جدول جو
جدول جو

معنی شهروان - جستجوی لغت در جدول جو

شهروان
(پسرانه)
شهربان، نگهبان شهر
تصویری از شهروان
تصویر شهروان
فرهنگ نامهای ایرانی
شهروان
(شَ رَ)
شهربان. شهراوان. شهرابان. بلده ای است بنواحی خالص. (یادداشت مؤلف). نام شهری بوده بر لب دجلۀ بغداد و واسط و آنرادر قدیم دسکره مینامیده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به تاریخ مغول عباس اقبال ص 264 و دسکره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شهروین
تصویر شهروین
(پسرانه)
شهنام، از نامهای باستانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهرگان
تصویر شهرگان
(پسرانه)
شهری، اهل شهر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهربان
تصویر شهربان
(پسرانه)
حاکم شهر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهران
تصویر شهران
(پسرانه)
نام یکی از خردمندان ایرانی در زمان یزدگرد پادشاه ساسانی، از شخصیتهای شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شروان
تصویر شروان
(پسرانه)
نام سرزمینی در جنوب شرقی قفقاز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شتروان
تصویر شتروان
شتربان، نگهبان شتر، رانندۀ شتران، ساربان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهروا
تصویر شهروا
سکه ای که فقط در قلمرو فرمان روای محلی ضرب کنندۀ آن رواج داشت، برای مثال بزرگ زادۀ نادان به شهروا ماند / که در دیار غریبش به هیچ نستانند (سعدی - ۱۲۱)، سکه ای که ارزش حقیقی آن کمتر از ارزش اسمی آن باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاروان
تصویر شاروان
پردۀ بزرگی که در قدیم جلو بارگاه سلاطین می کشیدند، سراپرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهربان
تصویر شهربان
حاکم و نگهدارندۀ شهر
فرهنگ فارسی عمید
(نَ رَ)
شهرکی است قدیمی در چهارفرسخی بغداد. (از سمعانی). شهرکی است (به عراق) با آبادانی اندک و اندر وی خرماست اندک و آنجا جایهایی است که خسروان کرده اند. (حدود العالم) (یادداشت مؤلف). دهی است چند مابین بغداد و کوفه، خوارج نهروان از آنجا بودند. (از رشیدی). شهری است از مداین سبعه به عراق عرب میان بغداد و واسط، بر شرقی دجله و به آن منسوب اند خوارج نهروان و بین حضرت علی بن ابیطالب (ع) و آنان در آنجا جنگی رخ داد. مؤلف معجم البلدان نویسد: نهروان مشتمل است بر نهروانات اعلی، نهروانات اوسط و نهروانات اسفل و آن عبارت است از کوره ای وسیع واقع در بین بغداد و واسط از جانب شرقی، حد اعلای آن متصل به بغداد است، در این کوره چند شهر متوسط یافت شود مانند: اسکاف، جرجرایا، صافیه، دیرقنی و جز آن. (از معجم البلدان) :
سپاهی به کردار کوه گران
همیرفت گستاخ تا نهروان.
فردوسی.
لشکرگاه هرثمه بر نهروان بود بر دو فرسنگی از دروازۀ بغداد. (ترجمه تاریخ طبری ص 513). کوچ کرد تا آب نهروان و از آن جانب بهرام چوبین فرود آمد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 100).
گرد سپهت به نهرواله
سهم تو به نهروان ببینم.
خاقانی.
برای شرح جنگ نهروان رجوع به تاریخ طبری و الکامل ابن اثیر و مجمل ص 77 و 237 و غیره و خاندان نوبختی ص 31 و حبیب السیر ج 1 ص 175 تا 203 و نزههالقلوب ج 3 شود
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
شاید از شهرروا باشد. چاو. (یادداشت مؤلف). ظاهراً مخفف شهرروا. (فرهنگ نظام). گویند پادشاهی زر قلب و ناسره زد و آنرا شهروا نام کرد و بنابر شدت و تندی خوی در ملک خود رایج گردانید و در غیر ملک او به هیچ نمی گرفتند. (از برهان). درم و دینار ناسره که خصوصاً در یک شهر رایج باشد، و این در اصل ’شهرروا’ بود یک ’ر’ را مطابق قاعده حذف کردند، و نیز آن درم ناسره که یکی از ملوک ظالم در ملک خود بزور رایج کرده بوده در ملک دیگران رواج نیافت، و ظاهراً به این معنی در اصل شه روا بود. (غیاث) (از رشیدی) (از جهانگیری). زر و سیم ناسره که درملکی رایج و روا و در غیر آن ناروا باشد. نقیض شهرروا. (ناظم الاطباء). رجوع به شهرروا شود:
بزرگ زادۀ نادان به شهروا ماند
که در دیار غریبش به هیچ نستانند.
