شنگرف، یکی از انواع سنگ های معدن جیوه که در معادن به صورت توده یا رشته و رگه پیدا می شود، غبارش سرخ یا قهوه ای رنگ است و در نقاشی به کار می رود، سولفور جیوه، اکسید سرخ سرب، زنجرف، زنجفر
شَنگَرف، یکی از انواع سنگ های معدن جیوه که در معادن به صورت توده یا رشته و رگه پیدا می شود، غبارش سرخ یا قهوه ای رنگ است و در نقاشی به کار می رود، سولفور جیوه، اکسید سرخ سرب، زَنجَرف، زَنجَفر
شنگرف، یکی از انواع سنگ های معدن جیوه که در معادن به صورت توده یا رشته و رگه پیدا می شود، غبارش سرخ یا قهوه ای رنگ است و در نقاشی به کار می رود، سولفور جیوه، اکسید سرخ سرب، زنجفر، شنجرف
شَنگَرف، یکی از انواع سنگ های معدن جیوه که در معادن به صورت توده یا رشته و رگه پیدا می شود، غبارش سرخ یا قهوه ای رنگ است و در نقاشی به کار می رود، سولفور جیوه، اکسید سرخ سرب، زَنجَفر، شَنجَرف
یکی از انواع سنگ های معدن جیوه که در معادن به صورت توده یا رشته و رگه پیدا می شود، غبارش سرخ یا قهوه ای رنگ است و در نقاشی به کار می رود، سولفور جیوه، اکسید سرخ سرب، زنجرف، زنجفر، شنجرف در علم زیست شناسی کرمی باریک و تیره رنگ که از داخل ساقۀ گندم بالا می رود و مواد غذایی سنبله را می خورد، شنگ زن، کرم گندم
یکی از انواع سنگ های معدن جیوه که در معادن به صورت توده یا رشته و رگه پیدا می شود، غبارش سرخ یا قهوه ای رنگ است و در نقاشی به کار می رود، سولفور جیوه، اکسید سرخ سرب، زَنجَرف، زَنجَفر، شَنجَرف در علم زیست شناسی کرمی باریک و تیره رنگ که از داخل ساقۀ گندم بالا می رود و مواد غذایی سنبله را می خورد، شنگ زن، کرم گندم
ضیاءالدین اجل فخرالشعراء و از افاضل دولت سلجوقی... او راست: خیل لاله کز کمین گاه بهار آمد پدید بر بساط باغ آنک با زمانه دروغاست ابر خلقان خرقه را بر چار سوی شش جهت پیرهن عشاق وار از آرزوی گل قباست از گل سوری پدید آمد مگر سوری چمن ارغنون پرداز سوری عندلیب خوش نواست. (از لباب الالباب چ سعید نفیسی ص 558)
ضیاءالدین اجل فخرالشعراء و از افاضل دولت سلجوقی... او راست: خیل لاله کز کمین گاه بهار آمد پدید بر بساط باغ آنک با زمانه دروغاست ابر خلقان خرقه را بر چار سوی شش جهت پیرهن عشاق وار از آرزوی گل قباست از گل سوری پدید آمد مگر سوری چمن ارغنون پرداز سوری عندلیب خوش نواست. (از لباب الالباب چ سعید نفیسی ص 558)
معرب شنگرف است. (از فرهنگ فارسی معین). بمعنی شنگرف است و آن جوهری باشد کانی و عملی، بهترین آن کانی است و عملی را از سیماب سازند و آن زهر قاتل است. (برهان) (آنندراج). شنجرف. (ناظم الاطباء). زنجفر. شنگرف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به شنگرف، تحفۀ حکیم مؤمن و ترجمه صیدنه شود
معرب شنگرف است. (از فرهنگ فارسی معین). بمعنی شنگرف است و آن جوهری باشد کانی و عملی، بهترین آن کانی است و عملی را از سیماب سازند و آن زهر قاتل است. (برهان) (آنندراج). شنجرف. (ناظم الاطباء). زنجفر. شنگرف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به شنگرف، تحفۀ حکیم مؤمن و ترجمه صیدنه شود
