بادریسۀ دوک را گویند و آن چوب یا چرمی باشد مدور که در گلوی دوک محکم سازند. (برهان). شنگور. (رشیدی). سنگرک. سنگور. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به سنگور و سنگرک شود
بادریسۀ دوک را گویند و آن چوب یا چرمی باشد مدور که در گلوی دوک محکم سازند. (برهان). شنگور. (رشیدی). سنگرک. سنگور. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به سنگور و سنگرک شود
نام یکی از رایان هندوستان است که به مدد افراسیاب رفته بود و افراسیاب او را به یاری پیران ویسه فرستاد وقتی که پیران ویسه به جنگ طوس بن نوذر میرفت. (برهان). و این از صاحب برهان سهو است که شنگل را شنگرک دانسته. (از انجمن آرا). این کلمه در فهرست ولف نیز نیامده است. رجوع به شنگل شود. (از حاشیۀ برهان چ معین)
نام یکی از رایان هندوستان است که به مدد افراسیاب رفته بود و افراسیاب او را به یاری پیران ویسه فرستاد وقتی که پیران ویسه به جنگ طوس بن نوذر میرفت. (برهان). و این از صاحب برهان سهو است که شنگل را شنگرک دانسته. (از انجمن آرا). این کلمه در فهرست ولف نیز نیامده است. رجوع به شنگل شود. (از حاشیۀ برهان چ معین)
یکی از انواع سنگ های معدن جیوه که در معادن به صورت توده یا رشته و رگه پیدا می شود، غبارش سرخ یا قهوه ای رنگ است و در نقاشی به کار می رود، سولفور جیوه، اکسید سرخ سرب، زنجرف، زنجفر، شنجرف در علم زیست شناسی کرمی باریک و تیره رنگ که از داخل ساقۀ گندم بالا می رود و مواد غذایی سنبله را می خورد، شنگ زن، کرم گندم
یکی از انواع سنگ های معدن جیوه که در معادن به صورت توده یا رشته و رگه پیدا می شود، غبارش سرخ یا قهوه ای رنگ است و در نقاشی به کار می رود، سولفور جیوه، اکسید سرخ سرب، زَنجَرف، زَنجَفر، شَنجَرف در علم زیست شناسی کرمی باریک و تیره رنگ که از داخل ساقۀ گندم بالا می رود و مواد غذایی سنبله را می خورد، شنگ زن، کرم گندم
تگرگ، قطره های باران که در اثر سرد شدن ناگهانی هوا در ارتفاع کم به صورت دانه های کوچک یخ می بارد، پسکک، شخکاسه، یخچه، ژاله، سنگک، پسنگک، آب بسته، شهنگانه، سنگچه کماج، تختۀ گرد که میانش سوراخ دارد و در سرستون خیمه قرار می دهند، کلیچۀ خیمه، سنگور، بادریسه، سپندوز، چناب، شنگرک
تَگَرگ، قطره های باران که در اثر سرد شدن ناگهانی هوا در ارتفاع کم به صورت دانه های کوچک یخ می بارد، پَسکَک، شَخکاسِه، یَخچِه، ژالِه، سَنگَک، پَسَنگَک، آبِ بَستِه، شَهَنگانِه، سَنگچِه کُماج، تختۀ گرد که میانش سوراخ دارد و در سرستون خیمه قرار می دهند، کَلیچِۀ خِیمِه، سَنگور، بادریسِه، سِپَندوز، چَناب، شَنگُرک
سنگچه که تگرگ و ژاله باشد. (برهان) (آنندراج). ژاله. (الفاظ الادویه). سنگچه. (جهانگیری) ، بادریسه و آن چرم یا چوبی باشد مدور که در گلوی دوک محکم کنند وبه عربی فلکه خوانند. (آنندراج) (برهان). بادریسه دوک و سنگوک نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی). بادریسۀ دوک که آنرا سنکوره و شولک نیز گویند. بهندش بهرکی خوانند. (شرفنامۀ منیری)
