زالو، کرمی کوچک و سیاه رنگ که در آب زندگی می کند و با مکنده های روی بدنش خون جانوارن را می مکد زَرو، زَلو، جَلو، شَلکا، شَلوک، خِرِستِه، مَکِل، دیوَک، دیوچِه، دُشتی، عَلَق
آواز چند بندوق که یکبارگی سر دهند و این ترکی است. (آنندراج) (از غیاث) : شلک رعد شد و برق در آتش بازی است سایه با آن نسق و ساقی بستان ابر است. زکی ندیم (از آنندراج). رجوع به شلیک شود
گل سیاه تیره چسبنده که چون پای در آن بند شود بدشواری برآید. (از فرهنگ اوبهی) (ناظم الاطباء) (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). گل بود سیاه دوسنده و گیرنده. (لغت فرس اسدی). گل تیره سیاه را گویند که چسبنده باشد. شل و گل مرادف یکدیگرند و در فارسی شل را مضموم نیز استعمال کنند و آن گلی است سخت نگردیده و شل است، یعنی نرم است و سست است. (انجمن آرا) (آنندراج)
زلو. علق. (ناظم الاطباء). زالو. (یادداشت مؤلف). زالو را گویند که از عضو خون بمکد. (آنندراج) (انجمن آرا) (از برهان). شلوک. زلو. دیوچه. (از فرهنگ جهانگیری) : درازپای چو لکلک سیاه چرده چو شلک ورا نه مال و نه ملک و ورا نه خویش و تبار. سوزنی (از فرهنگ جهانگیری). رجوع به زالو و زلو شود