منسوب بسنجر پادشاه سلجوقی. - حجرسنجری، بسد. (یادداشت مؤلف). - دستگه سنجری، دستگاه پر شکوه و جلال سنجر: منزل تو دستگه سنجری طعمه تو سینۀ کبک دری. نظامی
منسوب بسنجر پادشاه سلجوقی. - حجرسنجری، بسد. (یادداشت مؤلف). - دستگه سنجری، دستگاه پر شکوه و جلال سنجر: منزل تو دستگه سنجری طعمه تو سینۀ کبک دری. نظامی
خوبی. نیکویی. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : همه روز این شگرفی بودکارش همه عمر این روش بود اختیارش. نظامی. ، زیبایی. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). اعلایی. (ناظم الاطباء) : رخش حسن ای جان شگرفی را به میدان درفکن گوی کن سرها و گوها را به چوگان درفکن. خاقانی (دیوان ص 649). گه به زبان دیگران وعده خوش همی دهی گه به شگرفی و تری هوش مرا همی بری. خاقانی. کز شگرفی و دلبری و کشی بود یاری سزای نازکشی. نظامی. رخ و زلفت از شگرفی صفت بهار دارد خنک آنکه سروقدی چو تو در کنار دارد. کمال الدین اسماعیل. ، احتشام. بزرگی. حشمت. (یادداشت مؤلف) : جوان است و با مروت و شگرفی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 606) ، زیرکی. جلدی. چابکی. (یادداشت مؤلف). - شگرفی کردن، زیرکی و جلدی در کاری کردن. (انجمن آرا). جلدی. چستی. ناشکیبایی. چالاکی. (یادداشت مؤلف) : شگرفی کرد تا خازن خبر داشت به یاقوت از عقیقش مهر برداشت. نظامی (از انجمن آرا). بسی کردم شگرفیها که شاید که گویم با توأم شرمی نیاید. نظامی. جهد بسی کرد و شگرفی بسی تا کند از ما به تکلف کسی. نظامی. - شگرفی نمودن، جدیّت نشان دادن. جهد و کوشش کردن. کوشش بکار بردن: کیسه بری چند شگرفی نمود هیچ شگرفیش نمی کرد سود. نظامی. رجوع به ترکیب شگرفی کردن شود
خوبی. نیکویی. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : همه روز این شگرفی بودکارش همه عمر این روش بود اختیارش. نظامی. ، زیبایی. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). اعلایی. (ناظم الاطباء) : رخش حسن ای جان شگرفی را به میدان درفکن گوی کن سرها و گوها را به چوگان درفکن. خاقانی (دیوان ص 649). گه به زبان دیگران وعده خوش همی دهی گه به شگرفی و تری هوش مرا همی بری. خاقانی. کز شگرفی و دلبری و کشی بود یاری سزای نازکشی. نظامی. رخ و زلفت از شگرفی صفت بهار دارد خنک آنکه سروقدی چو تو در کنار دارد. کمال الدین اسماعیل. ، احتشام. بزرگی. حشمت. (یادداشت مؤلف) : جوان است و با مروت و شگرفی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 606) ، زیرکی. جلدی. چابکی. (یادداشت مؤلف). - شگرفی کردن، زیرکی و جلدی در کاری کردن. (انجمن آرا). جلدی. چستی. ناشکیبایی. چالاکی. (یادداشت مؤلف) : شگرفی کرد تا خازن خبر داشت به یاقوت از عقیقش مهر برداشت. نظامی (از انجمن آرا). بسی کردم شگرفیها که شاید که گویم با توأم شرمی نیاید. نظامی. جهد بسی کرد و شگرفی بسی تا کند از ما به تکلف کسی. نظامی. - شگرفی نمودن، جدیّت نشان دادن. جهد و کوشش کردن. کوشش بکار بردن: کیسه بری چند شگرفی نمود هیچ شگرفیش نمی کرد سود. نظامی. رجوع به ترکیب شگرفی کردن شود
