جدول جو
جدول جو

معنی شنک - جستجوی لغت در جدول جو

شنک
(شِ)
نام حلزون به زبان هندی. (الجماهر ص 1). حلزون ملتوی که هنگام سوار شدن بر پیل در آن بدمند و آن را بفارسی سپیدمهره نامند. (از ماللهند ص 55، 79، 171) : وفی بحرها (بحر هرکند) اللؤلؤ و الشنک و هو هذا البوق الذی ینفخ فیه مما یدخرونه. (اخبار الصین و الهند ص 4)، نوعی بوق که از شنک سازند
لغت نامه دهخدا
شنک
زردآلو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشنک
تصویر اشنک
درختی شبیه سپیدار با پوستی تیره رنگ که برای کارهای نجاری و ساختمانی مناسب نیست، اشن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تشنک
تصویر تشنک
قسمتی از جمجمه در پیش سر که در کودکی نرم است، یافوخ، جاندانه
فرهنگ فارسی عمید
(شَ نَ نَ)
آنچه آسیابان آرد بدان بروبد. (چنین است در دو نسخۀ خطی مهذب الاسماء کتاب خانه مؤلف در صورتی که در نسخۀ سوم شنمنم و در حاشیه شنکنم آمده است). رجوع به شنمنم شود
لغت نامه دهخدا
(شِ عَبْ با)
نام قریه ای به مرو. رجوع به اخبارالدوله السلجوقیه ص 10 و معجم البلدان در ذیل عباد و نیز رجوع به کلمه عباد شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
موضعی است یا مردی. احمد شنکباثی بن ربیع بن نافع و احمد بن محمد شنکباثی محدثانند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
شنگبیل. معرب زنجبیل و ادی شیر ادعا نموده است زنجبیل معرب شنگبیل است. (از حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 174 س 15). و رجوع به شنگبیز شود
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
نام یکی از رایان هند که به مدد افراسیاب رفته و افراسیاب وی را به یاری پیران ویسه فرستاد. (ناظم الاطباء). شنگرک. و رجوع به شنگرک شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
شنگل. نوعی از غله. (از ناظم الاطباء) ، دزد و راهزن. (ناظم الاطباء). شنغیر و شنفیر و شنفاره به معنی بدخوی و فاحش، تعریب شنکل و به معنی دزد شریر است. (الالفاظ الفارسیه المعربه ص 103). و رجوع به شنگل شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ لَ / لِ)
شنگله. خوشۀ خرما و انگور و غله و جز آن، ریشه ای از ابریشم و جز آن که بر دستار و روپاک و مانند آن ترتیب دهند، پارچۀ ناپاک و ملوث و چرکین، جای ناپاک، اصطبل. (از ناظم الاطباء). و رجوع به شنگله شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
شهری است. احمد بن عبدالخالق شنکاتی و کامل بن عبدالجلیل محدثانند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شنگور. کماچۀ دیرک خیمه یعنی تخته ای مدور و میان سوراخ که بر سر چوب خیمه محکم سازند، بادریسۀ دوک یعنی چوب و چرمی که بر گلوی آن کنند. (ناظم الاطباء). و رجوع به شنگور شود
لغت نامه دهخدا
(تَ شَ نَ)
سواک النبی. ناعمه. ابوشوشه. قویسه. مریمیه. سلبیه. مریم گلی. و امروزباغبانهای ما سلبی گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ)
از پیش سر، جایی را گویند که در کودکی نرم و جهنده میباشد وآن را به عربی یافوخ خوانند. (برهان) (آنندراج) (ازفرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء). و جاندانه نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). و رجوع به یافوخ و جاندانه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ شَ)
اشنک. رجوع به اشنک شود
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ)
یکی از سرداران شاه شجاع که از وی التماس لشکری مینمود تا به محاصرۀ شوشتر رود. رجوع به تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هجری قمری لندن ص 823 شود، داننده و بیننده. (ازبرهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری)،
{{اسم مصدر}} دیدن. دانستن. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی) (سروری) (از مؤید الفضلاء)، گزاردن کار بود. (اوبهی) (فرهنگ خطی)، برهم زدگی و پریشانی. (از برهان) (سروری) (انجمن آرا) (آنندراج). برهم زدن و پریشان شدن. (شعوری) :
بیان طرۀ تو کرد می ولیک دلم
ز بس بشول که دارد بکنه آن نرسید.
ابن یمین (از سروری) (از شعوری) (از فرهنگ نظام).
