زالو، کرمی کوچک و سیاه رنگ که در آب زندگی می کند و با مکنده های روی بدنش خون جانوارن را می مکد زرو، زلو، جلو، شلکا، شلوک، خرسته، مکل، دیوک، دیوچه، دشتی، علق
زالو، کرمی کوچک و سیاه رنگ که در آب زندگی می کند و با مکنده های روی بدنش خون جانوارن را می مکد زَرو، زَلو، جَلو، شَلکا، شَلوک، خِرِستِه، مَکِل، دیوَک، دیوچِه، دُشتی، عَلَق
شنگل. نوعی از غله. (از ناظم الاطباء) ، دزد و راهزن. (ناظم الاطباء). شنغیر و شنفیر و شنفاره به معنی بدخوی و فاحش، تعریب شنکل و به معنی دزد شریر است. (الالفاظ الفارسیه المعربه ص 103). و رجوع به شنگل شود
شنگل. نوعی از غله. (از ناظم الاطباء) ، دزد و راهزن. (ناظم الاطباء). شنغیر و شنفیر و شنفاره به معنی بدخوی و فاحش، تعریب شَنْکُل و به معنی دزد شریر است. (الالفاظ الفارسیه المعربه ص 103). و رجوع به شنگل شود
نام والد عبدالله و جد عثمان بن احمد دینوری و جدعبدالله بن احمد نهاوندی که محدثانند. (منتهی الارب). محدثان در فرهنگ اسلامی به عنوان حافظان میراث نبوی شناخته می شوند. آن ها با تلاش خستگی ناپذیر، هزاران حدیث را به صورت شفاهی یا مکتوب گردآوری و ثبت کردند. یکی از افتخارات تمدن اسلامی، وجود محدثانی است که در بررسی اسناد و راویان، به دقتی علمی دست یافتند که در هیچ تمدن دیگری یافت نمی شود. به واسطه محدثان، تاریخ شفاهی اسلام تبدیل به مجموعه ای دقیق و قابل اتکا شد.
نام والد عبدالله و جد عثمان بن احمد دینوری و جدعبدالله بن احمد نهاوندی که محدثانند. (منتهی الارب). محدثان در فرهنگ اسلامی به عنوان حافظان میراث نبوی شناخته می شوند. آن ها با تلاش خستگی ناپذیر، هزاران حدیث را به صورت شفاهی یا مکتوب گردآوری و ثبت کردند. یکی از افتخارات تمدن اسلامی، وجود محدثانی است که در بررسی اسناد و راویان، به دقتی علمی دست یافتند که در هیچ تمدن دیگری یافت نمی شود. به واسطه محدثان، تاریخ شفاهی اسلام تبدیل به مجموعه ای دقیق و قابل اتکا شد.
بادریسۀ دوک را گویند و آن چرم یا چوبی باشد مدور که در گلوی دوک محکم سازند و بعربی فلکه خوانند. (برهان) (آنندراج). بادریسۀ دوک باشد و آن را به تازی فلکه نامند. (فرهنگ جهانگیری). بادریسۀ دوک. (ناظم الاطباء)
بادریسۀ دوک را گویند و آن چرم یا چوبی باشد مدور که در گلوی دوک محکم سازند و بعربی فلکه خوانند. (برهان) (آنندراج). بادریسۀ دوک باشد و آن را به تازی فلکه نامند. (فرهنگ جهانگیری). بادریسۀ دوک. (ناظم الاطباء)
آواز چند بندوق که یکبارگی سر دهند و این ترکی است. (آنندراج) (از غیاث) : شلک رعد شد و برق در آتش بازی است سایه با آن نسق و ساقی بستان ابر است. زکی ندیم (از آنندراج). رجوع به شلیک شود
آواز چند بندوق که یکبارگی سر دهند و این ترکی است. (آنندراج) (از غیاث) : شلک رعد شد و برق در آتش بازی است سایه با آن نسق و ساقی بستان ابر است. زکی ندیم (از آنندراج). رجوع به شلیک شود
در اطراف تهران اشنک را گویند که گونه ای از صنوبر مخصوص نواحی کوهستانی ایران است. (یادداشت مؤلف). گونه ای از درخت سفیدار باشد که آن را در تهران شال و شالک گویند. (جنگل شناسی ج 1 ص 189). رجوع به اشنک و سفیدار شود
در اطراف تهران اشنک را گویند که گونه ای از صنوبر مخصوص نواحی کوهستانی ایران است. (یادداشت مؤلف). گونه ای از درخت سفیدار باشد که آن را در تهران شال و شالک گویند. (جنگل شناسی ج 1 ص 189). رجوع به اشنک و سفیدار شود
ادا. دهن کجی. عمل والوچانیدن. دلام. ذلام. (یادداشت مؤلف). ادا و اطوار با لب و لوچه و چشم و ابرو. (فرهنگ فارسی معین). - شکلک به کسی ساختن، به کسی بازخمانیدن. ادای او را درآوردن. (یادداشت مؤلف). - شکلک درآوردن، عضلات صورت را با وضعی مسخره آمیز جنبانیدن. با لب و لوچه و چشم و ابرو ادا و اطوار درآوردن. (فرهنگ فارسی معین). ادا درآوردن. (فرهنگ رازی). - شکلک ساختن، ورچیدن و کج کردن روی. تعجیه. (یادداشت مؤلف). - شکلک کردن، شکلک درآوردن. (فرهنگ فارسی معین)