سنگچه که تگرگ و ژاله باشد. (برهان) (آنندراج). ژاله. (الفاظ الادویه). سنگچه. (جهانگیری) ، بادریسه و آن چرم یا چوبی باشد مدور که در گلوی دوک محکم کنند وبه عربی فلکه خوانند. (آنندراج) (برهان). بادریسه دوک و سنگوک نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی). بادریسۀ دوک که آنرا سنکوره و شولک نیز گویند. بهندش بهرکی خوانند. (شرفنامۀ منیری)
دهی از دهستان پائین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در 98هزارگزی شمال خاوری فریمان، کنار راه اتومبیل رو مشهد به مزدوران. جلگه و معتدل. دارای 296 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و چغندر و شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی از دهستان پائین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در 98هزارگزی شمال خاوری فریمان، کنار راه اتومبیل رو مشهد به مزدوران. جلگه و معتدل. دارای 296 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و چغندر و شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
شنجرف. سنجرف. زنجفر. زنجرف. سرخ و آن سرخی که بدان نویسند. (زمخشری). زنجفر. (فرهنگ اسدی). شقر. (بحر الجواهر) (دهار). شقره. (منتهی الارب). گیاهی است خاردار و بر زمین چسبیده، بیخی سطبر و سرخ دارد. (رشیدی). معرب آن شنجرف. (جهانگیری). به تازی زنجرف. (اوبهی). بمعنی شنجرف وآن چیزی است که از سیماب و گوگرد سازند و نقاشان و مصوران بکار برند و معرب آن شنجرف است و به یونانی سریقون خوانند. (برهان). معرب و مقلوب آن زنجفر است. (انجمن آرا). بر دو نوع است، نوعی معدنی و دیگر صناعی که از زیبق و گوگرد زرد سازند و از سموم قاتله است. (یادداشت مؤلف). رنگی است سرخ که از سرب و ژیوۀ سوخته با گوگرد سازند. (یادداشت مؤلف) : چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش کنون شود مژۀ من به خون دیده خضاب. خسروانی. بنفشه زار بپوشید روزگار به برف چنار گشت دوتاه و زریر شد شنگرف. کسائی. بگرد اندرون همچو پر عقاب که شنگرف بارد بر آن آفتاب. فردوسی. تو گفتی که ابری برآمد ز کنج ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج. فردوسی. بجای شنگرف اندر نگارهاش عقیق بجای ساروج اندر ستانه هاش درر. فرخی. بر روی لاله قیر به شنگرف برچکید گویی که مادرش همه شنگرف زاد و قیر. منوچهری. ز کافوری تنش شنگرف می زاد چنان کز کوه سنگین لعل و بیجاد. (ویس و رامین). آن می که گر بدور بداری ز عکس وی شنگرف سوده گردد مغز اندر استخوان. جوهری. سپه نیز ترسنده گشتند پاک ز خون همچو شنگرف شد روی خاک. اسدی. صحرا به لاژورد و زر و شنگرف از بهر چه منقش و مدهون است. ناصرخسرو. خون از اندام نازک او روان گشته بود، چنانکه شنگرف بر کوه برف. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). شگفت نیست که شنگرف خیزد از سیماب از آنکه مایۀ شنگرف باشد از سیماب. مسعودسعد. چهار رنگ بباید گرفت یکی مانندگچ که رنگ سفید بود و یکی مانند زگال که رنگش سیاه بود و سوم مانند زعفران که رنگش زرد بود و چهارم مانند شنگرف که رنگش سرخ بود و از هر یک مقداری معلوم بهم بباید آمیخت. (کائنات جو ابوحاتم اسفزاری). شگفت نیست گر از برف لاله ساخت زمین که هست لاله چو شنگرف و برف چون سیماب. ازرقی. سحاب گوئی یاقوت ریخت بر مینا نسیم گوئی شنگرف بیخت بر زنگار. ؟ (از کلیله و دمنه). گفتا ز من برو تو بسوی طبیب شهر وز وی بیار مرهم شنگرف و داخلون. سوزنی. وز روی شفق گرفت شنگرف تصویر شهنشه فری ساخت. خاقانی. صحف مینا را ده آیتها گزارش کرده شب از شفق شنگرف و از مه لیقه دان انگیخته. خاقانی. رحم کن این لعبت شنگرف را در قلم نسخ کش این حرف را. نظامی. فندقی رنگ داده عنابش گشته شنگرف سوده سیمابش. نظامی. ز رنگ آمیزی آن آتش و آب شبستان گشته پر شنگرف و سیماب. نظامی. دبیری از حبش رفته به بلغار به شنگرفی مدادی کرده بر کار. نظامی. عجم و نقط ز زیبق و شنگرف زد مرا گردون که کرد چون الف کوفیان تنم. کمال اسماعیل. پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار. سعدی. هنر باید که صورت میتوان کرد به ایوانها در از شنگرف و زنگار. سعدی. - شنگرف رومی، شنگرف منسوب به روم. نوعی شنگرف: که بود آنکه او ساخت شنگرف رومی ز گوگرد سرخ و زسیماب لرزان. ناصرخسرو. - شنگرف زاولی، سرنج را گویند که نقاشان در نقاشیها بکار برند. (آنندراج). چیزی باشد مانند شنجرف لیکن به آن سرخی نباشد و رنگش نارنجی بود و آن را سرنج نیز گویند و در نقاشیها بکار برند و بهندی سندر خوانند. (فرهنگ جهانگیری). دوائی است که نام دیگرش اسرنج است. (فرهنگ نظام). - شنگرف زدن قلم را، تر کردن قلم را به شنگرف. (آنندراج). - شنگرف سودن بر لاجورد، یا شنگرف بر لاجورد باریدن، کنایه از نمودار شدن سرخی صبح است بر فلک. (از آنندراج) : چنان شد که تاریک شد چشم مرد ببارید شنگرف بر لاجورد. فردوسی. - شنگرف گون، مانند شنگرف: رخ نار با سیب شنگرف گون بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون. اسدی. بیا ساقی آن شیر شنگرف گون که عکسش درآرد به سیماب خون. نظامی. چو شنگرف گون شد ز خورشید عالم سماک و سهیل و سها گشت غارب. (منسوب به حسن متکلم). ، کرمی دراز و گندم خوار که در کشت زارها بهم رسد و غله را خراب کند. (برهان) (از جهانگیری) (ناظم الاطباء). رجوع به شنگ زن شود
شنجرف. سنجرف. زنجفر. زنجرف. سرخ و آن سرخی که بدان نویسند. (زمخشری). زنجفر. (فرهنگ اسدی). شقر. (بحر الجواهر) (دهار). شقره. (منتهی الارب). گیاهی است خاردار و بر زمین چسبیده، بیخی سطبر و سرخ دارد. (رشیدی). معرب آن شنجرف. (جهانگیری). به تازی زنجرف. (اوبهی). بمعنی شنجرف وآن چیزی است که از سیماب و گوگرد سازند و نقاشان و مصوران بکار برند و معرب آن شنجرف است و به یونانی سریقون خوانند. (برهان). معرب و مقلوب آن زنجفر است. (انجمن آرا). بر دو نوع است، نوعی معدنی و دیگر صناعی که از زیبق و گوگرد زرد سازند و از سموم قاتله است. (یادداشت مؤلف). رنگی است سرخ که از سرب و ژیوۀ سوخته با گوگرد سازند. (یادداشت مؤلف) : چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش کنون شود مژۀ من به خون دیده خضاب. خسروانی. بنفشه زار بپوشید روزگار به برف چنار گشت دوتاه و زریر شد شنگرف. کسائی. بگرد اندرون همچو پر عقاب که شنگرف بارد بر آن آفتاب. فردوسی. تو گفتی که ابری برآمد ز کنج ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج. فردوسی. بجای