سعدی (گلستان).
، در منتخب نوشته که نوعی از خرمهره که کوچک باشد بقدر تخم خرما. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(شیرْ)
غوری. از سرکردگان مسعود غزنوی و از مردم غور بود که مسعود در لشکرکشی به غور بروزگار پدر او را با نواخت و صله به سپاه خویش آورد و فرماندهی داد. بیهقی گوید: امیر دانشمندی به رسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری ازآن ابوالحسن و شیروان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). بوالحسن خلف و شیروان که ایشان را پایمرد کرده بود شفاعت کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114). بر اثروی شیروان بیامد و این مقدمی دیگر بود از سرحد غور و گوزگانان که این خداوندزاده وی را استمالت کرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110). و بوالحسن خلف را برراست خویش فرستاد و شیروان را بر چپ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 112). اسیران را یک نیمه به ابوالحسن سپرد و یک نیمه به شیروان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
بعضی از مردم قم روایت کنند که دیه خمانی بنا کرده شده است بر دست مردی نام او شهرواو این دیه را بنا نهاد بنام خود. (تاریخ قم ص 65)
لغت نامه دهخدا
(شَهَْ)
مرد خواهان و آرزومند. شهوانی مثله. شهوی مؤنث. ج، شهاوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آرزومند. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام یکی از نجبای ایران که در زمان یزدگرد سوم نزد ماهوی بود. (فهرست ولف) :
نشست او و شهران ابر پای خاست
به ماهوی گفت این دلیری چراست.
فردوسی
ابن عفرس. جدی است جاهلی که فرزندان وی بطنی از خثعم از قحطان اند. (از الاعلام زرکلی ج 2 ص 418)
ابن شاذل. از اجداد مکحول است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شِرْ)
شیروان. (ناظم الاطباء). ولایتی در جنوب شرقی قفقاز، در حوزۀ علیای نهر ارس و رود ’کورا’ و آن در قدیم از نواحی باب الابواب (در بند) محسوب می شد. شروانشاهیان بدانجا منسوبند. تلفظ این کلمه با توجه به بیت ذیل از خاقانی که گوید:
عیب شروان مکن که خاقانی
هست از آن شهر کابتداش شر است.
ظاهراً باید به فتح شین باشد ولی در قرون اخیر آن را ’شیروان’ گفته اند. (از فرهنگ فارسی معین). نام شهری در قفقاز مجاور با گنجه و شکی، شروان موطن یا مسقطالرأس گروهی از شعرا و ادبای ایران بوده. از آنجمله است: خاقانی و فلکی و سیدعظیم و صابر وبهار شروانی و یزیدیه. (یادداشت مؤلف). شهری است که نوشیروان بنا کرده و مولد خاقانی آنجاست. (شرفنامۀ منیری). نام شهر خاقانی. (غیاث اللغات) (آنندراج) .ناحیتی است به اران که پادشاه او و خرسان و لیزان شاه یکی است و این پادشاه را شروان شاه و لیزان و خرسانشاه خوانند و او به لشکرگاهی نشیند از شماخی بر فرسنگی و او را به حدود کردوان یکی کوه است بلند سر اوپهن و هامون و چهارسو چهار فرسنگ اندر چهار فرسنگ واز هیچ سو بدو راه نیست مگر از یکسو راهی است که کرده اند سخت دشوار و اندر وی چهار ده است و همه خزینه های این ملک و خواسته های وی آنجاست و اندر وی همه مولایان وی اند مرد و زن، همه آنجا کارند و آنجا خورند واین قلعه را نیال خوانند و به نزدیک او قلعه ای دیگراست میانشان فرسنگی سخت استوار، زندان وی آنجاست (و قصبۀ شروان شاوران است کردوان نیز شهری است بدانجا) . (از حدود العالم) :
گرفته روی دریا جمله کشتی های توبرتو
ز بهر مدح خواهانت ز شروان تا به آبسکون.
