جدول جو
جدول جو

معنی شند - جستجوی لغت در جدول جو

شند
(شَ)
منقار مرغان. (برهان) (جهانگیری). منقار مرغ. (صحاح الفرس) (انجمن آرا) (آنندراج) (اوبهی). کلفت. نوک. نول. نک. منقار. (یادداشت مؤلف) :
مرغ سپیدشند شد امروز ناودان
گر ز آبریز میغ شد آن مرغ سرخ شند.
عماره.
، مرغی است دانه خوار، مانند کلاغ، باریک تر و خردتر از کلاغ با منقار و پایهای سرخ برنگ مرجان و گوشت آن را خورند و به زمستان در نواحی البرز بسیار باشد. (یادداشت مؤلف) ، دیسقوریدس بنقل انطاکی، آن را دخان الضرو خوانده است و سایر نویسندگان مفردات آن راکمکام نامیده اند و بدین نام معروف گشته. از طیب های مورد اهتمام مصریان است و کسی چون ایشان نتواند آن را بسازد. و بهترین آن سفید بی دود و احتراق باشد. (از تذکرۀ ضریر انطاکی ص 224). دیسقوریدوس اسمیلوس نامیده و طیوب معموله است خصوص اهل مصر و گویند دخان الضرو است. (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
شند
شیون، فریاد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شندله
تصویر شندله
تودری، گیاهی بیابانی و شبیه گیاه خردل با برگ های باریک و کرک دار و گل های زرد و خوشه ای و دانه های ریز و قهوه ای رنگ و لعاب دار، خیس کرده یا دم کردۀ آن را برای تسکین سینه درد و دفع سرفه می خورند و برای صاف کردن سینه و رفع گرفتگی صدا نافع است
قدومه، مادردخت، اوسیمون، جنفج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شندرغاز
تصویر شندرغاز
پولی اندک و ناچیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شندف
تصویر شندف
دهل، طبل، کوس، تبوراک، برای مثال تا به در خانۀ تو بر گه نوبت / سیمین شندف زنند و زرّین مزمار (فرخی - ۹۵)
فرهنگ فارسی عمید
(شِ دِ رَ / رِ)
ژنده. پاره. جرجره. (یادداشت مؤلف). رجوع به شندر شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
دهی است از دهستان خامنۀ بخش شبستر شهرستان تبریز. سکنۀ آن 3947 تن. آب از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی است از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان مشهد. سکنۀ آن 158 تن. آب از قنات. محصول آن غلات، زعفران. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شُ خی ی)
شنداخ. شندخ. شندخه. طعام ضیافت که برای خانه نوساخت یا برگشت از سفر یا یافتن گمشده فراهم سازند. (از اقرب الموارد). شنداخ. رجوع به مترادفات این لغت شود
لغت نامه دهخدا
(شِ / شُ)
شندخ در معنی طعامی که هرکه خانه ای بنا کند یا از سفر بازآید یا گمشدۀ خود را بیابد آن را تهیه می کند. (از اقرب الموارد). و رجوع به شندخ و شنذاخ شود
لغت نامه دهخدا
(خُ شُ دَ)
در تداول عامه، خرد و پراکنده و هموار کردن با زمین اطراف آوار یا کلوخهائی را. نرم کردن زمین و کلوخ. پهن کردن و گستردن آوار بر زمین. هموار کردن خاک و نخاله و کلوخ و غیره. شند کردن خاک، نرم و گسترده کردن آن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ نُ)
مخفف خوشنود. (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
چو ما خشندیم از تو فرزانه رای
تو جاوید خشنود باش از خدای.
اسدی (گرشاسب نامه).
گر بجان خرمی دو اسبه در آی
ور بدل خشندی خر اندرکش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(شُ دِ لَ / لِ)
دوایی است که آن را تودری خوانند و در کرمان مادردخت گویند و تخم آن را بعربی بذرالهوه خوانند. (برهان) (آنندراج). اشجاره. تودری. (یادداشت مؤلف). و رجوع به اختیارات بدیعی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یُءْ)
ترتیب دادن شندخ را و آن طعامی است. رجوع به شندخ در معنی طعام شود
لغت نامه دهخدا
(شِ دِ)
جندر. ژنده. کهنه و فرسوده.