،
{{فعل}} امر) صیغۀ امر بدین معنی یعنی برهم زن و پریشان کن. (از برهان) (از سروری). رجوع به بشولیدن شود، صیغۀ امر یعنی بدان و ببین و کارسازی کن. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از جهانگیری). بمعنی امر بگذاردن کار و دیدن نیز آمده. (سروری). مصلحت داشتن. (شعوری). بدان و ببین. (رشیدی) (از سروری). رجوع به بشولیدن شود،
{{صفت}} تیزدست و کارآزموده، چست و چالاک، باهوش،
{{اسم}} هنگامه و غوغا. (ناظم الاطباء).
- کاربشول، کارساز. آنکه کاری انجام دهد:
کاربشولی که خردکیش شد
از سر تدبیر و خرد بیش شد.
ابوشکور (از سروری) (از شعوری).
رجوع به کاربشول و کاربشولی در همین لغت نامه و مبشول در برهان شود.
- لقمه بشول و لقمه بشولی، ظاهراً در ابیات زیر بمعنی فضولی و هرزگی و تجاوز و کنایه از ذکر باشد:
خشمش آنجا که داد نامیه را گوشمال
لقمه بشولی نکرد خار ببزم رطب.
اثیرالدین اخسیکتی (دیوان ص 29).
زرد گشت از فراق لقمه بشول
روی سرخ من ای سیاهۀ دول.
انوری (در هجو قاضی کیرنک) . (دیوان چ نفیسی)
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ نَ)
گونه ای از صنوبر که دار آن راست و محکم نیست وآنرا شالک دل، حشنک، دله راجی، اره قلمه، و هم صنوبرنامند. جنسی پست از تبریزی که گره دار باشد و راست برنیاید. و رجوع به گیاه شناسی حسین گل گلاب ص 272 شود، درک کردن بوسیلۀ حس شامّه. استشمام کردن. بوییدن:
لیک آنرا که اشنود صاحب مشام
بر خر سرگین پرست آن شد حرام.
مولوی (مثنوی چ رمضانی دفتر 5 ص 294 بیت 2)
لغت نامه دهخدا
آزمایش، تجربه کام زیر زنخ زیر گلو زیر چانه کام زیر گلو، جمع احناک
فرهنگ لغت هوشیار
ریا، کفر، کافر شدن، برای خدا شریک دانستن دام تله بالان هنبازی، خداچندی، بهره قول به انبازی برای خدا قایل شدن شریک برای خدا اعتقاد به تعدد خدایان بت پرستی کفر مقابل توحید. یا شرک اصغر. شرک خفی. یا شرک جلی. قایل شدن شریک برای خدا مقال خفی. ریا شرک اصغر مقابل شرک جلی
فرهنگ لغت هوشیار
آبی که از نهر یا از روی زمین بواسطه جریان سریع یا حرکت کردن به اطراف ریخته شود
فرهنگ لغت هوشیار
درهمی توهم رفتن، فروبردن اندرکردن دام، دندانه های شانه پارسی تازی گشته چیک چوبک (چیق) در آمیختن به یکدیگر در آوردن چیزی را. دوک، چیزیست از چوب تنک یا چرم که بر گلوی دوک مضبوط سازند بادریسه دوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاک
تصویر شاک
شک کننده، گمان کننده شک کننده گمان برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنک
تصویر سنک
راه های روشن
فرهنگ لغت هوشیار
کم و اندک ذبیح بهروز آن را پارسی از ریشه سنسکریت می داند تنوک نازک اندک کش تنک (گویش مازندرانی) ترکی تازی گشته هلویی (حلبی) نازک لطیف، کم حجم، پهن، روان رقیق مقابل غلیظ، کم اندک
فرهنگ لغت هوشیار
خوشا بحال، نیک و خرم باد سرد، ضد گرم سرد مطبوع هوای خنک، خوب خوش نیک، تر تازه، صفت تحسین را رساند خوشا، نیکا، حبذا، خنکا خ
فرهنگ لغت هوشیار
رد پا، نشان پارسی تازی شده بن، پاسی از شب نوعی از قماش اطلس که بر آن گلهای زربفت باشد، گلها و نشانها که بر روی مهوشان از نوشیدن شراب بهم رسد عرق که بر پیشانی ایشان نشیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنک
تصویر زنک
لاتینی تازی گشته روی از توپال ها زن کوچک، زن فرومایه و پست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنک
تصویر رنک
پارسی تازی گشته آرنگ (شعار پادشاهان و دبیران ترک ممالیک مصر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنک
تصویر آنک
آبله که در اندام برآید سرب از توپال ها سرب اسرب. آنکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شلک
تصویر شلک
زالو زلو. گل تیره سیاه چسبنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنک
تصویر بنک
قهوه
فرهنگ واژه فارسی سره
موش بزرگ، سنجاب درختی
فرهنگ گویش مازندرانی
پایه ی چوبی شانه دار که برای افشاندن پشم و پنبه به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی
دو غده ی زیرگلوی بز و گوسفند
فرهنگ گویش مازندرانی