که وصف بحر جود دست توست
در خوشابی و طراوت چون در شهوار باد.
کاتبی.
- گوهر شهوار، گوهر لایق شاه. گوهر گرانمایه و گرانبها:
سخن از مستمعان قدر پذیرد صائب
قطره در گوش صدف گوهر شهوار شود.
صائب.
- لؤلؤ شهوار، لؤلؤ لایق شاه. لؤلؤگرانبها:
همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب
همیشه تا نشود سنگ لؤلؤ شهوار.
فرخی.
بدخواه تو خواهد چو تو گردد ببزرگی
هرگز نشود سنگ سیه لؤلؤ شهوار.
فرخی.
ملک ز پنج یک آنجا نصیب یافته بود
دویست پیل و دو صندوق لؤلؤ شهوار.
فرخی.
یا چو زرین شجری درشده اطراف شجر
که بر او بر ثمر از لؤلؤ شهوار بود.
منوچهری.
یا همچو زبرجدگون یک رشتۀ سوزن
اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار.
منوچهری.
چون سیم درون است و چو دینار برون است
آکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار.
منوچهری.
نشد بی قدر و قیمت سوی مردم
ز بیقدری صدف لؤلوی شهوار.
ناصرخسرو.
ابریم که باشیم همیشه به تک و پوی
وز بحر برآریم همی لؤلؤ شهوار.
مسعودسعد.
ز صندوق و خزینه چند خروار
همه آکنده از لؤلوی شهوار.
نظامی.
در آن اندوه می پیچید چون مار
فشاند از جزعها لؤلوی شهوار.
نظامی.
- مروارید شهوار، مروارید بزرگ و خوشاب و غلطان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَهَْ)
دهی است دو فرسخ و نیم میانۀ جنوب و مغرب به میناب بفارس. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بمعنی مشاهره. (منتهی الارب). ماهیانه کردن کسی را. (آنندراج). و رجوع به مشاهره شود
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ کُ)
شهدره. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شهدره شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شه مار. سهار یا شهار. استوارترین دژ دودمان قارن که از دورۀ ساسانیان در تصرف آنان بوده و فریم (قرم) نام داشت که آبادترین شهر آن شهماربوده است. رجوع به ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 199 و سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج ص 398 شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
شیار است، یعنی زمین را بجهت زراعت کردن بشکافند و مستعد سازند و با ذال نقطه دار هم گفته اندبه معنی زمینی که آن را شیار کرده باشند و تخم افشانده باشند. (برهان). زمین بسیار شخم زده باشد. (لغت فرس اسدی طوسی). کوم. (سروری). زمین کنده بود به گاو. (صحاح الفرس). زمینی را گویند که بجهت زراعت شکافته باشند. (جهانگیری). زمینی که برای شخم کاشتن شیار کرده باشند و آن را شتکار نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (اوبهی). شکاف که از راندن گاوآهن در زمین پدید آید. زمین شیارشده. زمین بسیار شیارزده باشد. (یادداشت مؤلف). شخم. شیار. شدیار. شتکار:
تا زنده ام مرا نیست جز مدح تو دگر کار
کشت و درودم اینست خرمن همین و شدکار.
رودکی.
چو پوست روبه بینی به خان واتگران
بدان که تهمت او دنبه ای به شدکار است.
رودکی.
به شدکار تخم اندر افکند بخت
بتندید شاخ برآور درخت.
عنصری (از صحاح الفرس).
گل خوشبوی پاکیزه است اگر چند
نروید جز که در سرگین شدکار.
ناصرخسرو.
در راه دهقانی زمین پالیز را شدکار میکرد آن شغل را گذاشت و چند قدمی پیش آمد و برحضرت خواجه سلام گفت. (انیس الطالبین)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شدکار. شدیار. شکافتن زمین باشد بجهت زراعت کردن. (برهان). شیار زمین بجهت زراعت. (از ناظم الاطباء). شخم کردن زمین
لغت نامه دهخدا
(شَ)
در تحفهالسعاده بمعنی آن کسان که استخوان شکسته را بندند آمده. کسی که اعضای شکسته بندد. (رشیدی). آروبند. شکسته بند
لغت نامه دهخدا
تصویری از شکار
تصویر شکار
قصد کشتن آدمی یا حیواناتی را، صید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهار
تصویر شهار
ماهیانه دادن
فرهنگ لغت هوشیار
نگهدارنده شهر نگهبان بلد: گردن هر مرکبی چون گردن قمری بطوق از کمد شهریار شهر گیر شهردار 0 (فرخی)، رئیس شهرداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهوار
تصویر شهوار
هر که لایق و سزاوار پادشاهان باشد
فرهنگ لغت هوشیار
شکاف زمین برای زراعت شیار، زمینی که در آن شکاف ایجاد کرده باشند برای زراعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبکار
تصویر شبکار
آن که در شب کار کند کارگری که در کارخانه هنگام شب به کار پردازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاکار
تصویر شاکار
کاری که بحکم شاه باشد و مزد ندهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاهکار
تصویر شاهکار
کار بزرگ، کار بی مزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدکار
تصویر شدکار
((شُ یا ش))
شیار، شخم، زمین شیار کرده، شدیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاکار
تصویر شاکار
بیگار، کار بی مزد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکار
تصویر شکار
((ش))
صید، حیوانی که شکار شود، ناراحت، رنجیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاهکار
تصویر شاهکار
کار بزرگ و نمایان، کاری که در آن هنرنمایی کرده باشند
فرهنگ فارسی معین
شکارگری، قربانی
دیکشنری اردو به فارسی