جدول جو
جدول جو

معنی شنلک - جستجوی لغت در جدول جو

شنلک
(شَ لَ)
خوشه، اعم از خوشۀ انگور یا خرما یا گندم یا جو. (برهان) (از آنندراج). خوشه. (جهانگیری). سنبل. خوشۀ غله و خوشۀ انگور و خوشۀ خرما. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شلک
تصویر شلک
شلّیک، خالی کردن توپ یا تفنگ، کنایه از صدای ناگهانی و بلند خنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شولک
تصویر شولک
اسب تندرو، سیس، بوز، بالاد، جواد، بادرفتار، چهارگامه، سابح، گام زن، براق، ره انجام، چارگامه
بادریسۀ دوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکلک
تصویر شکلک
تغییر دادن شکل و حالت اعضای صورت برای مسخره کردن یا خنداندن
شکلک درآوردن: ادا درآوردن با اعضای صورت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شلک
تصویر شلک
زالو، کرمی کوچک و سیاه رنگ که در آب زندگی می کند و با مکنده های روی بدنش خون جانوارن را می مکد
زرو، زلو، جلو، شلکا، شلوک، خرسته، مکل، دیوک، دیوچه، دشتی، علق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنل
تصویر شنل
پوشاک گشاد بی آستین که بر روی لباس به دوش می اندازند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نلک
تصویر نلک
آلوی کوهی، آلوچۀ ترش، برای مثال صفرای مرا سود ندارد نلکا / درد سر من کجا نشاند علکا (ابوالمؤید - شاعران بی دیوان - ۵۸)
فرهنگ فارسی عمید
(شَ کَ)
شنگل. نوعی از غله. (از ناظم الاطباء) ، دزد و راهزن. (ناظم الاطباء). شنغیر و شنفیر و شنفاره به معنی بدخوی و فاحش، تعریب شنکل و به معنی دزد شریر است. (الالفاظ الفارسیه المعربه ص 103). و رجوع به شنگل شود
لغت نامه دهخدا
(شُ لَ)
شغل کوچک و بی اهمیت. منصب حقیر و کار بی ارزش:
خواستم شغلکی که شغلی هست
هست از آن سان که من همی دانم.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(شِ لَ)
مصغرشپل. (فرهنگ نظام) (انجمن آرا). رجوع به شپل شود
لغت نامه دهخدا
(شَمْ بَ)
نام والد عبدالله و جد عثمان بن احمد دینوری و جدعبدالله بن احمد نهاوندی که محدثانند. (منتهی الارب). محدثان در فرهنگ اسلامی به عنوان حافظان میراث نبوی شناخته می شوند. آن ها با تلاش خستگی ناپذیر، هزاران حدیث را به صورت شفاهی یا مکتوب گردآوری و ثبت کردند. یکی از افتخارات تمدن اسلامی، وجود محدثانی است که در بررسی اسناد و راویان، به دقتی علمی دست یافتند که در هیچ تمدن دیگری یافت نمی شود. به واسطه محدثان، تاریخ شفاهی اسلام تبدیل به مجموعه ای دقیق و قابل اتکا شد.
لغت نامه دهخدا
(شَمْ بُ)
نامی از نامهای ایرانی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَمْ بَ)
بازیی است که به یک پای برجهند و لگد بر سینۀ دیگری زنند و بعضی شنتک دانسته اند. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
اسم فارسی کرسنه است که به فارسی مشنگ و به هندی ’شر’ نامند. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
شال کوچک. شال خرد، شال سبک و کم بها. (از فرهنگ نظام ذیل کلمه شالکی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهانۀ بندوق و تفنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
بادریسۀ دوک را گویند و آن چرم یا چوبی باشد مدور که در گلوی دوک محکم سازند و بعربی فلکه خوانند. (برهان) (آنندراج). بادریسۀ دوک باشد و آن را به تازی فلکه نامند. (فرهنگ جهانگیری). بادریسۀ دوک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِلْ لَ)
آواز چند بندوق که یکبارگی سر دهند و این ترکی است. (آنندراج) (از غیاث) :
شلک رعد شد و برق در آتش بازی است
سایه با آن نسق و ساقی بستان ابر است.
زکی ندیم (از آنندراج).
