جدول جو
جدول جو

معنی شنیره - جستجوی لغت در جدول جو

شنیره
(شِنْ نی رَ)
به معانی شنیر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شنیر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منیره
تصویر منیره
(دخترانه)
مؤنث منیر، آنچه از خود نور داشته باشد، درخشان، تابان، روشن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شنیده
تصویر شنیده
شنوده، ویژگی مطلبی یا سخنی که به گوش رسیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شخیره
تصویر شخیره
زاج سیاه، قلیا که از اشنان گرفته می شود و در صابون پزی به کار می رود، بلخچ، خشار، قلیا، لخج، اشخار، شخار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شریره
تصویر شریره
شریر، بدکار، صاحب شرّ، شرور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعیره
تصویر شعیره
واحد اندازه گیری وزن معادل یک میلی گرم
فرهنگ فارسی عمید
نوزاد برخی جانوران که از نظر ظاهری با موجود بالغ تفاوت دارد و قادر به تولید مثل نیست، لارو، نوچه، کرمینه
فرهنگ فارسی عمید
(شُ نَ نَ)
بطنی است از عقیل، نام پدر سقلاب قاری مصری. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ مِ)
دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. سکنۀ آن 125 تن. آب از چاه. محصول آن غلات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شِنْ نی قَ)
زن عشقباز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ)
تأنیث شنیع. ج، شنایع. (یادداشت مؤلف). رجوع به شنیع شود
لغت نامه دهخدا
(شَ ژَ / ژِ)
سنیژه. ریسمانی باشد که از پهنای کار جولاهگان زیاد آید و آن را نبافند و به انگشت پیچیده در کناری گذارند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شِ رَ)
رجل شنذیره، مرد غیرت ناک یا پلیدزبان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مرد زناکار وزانی و فاسق. (ناظم الاطباء). رجوع به شنذاره شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ دَ / دِ)
مسموع شده. (ناظم الاطباء). شنفته. مطلبی که به گوش رسیده باشد. شنوده. مسموع. (فرهنگ فارسی معین) :
ورا دید و بستود و بردش نماز
شنیده همی گفت با او براز.
فردوسی.
شنیده یکایک به هرمز بگفت
دل شاه با رای بد گشت جفت.
فردوسی.
شنیده سخنها فرامش مکن
که تاج است بر تخت دانش سخن.
فردوسی.
مکن باور سخنهای شنیده
شنیده کی بود مانند دیده.
ناصرخسرو.
آواز رود و بربط و نای و سرود و چنگ
وین طنطنه که میشنوی هم شنیده گیر.
سعدی.
- بحق چیزهای نشنیده. رجوع به ترکیب ’بحق چیزهای نشنفته’ ذیل شنفته شود.
- دشنام شنیده، کسی که دشنام شنود. آنکه به وی در حضور دشنام دهند:
با دست بلورین توپنجه نتوان کرد
رفتیم دعاکرده و دشنام شنیده.
سعدی.
، کسی که استماع کرده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
أتان شهیره، خر مادۀ پهن تن فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، امراءه شهیره، زنی بزرگ پهن. (مهذب الاسماء). زن پهن تن فراخ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زن پیر. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ / رِ)
قلیا و شخار باشد که بدان صابون پزند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(شُ جَ رَ)
درختک. (یادداشت مؤلف). درختچه
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
مؤنث شجیر. جای پردرخت. (از اقرب الموارد) : ارض شجیره،زمین درختناک. (منتهی الارب). و رجوع به شجیر شود
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ رَ)
دختر حارث که صحابه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِ دِ رَ / رِ)
ژنده. پاره. جرجره. (یادداشت مؤلف). رجوع به شندر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پاره کردن جامه را بر خود: شنتر ثوبه شنترهً. (منتهی الارب). پاره کردن جامه را بر خود. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ صَ رَ)
سطبری. سختی. (منتهی الارب). شنصرۀ چیزی، سطبر و نیک سخت گردیدگی آن و گویند: ایشان در شنصره اند، یعنی در شدت اند. (از اقرب الموارد). شنصیر. (منتهی الارب). رجوع به شنصیر شود
لغت نامه دهخدا
(شَ غَ رَ)
بدخویی و بدزبانی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شهوت پرستی، بدعملی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ رَ)
بدخویی و بدزبانی. (از منتهی الارب). بمعنی شنغره. بدخلقی و بدزبانی. (از اقرب الموارد) ، شهوت پرستی، بدعملی. (ناظم الاطباء). رجوع به شنغره شود
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ رَ)
و یفتح علی الضعف (ش ت ر) . انگشت. ج، شناتر، مابین دو انگشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فضای مابین دو انگشت. (ناظم الاطباء)، انگشت زیادی و ذوالشناتر (شش انگشتی) لقب یکی از ملوک حمیر به همین سبب بوده است. (از اقرب الموارد)، گوشواره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
جنسی از اوانی که اکثر گلشکر و آچار در آن دارند. (از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
کنگرۀ طاق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، کمان یا کمان بی زه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، کمانچۀ پنبه زدن زنان. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). کمانچۀ پنبه زنی. (ناظم الاطباء) ، عقد مضروب که به آن پهنا نباشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). عقد مضروب لیس بذلک العریض. (اقرب الموارد). طاق زده شده. (ناظم الاطباء). ج، حنیر و حنائر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، هر چیز منحنی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ / رِ)
پنیرک. خبازی. ملوکیه. نان کلاغ. و صاحب برهان گوید که آفتاب گردک را نیز گویند که نیلوفر است و جانوری هم باشد که به سریانی حربا گویند. لکن این دو معنی اخیر هر دو غلط است و از ترجمه پنیره به آفتاب گردک به اشتباه افتاده اند. رجوع به پنیرک شود
لغت نامه دهخدا
(شَ ری رَ)
شریره. سوزن کلان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، یکی شریر، یک درخت دریایی. (از اقرب الموارد) ، تأنیث شریر، به معنی بد و بدکار: ارواح شریره. (یادداشت مؤلف). بدکار. (از اقرب الموارد). رجوع به شریر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شنیده
تصویر شنیده
مطلبی که به گوش رسیده باشد شنوده مسموع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شغیره
تصویر شغیره
گوالدوز سوزن کلان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنتره
تصویر شنتره
پاره کردن جامه را انگشت، لا پرده پرده میان انگشتان پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شندره
تصویر شندره
ژنده، پاره، جرجره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفیره
تصویر شفیره
زود شوش زنی که درگای شوس دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شطیره
تصویر شطیره
بزماورد
فرهنگ لغت هوشیار