شنگرف اندر نگارهاش عقیق بجای ساروج اندر ستانه هاش درر. فرخی. بر روی لاله قیر به شنگرف برچکید گویی که مادرش همه شنگرف زاد و قیر. منوچهری. ز کافوری تنش شنگرف می زاد چنان کز کوه سنگین لعل و بیجاد. (ویس و رامین). آن می که گر بدور بداری ز عکس وی شنگرف سوده گردد مغز اندر استخوان. جوهری. سپه نیز ترسنده گشتند پاک ز خون همچو شنگرف شد روی خاک. اسدی. صحرا به لاژورد و زر و شنگرف از بهر چه منقش و مدهون است. ناصرخسرو. خون از اندام نازک او روان گشته بود، چنانکه شنگرف بر کوه برف. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). شگفت نیست که شنگرف خیزد از سیماب از آنکه مایۀ شنگرف باشد از سیماب. مسعودسعد. چهار رنگ بباید گرفت یکی مانندگچ که رنگ سفید بود و یکی مانند زگال که رنگش سیاه بود و سوم مانند زعفران که رنگش زرد بود و چهارم مانند شنگرف که رنگش سرخ بود و از هر یک مقداری معلوم بهم بباید آمیخت. (کائنات جو ابوحاتم اسفزاری). شگفت نیست گر از برف لاله ساخت زمین که هست لاله چو شنگرف و برف چون سیماب. ازرقی. سحاب گوئی یاقوت ریخت بر مینا نسیم گوئی شنگرف بیخت بر زنگار. ؟ (از کلیله و دمنه). گفتا ز من برو تو بسوی طبیب شهر وز وی بیار مرهم شنگرف و داخلون. سوزنی. وز روی شفق گرفت شنگرف تصویر شهنشه فری ساخت. خاقانی. صحف مینا را ده آیتها گزارش کرده شب از شفق شنگرف و از مه لیقه دان انگیخته. خاقانی. رحم کن این لعبت شنگرف را در قلم نسخ کش این حرف را. نظامی. فندقی رنگ داده عنابش گشته شنگرف سوده سیمابش. نظامی. ز رنگ آمیزی آن آتش و آب شبستان گشته پر شنگرف و سیماب. نظامی. دبیری از حبش رفته به بلغار به شنگرفی مدادی کرده بر کار. نظامی. عجم و نقط ز زیبق و شنگرف زد مرا گردون که کرد چون الف کوفیان تنم. کمال اسماعیل. پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار. سعدی. هنر باید که صورت میتوان کرد به ایوانها در از شنگرف و زنگار. سعدی. - شنگرف رومی، شنگرف منسوب به روم. نوعی شنگرف: که بود آنکه او ساخت شنگرف رومی ز گوگرد سرخ و زسیماب لرزان. ناصرخسرو. - شنگرف زاولی، سرنج را گویند که نقاشان در نقاشیها بکار برند. (آنندراج). چیزی باشد مانند شنجرف لیکن به آن سرخی نباشد و رنگش نارنجی بود و آن را سرنج نیز گویند و در نقاشیها بکار برند و بهندی سندر خوانند. (فرهنگ جهانگیری). دوائی است که نام دیگرش اسرنج است. (فرهنگ نظام). - شنگرف زدن قلم را، تر کردن قلم را به شنگرف. (آنندراج). - شنگرف سودن بر لاجورد، یا شنگرف بر لاجورد باریدن، کنایه از نمودار شدن سرخی صبح است بر فلک. (از آنندراج) : چنان شد که تاریک شد چشم مرد ببارید شنگرف بر لاجورد. فردوسی. - شنگرف گون، مانند شنگرف: رخ نار با سیب شنگرف گون بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون. اسدی. بیا ساقی آن شیر شنگرف گون که عکسش درآرد به سیماب خون. نظامی. چو شنگرف گون شد ز خورشید عالم سماک و سهیل و سها گشت غارب. (منسوب به حسن متکلم). ، کرمی دراز و گندم خوار که در کشت زارها بهم رسد و غله را خراب کند. (برهان) (از جهانگیری) (ناظم الاطباء). رجوع به شنگ زن شود