- شندر پندر، پندر ظاهراً از توابع شندر است و شندر و شندره و شرنده به معنی ژنده و کهنه و پاره پاره است و در مورد اشخاص بمعنی بد سر و وضع و ژولیده و پاره پوره و کثیف و حقیر استعمال می شود. (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده). رجوع به چندر پندر شود
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ)
طبل و دمامه و دهل و نقارۀ بزرگ. (برهان). دهل. (فرهنگ اسدی). طبل و دهل. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) :
بوق خایه چون به غلغل درفتد
گوئیش در زیر ران شندف زند.
کسائی.
تا بدر خانه تو بر گه نوبت
سیمین شندف زنند و زرین مزمار.
فرخی.
خروش شندف و شیپور برخاست
قیامت گشت و نفخ صور برخاست.
؟ (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(شُ دُ)
فرس شندف، اسب بلند یا کز رخسار. (منتهی الارب). الشندف من الخیل، المشرف و قیل المائل الخد. ج، شنادف. (اقرب الموارد). اسب بلند و کج رخسار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ را تَ)
بشندن. شنیدن. بشنیدن. مخفف شنودن:
گریزان به بالا چرا برشدی
چو آواز شیر ژیان بشندی.
فردوسی.
از آن پس همه رای با او زدی
سخن هرچه گفتی پدر بشندی.
فردوسی.
شکسته شدی لشکرش کآمدی
چو آواز این داستان بشندی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(شِ دِ)
چندرقاز. ’قاز’ کمترین واحد پول و ’شند’ در آغاز آن باز برای تحقیر و کوچکتر کردن آمده است و این ترکیب بر روی هم بمعنی مبلغی بسیار ناچیز است: در ادارات دولتی ماهی شندرقاز به آدم حقوق میدهند. (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده). رجوع به چندرغاز و شندرغاز شود
لغت نامه دهخدا
(شِ دِ)
چندرغاز. چندرقاز. پولی نهایت کم. پولی بسیار اندک. رجوع به چندرغاز و شندرقاز شود
لغت نامه دهخدا
(شِ دِ)
دهی است از دهستان دیجویجین بخش مرکزی شهرستان اردبیل. سکنۀ آن 374 تن. آب از چشمه و رود. محصول آن غلات و حبوبات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شُ دُ خَ)
بمعنی شنداخ و شنداخی در معنی طعام ولیمه و ضیافت. (از اقرب الموارد). رجوع به مترادفات فوق شود
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ)
محلی جزء بلوک غار از دهستانهای تابع تهران و شاید همان شنشت باشد. رجوع به نزهه القلوب چ اروپا ص 53 و معجم البلدان ذیل شنشت و نزهه القلوب چ دبیرسیاقی ص 58 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شنداق
تصویر شنداق
از بهترین کوکهای سیصد و شصت گانه که اهل ختا برای شدرغو ساخته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنداب
تصویر شنداب
سپید خار از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شندر غاز
تصویر شندر غاز
پول اندک مبلغ ناچیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شندره
تصویر شندره
ژنده، پاره، جرجره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشند
تصویر خشند
راضی، شاد شادمان خوشحال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شندف
تصویر شندف
طبل دمامه نقاره بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شندل
تصویر شندل
چکاوک فرنگی از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
گوش دادن با دقت درک کردن صوت بوسیله سامعه. توضیح در اصل فرق شنیدن با گوش دادن در اصل فرق دارد. شنیدن گوش دادنست بادقت: چون فریب زبان او دیدم گوش کردم و لیک نشنیدم. (نظامی هفت پیکر 176) ولی امروزه به معنی شنیدن به کار می رود، درک کردن بوی چیزی استشمام کردن بوییدن، اطاعت کردن فرمان بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شندرغاز
تصویر شندرغاز
((ش دَ))
چندرغاز، پول اندک و ناچیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شندف
تصویر شندف
((شَ دَ))
طبل، نقاره بزرگ
فرهنگ فارسی معین
ژولیده، سراپاژنده و مندرس، جنجالی هوچی
فرهنگ گویش مازندرانی
تره ی وحشی
فرهنگ گویش مازندرانی