رجوع به شلیک شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
در اطراف تهران اشنک را گویند که گونه ای از صنوبر مخصوص نواحی کوهستانی ایران است. (یادداشت مؤلف). گونه ای از درخت سفیدار باشد که آن را در تهران شال و شالک گویند. (جنگل شناسی ج 1 ص 189). رجوع به اشنک و سفیدار شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ لَ)
ادا. دهن کجی. عمل والوچانیدن. دلام. ذلام. (یادداشت مؤلف). ادا و اطوار با لب و لوچه و چشم و ابرو. (فرهنگ فارسی معین).
- شکلک به کسی ساختن، به کسی بازخمانیدن. ادای او را درآوردن. (یادداشت مؤلف).
- شکلک درآوردن، عضلات صورت را با وضعی مسخره آمیز جنبانیدن. با لب و لوچه و چشم و ابرو ادا و اطوار درآوردن. (فرهنگ فارسی معین). ادا درآوردن. (فرهنگ رازی).
- شکلک ساختن، ورچیدن و کج کردن روی. تعجیه. (یادداشت مؤلف).
- شکلک کردن، شکلک درآوردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
اسب جلد و تند و تیز رفتار. (برهان) (جهانگیری). اسب تیزرو. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). اسب تیزرفتار. (فرهنگ نظام). اسب. (فرهنگ خطی). اسب مطلق به هر رنگ که باشد. (یادداشت مؤلف) :
بیفتاد از آن شولک خوبرنگ
بمرد و برفت اینت فرجام جنگ.
دقیقی.
به زیر اندرون تیزرو شولکی
که ناید چنان از هزاران یکی.
فردوسی.
نشست از بر شولک اسفندیار
برفت از پسش لشکر نامدار.
فردوسی.
فرودآمد از شولک خوبرنگ
به ریش خود اندر زده هر دو چنگ.
فردوسی.
بسا پشته هائی که تو پست کردی
به نعل سم شولک و خنگ اشقر.
فرخی.
سپهدار برکرد شولک ز جای
کشیده به کین تیغ کشورگشای.
اسدی.
به شبرنگ شولک درآورد پای
گرائیدبا گرز گردی ز جای.
اسدی.
شولک تو که پدید آید پندارد خلق
کز شبه گوئی بر چار ستون عاج است.
مسعودسعد.
گر اردوان بدیدی پای و رکاب تو
بودی به پیش شولک تو اردوان دوان.
سیدحسن غزنوی (از جهانگیری).
درآمد بر آن شولک تیزپای
چو دریای آتش درآمد ز جای.
همایون خواجو.
، نام مرکب اسفندیار. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). اما بر اساسی نمی نماید:
خنگ همایون من در همه کاری
رخش تهمتن بدی شولک اسفندیار.
فخرالدین مبارکشاه.
، بادریسۀ دوک و آن چرم یا چوب گردی است که در گلوی دوک محکم سازند. (ازبرهان). بادریسۀ دوک. (انجمن آرا) (آنندراج). شوکل. شنگرک. شنگور. (حاشیۀ برهان چ معین) ، مرغی که تغییر رنگ دهد و هر دم به رنگی درآید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شیلک
تصویر شیلک
توت فرنگی
فرهنگ لغت هوشیار
آلوچه کوهی زعرور آلوچه سگک: صفرای مرا سود ندارد نلکا درد سرمن کجا نشاند علکا. (ابوالموید بلخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکلک
تصویر شکلک
اداء، دهن کجی، مسخره کردن ادا و اطوار با لب و لوچه و چشم و ابرو
فرهنگ لغت هوشیار
یک قسم لباس سینه باز بی آستین که روی لباسها پوشند، پوشاک گشاد، بدون آستین که روی دوش اندازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شلک
تصویر شلک
زالو زلو. گل تیره سیاه چسبنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکلک
تصویر شکلک
((ش لَ))
ادا و اطوار با لب و لوچه و چشم و ابرو
شکلک درآوردن: ادا و اطوار درآوردن برای خنداندن و یا مسخره کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شنل
تصویر شنل
((ش نِ))
پوشاک گشاد و بدون آستین که روی دوش اندازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شلک
تصویر شلک
((شَ))
زالو، زلو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شلک
تصویر شلک
((ش))
گل تیره سیاه چسبنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نلک
تصویر نلک
((نِ یا نَ))
آلوچه کوهی، زعرور، آلوچه سگک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شولک
تصویر شولک
((لَ))
اسب، اسب تندرو
فرهنگ فارسی معین
ادا، اطوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرتعی در منطقه ی سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
سوت با دهان، صفیره
فرهنگ گویش مازندرانی