رودکی.
آن اعمال و ولایتها را چون شروان و شکی و دیگر اعمال به نان ماده بدیشان داد تا آن شعر مضبوط ماند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 95).
گر به شروانم اهل دل می ماند
درضمیرم سفر نمی آمد.
خاقانی.
خو کرده به تنگنای شروان
با تنگی آب و نان مادر.
خاقانی.
آه و دردا که به شروان شدنم
دل نفرماید درمان چکنم ؟
آب شروان به دهان چون زده ام
یاد نان پارۀ خاقان چه کنم ؟
خاقانی.
از آسمان بیافتمی هر سعادتی
گر زین نحوس خانه شروان بجستمی.
خاقانی.
الحق چه فسانه شد غم من
از شر فسانه گوی شروان.
خاقانی.
به دهلیزۀ رهگذرهای سخت
ز شروان چو شیران همی برد رخت.
نظامی.
رجوع به حبیب السیر چ خیام فهرست ج 2 و شروانشاهان و شیروان شود.
- خسرو شروان، شاه شروان:
تا خسرو شروان بود چه جای نوشروان بود
چو ارسلان سلطان بود گو آب بغرا ریخته.
خاقانی.
رجوع به ترکیبات شاه شروان و ملک شروان شود.
- شاه شروان، منظور خاقان اکبر ابوالهیجا فخرالدین منوچهربن فریدون شروانشاه و پسر وی خاقان کبیر جلال الدین ابوالمظفر اخستان بن منوچهر است که هر دو ممدوح خاقانی بوده اند:
جهان زیور عید بربندد از تو
مگر مجلس شاه شروان نماید.
خاقانی.
شاه سلاطین فروز خسرو شروان که چرخ
خواند به دوران او شروان را خیروان.
خاقانی.
وآن تیغ شاه شروان آتش نمای دریا
دریا شده غریقش و آتش شده زگالش.
خاقانی.
گر در ره عراقت دردی گذشت بر دل
ز اقبال شاه شروان درمان تازه بینی.
خاقانی.
زآن غمزۀ کافرنشان ای شاه شروان الامان
آری سپاه کافران جز شاه شروان نشکند.
خاقانی.
رجوع به مقدمۀ دیوان خاقانی چ سجادی صفحۀ سی و شش و سی و هفت و مدخل شروانشاهان شود.
، در بیت زیر کنایه از شروانیان است:
همه شروان شریک این دردند
دشمنان هم دریغ او خوردند.
خاقانی.
، خاقانی در ابیات زیر کلمه شروان را به معنی دارندۀ شر در مقابل شرفوان و خیروان به معنی دارندۀ خیر و مکان خیر آورده که در عین حال به معنی اصلی نیز ایهام دارد:
تا نآید مهد دولت او
کس شروان خیروان ندیده ست.
خاقانی.
اهل عراق در عرقند از حدیث تو
شروان به نام تست شرفوان و خیروان.
خاقانی.
خاک شروان مگو که آن شر است
کآن شرفوان به خیر مشتهر است.
خاقانی.
