جدول جو
جدول جو

معنی شهنو - جستجوی لغت در جدول جو

شهنو
(شِ نَ / نُو)
نان کلیچۀ نازک، پاره و قطعه. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شهنوش
تصویر شهنوش
(پسرانه)
مرکب از شه (شاه) + یاد (عسل)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهرو
تصویر شهرو
(دخترانه و پسرانه)
آنکه چهره ای چون چهره شاه دارد، نام یکی از اعیان ایرانی در زمان یزگرد پادشاه ساسانی، نام زنی زیبا در منظومه ویس و رامین، از شخصیتهای شاهنامه، نام موبدی دانا و اداره کننده ایران در زمان کودکی شاپور ذوالاکتاف پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهنواز
تصویر شهنواز
(دخترانه)
نوازش شده شاه، مورد نوازش شاه قرار گرفته
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهنا
تصویر شهنا
سرنا، از سازهای بادی که از لوله ای دراز چوبی یا فلزی با چند سوراخ تشکیل شده، سورنای، سرغین، شاهنای، نای ترکی، سورنا، نای رومی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنو
تصویر شنو
شنیدن، پسوند متصل به واژه به معنای شنونده مثلاً پند شنو، نصیحت شنو
فرهنگ فارسی عمید
(شَ نَ)
دهی از دهستان قوریچای بخش قره آغاج شهرستان مراغه است و 490 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تیره ای از ایهاور هفت لنگ. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 73)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ / شُ نَ / نُو)
شنونده و دریابنده. (ناظم الاطباء). و اغلب به صورت ترکیب به کار رود، مانند: حرف شنو، سخن شنو و غیره.
- حرف شنو، که به سخن کسی گوش فرادهد.
- ، آنکه اطاعت و فرمان برد.
- حقایق شنو، که به حقایق گوش دهد. که حقایق را شنود:
تو حقگوی و خسرو حقایق شنو.
سعدی.
- حکایت شنو، که داستان شنود:
حکایت شنو کودک نامجوی
پسندیده پی بود و فرخنده خوی.
سعدی.
- غیبت شنو، که گوش به غیبت کردن دیگران دهد. که گوش به غیبت کردن دیگران دارد:
به حبل ستایش فرا چه مشو
چو حاتم اصم باش و غیبت شنو.
سعدی.
- نصیحت شنو، شنوندۀ پند. پندنیوش:
نصیحت شنو مردم دوربین
نکارند در هیچ دل تخم کین.
سعدی.
نه پائی چو بینندگان راست رو
نه گوشی چو مرد نصیحت شنو.
سعدی.
وگر پادشا باشد و پاک رو
طریقت شناس و نصیحت شنو.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ نَ / نُو)
شنوش. اسم مصدر و مادۀ مضارع شنیدن. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شِ نَ / نُو)
در تداول عامه، شنا، نام نوعی ورزش در کشتی گیری. (از ناظم الاطباء). ورزشی است که هندیان آن را دند گویند. (غیاث اللغات). رجوع به شنا شود
لغت نامه دهخدا
نام محلی کنار راه سیرجان و بندرعباس میان چاه چگور و نای بند در 1531500گزی طهران. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ)
نام طایفه ای است که در منطقۀمکران سکنی دارند و پیشتر یاراحمدزائی گفته میشد
لغت نامه دهخدا
(کَ پَ چَ رَ)
دهی از دهستان علامرودشت است که در بخش کهنگان شهرستان بوشهر واقع است و 260 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
قریه ای است پنج فرسنگی کاکی در فارس. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(شَ هََ)
بهبودی و نیکی. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
تیره ای از طایفۀ ململی هفت لنگ. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 74)
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ / نُو)
نو به شهر درآمده. تازه به شهر آمده. غریب. (مهذب الاسماء). نودرشهر. شهرغریب
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شهربانو زنی زیبا از کشور ماه آباد (= ماد) بود که شاه موبد شیفتۀ او گردید و از او درخواست که به ازدواج وی درآید و شهربانویش گرداند. شهرو بپاسخ گفت که مویش بسپیدی گرداییده و از او فرزندان آمده است و چون ’ویرو’ پسری دارد آنگاه شاه با او پیمان کرد که اگر دختری آورد او را به زنی به وی دهد. پس از چند سال شهرو دختری آورد که او را ’ویس’ نامید و به دایه سپرد و این دایه او را با خود به سرزمین خویش ’خوزان’ برد. دایه سرپرستی کودکی دیگر یعنی رامین برادر شاه موبد را نیز بعهده داشت. دو سال بعد رامین را به خراسان بازگرداندند و دایه به شهرو نامه نوشت که دیگر از عهدۀ هوسهای ’ویس’ برنمیآید. دختر زیبا از خوزان به همدان برده شد. مادرش چون او را بدید گفت پدرت خسروی و مادرت بانویی است و درایران جز ’ویرو’ کسی شایستۀ همسری تو نیست و بدین سان او را به شاه موبد دادند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
سورو. بندری است که راه کاروانی که از طارم به سمت جنوب بسوی ساحل دریا میرفت به این بندر منتهی میگردید، و آن در مقابل جزیره هرمز قرار دارد. (ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج ص 314). رجوع به نزهه القلوب ج 3 ص 187 شود
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ / رُو)
حکومت کننده
لغت نامه دهخدا
تصویری از شنو
تصویر شنو
شنونده و دریابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهنو
تصویر تهنو
گوارنده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
سرنا، سورنا، نای، نی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پایان حرکت رمه ی در حال کوچ و اسکان آن در منطقه ای خاص، پهنا
فرهنگ گویش مازندرانی
شنا
فرهنگ گویش مازندرانی
هنوز، تکان، لرزش
فرهنگ گویش مازندرانی