ادا. دهن کجی. عمل والوچانیدن. دلام. ذلام. (یادداشت مؤلف). ادا و اطوار با لب و لوچه و چشم و ابرو. (فرهنگ فارسی معین). - شکلک به کسی ساختن، به کسی بازخمانیدن. ادای او را درآوردن. (یادداشت مؤلف). - شکلک درآوردن، عضلات صورت را با وضعی مسخره آمیز جنبانیدن. با لب و لوچه و چشم و ابرو ادا و اطوار درآوردن. (فرهنگ فارسی معین). ادا درآوردن. (فرهنگ رازی). - شکلک ساختن، ورچیدن و کج کردن روی. تعجیه. (یادداشت مؤلف). - شکلک کردن، شکلک درآوردن. (فرهنگ فارسی معین)
اسب جلد و تند و تیز رفتار. (برهان) (جهانگیری). اسب تیزرو. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). اسب تیزرفتار. (فرهنگ نظام). اسب. (فرهنگ خطی). اسب مطلق به هر رنگ که باشد. (یادداشت مؤلف) : بیفتاد از آن شولک خوبرنگ بمرد و برفت اینت فرجام جنگ. دقیقی. به زیر اندرون تیزرو شولکی که ناید چنان از هزاران یکی. فردوسی. نشست از بر شولک اسفندیار برفت از پسش لشکر نامدار. فردوسی. فرودآمد از شولک خوبرنگ به ریش خود اندر زده هر دو چنگ. فردوسی. بسا پشته هائی که تو پست کردی به نعل سم شولک و خنگ اشقر. فرخی. سپهدار برکرد شولک ز جای کشیده به کین تیغ کشورگشای. اسدی. به شبرنگ شولک درآورد پای گرائیدبا گرز گردی ز جای. اسدی. شولک تو که پدید آید پندارد خلق کز شبه گوئی بر چار ستون عاج است. مسعودسعد. گر اردوان بدیدی پای و رکاب تو بودی به پیش شولک تو اردوان دوان. سیدحسن غزنوی (از جهانگیری). درآمد بر آن شولک تیزپای چو دریای آتش درآمد ز جای. همایون خواجو. ، نام مرکب اسفندیار. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). اما بر اساسی نمی نماید: خنگ همایون من در همه کاری رخش تهمتن بدی شولک اسفندیار. فخرالدین مبارکشاه. ، بادریسۀ دوک و آن چرم یا چوب گردی است که در گلوی دوک محکم سازند. (ازبرهان). بادریسۀ دوک. (انجمن آرا) (آنندراج). شوکل. شنگرک. شنگور. (حاشیۀ برهان چ معین) ، مرغی که تغییر رنگ دهد و هر دم به رنگی درآید. (ناظم الاطباء)
اسب جلد و تند و تیز رفتار. (برهان) (جهانگیری). اسب تیزرو. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). اسب تیزرفتار. (فرهنگ نظام). اسب. (فرهنگ خطی). اسب مطلق به هر رنگ که باشد. (یادداشت مؤلف) : بیفتاد از آن شولک خوبرنگ بمرد و برفت اینت فرجام جنگ. دقیقی. به زیر اندرون تیزرو شولکی که ناید چنان از هزاران یکی. فردوسی. نشست از بر شولک اسفندیار برفت از پسش لشکر نامدار. فردوسی. فرودآمد از شولک خوبرنگ به ریش خود اندر زده هر دو چنگ. فردوسی. بسا پشته هائی که تو پست کردی به نعل سم شولک و خنگ اشقر. فرخی. سپهدار برکرد شولک ز جای کشیده به کین تیغ کشورگشای. اسدی. به شبرنگ شولک درآورد پای گرائیدبا گرز گردی ز جای. اسدی. شولک تو که پدید آید پندارد خلق کز شبه گوئی بر چار ستون عاج است. مسعودسعد. گر اردوان بدیدی پای و رکاب تو بودی به پیش شولک تو اردوان دوان. سیدحسن غزنوی (از جهانگیری). درآمد بر آن شولک تیزپای چو دریای آتش درآمد ز جای. همایون خواجو. ، نام مرکب اسفندیار. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). اما بر اساسی نمی نماید: خنگ همایون من در همه کاری رخش تهمتن بدی شولک اسفندیار. فخرالدین مبارکشاه. ، بادریسۀ دوک و آن چرم یا چوب گردی است که در گلوی دوک محکم سازند. (ازبرهان). بادریسۀ دوک. (انجمن آرا) (آنندراج). شوکل. شنگرک. شنگور. (حاشیۀ برهان چ معین) ، مرغی که تغییر رنگ دهد و هر دم به رنگی درآید. (ناظم الاطباء)