چند نالی چند از این محنت سرای داد و بود
کز برای رای تو شروان نگردد خیروان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دهی است جزء دهستان سجاس رود بخش قیدار شهرستان زنجان. در 12 هزارگزی شمال غربی قیدار در دامنۀ سردسیری واقع است و 409 تن سکنه دارد. آبش از قنات و محصول عمده اش غلات و شغل مردمش زراعت و قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
شتربان. اشتروان. ساربان. شتربان. جمّال. و رجوع به اشتروان شود
لغت نامه دهخدا
(شیرْ)
نام شهری در آذربایگان. در روایات بانی آنرا انوشیروان دانسته اند. پس از ویرانی شماخی اصل و قاعده شیروانات بوده، سالها سلاطین شیروان شاهیه در آنجا پادشاهی داشته اند و در اواخر صفویه انقراض یافتند. خاقانی شیروانی (کذا) مداح منوچهر و مردمان بزرگ در هر فن از آنجا به ظهور آمده اند. فخرالسالکین حاج زین العابدین سیاح صاحب بستان السیاحه و حدیقهالسیاحه و ریاض السیاحه از آنجاست، به این معنی صحیح شروان است نه شیروان. (از انجمن آرا) (از آنندراج). شیروان غلطی است مشهور. (فرهنگ فارسی معین). خاقانی شروانی گاه آنرا در مقام فخر شرف وان و شیروان آردو گاه در مقام مداعبه شروان. و گوید:
عیب شروان مکن که خاقانی
هست از آن شهر کابتداش شر است.
خاقانی.
شروان. پایتخت شروانشاهیان که مطابق عهدنامۀ گلستان از ایران مجزا و به روسیه ملحق گردید (1228 هجری قمری). (یادداشت مؤلف). و رجوع به شروان شود
لغت نامه دهخدا
(شیرْ)
شیربان. (یادداشت مؤلف). نگهبان و محافظ شیر:
گشته شروان شیروان لابل شرفوان از قیاس
صورت بغداد و مصر از خیروان انگیخته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شهروان. بزرگ و حاکم و نگاهدارندۀ شهر، و آنرا شهریار گفته اند. (از انجمن آرا). مرزبان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شهری. مقابل دهقان. ج، شهرگانان. (یادداشت مؤلف) : اما ایرانیان مخصوصاً کسانی که از خاندانهای اصیل دهقانان وشهرگانان و مرزبانان و آسواران عهد ساسانی بودند و نیاکان ایشان... (خاندان نوبختی عباس اقبال ص 67)
لغت نامه دهخدا
(رْ)
مخفف شادروان است که پردۀ بزرگ و شامیانه باشد. (برهان) :
یکی خسروی شاروان گونه گون
درازاش میدان اسپی فزون.
(گرشاسب نامه چ حبیب یغمائی ص 94).
کت و خیمه و خرگه وشاروان
ز هر گونه چندان که ده کاروان.
(گرشاسب نامه چ حبیب یغمائی ص 199).
، (ر)
{{صفت مرکّب}} مخفف شادروان بود. (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(بَهَْرْ)
گاوبان باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 404) ، قوم وجوه البهش، یعنی سیاه روی زشت. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). گروه سیاه روی زشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِرْ)
به پارسی درخت سرو است و سرو عربی است. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شهوان
تصویر شهوان
ورنیک ورنران
فرهنگ لغت هوشیار
پولی که ارزش حقیقی آن کمتر از بهای اسمی آن باشد و بنابراین در غیر محلی که ضرب شده ارزش چندان ندارد: بزرگزاده نادان بشهروا ماند که در دیار غریبش بهیچ نستانند 0 (گلستان 114)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهربان
تصویر شهربان
مرزبان، حاکم و نگهدارنده شهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهرمان
تصویر شهرمان
پارسی تازی گشته شهرمان سیکا (اردک وحشی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتروان
تصویر شتروان
نگهبان شتر راننده شتران ساربان
فرهنگ لغت هوشیار
سراپرده که در قدیم پیش در خانه و ایوان پادشاهان و امیران میکشیدند، خیمه چادر، پرده بزرگ مانند پامیانه، سایبان، فرش منقش بساط گرانمایه، زیر کنگره های عمارت و سردر خانه، لحنی از الحان باربدی، سدی که بر رود و نهر بندند: شادروان شوشتر، فواره (باین معنی در عربی و ترکی مستعمل است)، اصل بنیاد اساس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهروا
تصویر شهروا
((شَ))
پولی که ارزش حقیقی آن کمتر از ارزش رسمی آن بوده، زر ناخالص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شهربان
تصویر شهربان
مامور پلیس، پلیس
فرهنگ واژه فارسی سره