قسمی از تیره کاکتس ها که برگ آن شکل خنجر دارد. (یادداشت مؤلف) ، نام سازی است. (آنندراج). یک نوع طبل کوچک. (ناظم الاطباء) : مریخ شمشیر خود را گذاشته کف به خنجری قوالان کشد. (ملاطغرا بنقل ازآنندراج) ، منسوب به خنجر. (یادداشت بخط مؤلف) ، رنگارنگی ابریشم. (ناظم الاطباء) ، چون خنجر. (یادداشت بخط مؤلف). - غضروف خنجری، نام استخوانی غضروفی پهن در زیر سینه که سوی زیرین آن مائل به استداره است. (یادداشت بخط مؤلف) : اندرین استخوانهای سینه غضروفی پیوسته است پهن آن را خنجری گویند از بهر آنکه با سر خنجر ماند و این غضروف چون سپری است معده را. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
قسمی از تیره کاکتس ها که برگ آن شکل خنجر دارد. (یادداشت مؤلف) ، نام سازی است. (آنندراج). یک نوع طبل کوچک. (ناظم الاطباء) : مریخ شمشیر خود را گذاشته کف به خنجری قوالان کشد. (ملاطغرا بنقل ازآنندراج) ، منسوب به خنجر. (یادداشت بخط مؤلف) ، رنگارنگی ابریشم. (ناظم الاطباء) ، چون خنجر. (یادداشت بخط مؤلف). - غضروف خنجری، نام استخوانی غضروفی پهن در زیر سینه که سوی زیرین آن مائل به استداره است. (یادداشت بخط مؤلف) : اندرین استخوانهای سینه غضروفی پیوسته است پهن آن را خنجری گویند از بهر آنکه با سر خنجر ماند و این غضروف چون سپری است معده را. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
شنجرف. سنجرف. زنجفر. زنجرف. سرخ و آن سرخی که بدان نویسند. (زمخشری). زنجفر. (فرهنگ اسدی). شقر. (بحر الجواهر) (دهار). شقره. (منتهی الارب). گیاهی است خاردار و بر زمین چسبیده، بیخی سطبر و سرخ دارد. (رشیدی). معرب آن شنجرف. (جهانگیری). به تازی زنجرف. (اوبهی). بمعنی شنجرف وآن چیزی است که از سیماب و گوگرد سازند و نقاشان و مصوران بکار برند و معرب آن شنجرف است و به یونانی سریقون خوانند. (برهان). معرب و مقلوب آن زنجفر است. (انجمن آرا). بر دو نوع است، نوعی معدنی و دیگر صناعی که از زیبق و گوگرد زرد سازند و از سموم قاتله است. (یادداشت مؤلف). رنگی است سرخ که از سرب و ژیوۀ سوخته با گوگرد سازند. (یادداشت مؤلف) : چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش کنون شود مژۀ من به خون دیده خضاب. خسروانی. بنفشه زار بپوشید روزگار به برف چنار گشت دوتاه و زریر شد شنگرف. کسائی. بگرد اندرون همچو پر عقاب که شنگرف بارد بر آن آفتاب. فردوسی. تو گفتی که ابری برآمد ز کنج ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج. فردوسی. بجای شنگرف اندر نگارهاش عقیق بجای ساروج اندر ستانه هاش درر. فرخی. بر روی لاله قیر به شنگرف برچکید گویی که مادرش همه شنگرف زاد و قیر. منوچهری. ز کافوری تنش شنگرف می زاد چنان کز کوه سنگین لعل و بیجاد. (ویس و رامین). آن می که گر بدور بداری ز عکس وی شنگرف سوده گردد مغز اندر استخوان. جوهری. سپه نیز ترسنده گشتند پاک ز خون همچو شنگرف شد روی خاک. اسدی. صحرا به لاژورد و زر و شنگرف از بهر چه منقش و مدهون است. ناصرخسرو. خون از اندام نازک او روان گشته بود، چنانکه شنگرف بر کوه برف. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). شگفت نیست که شنگرف خیزد از سیماب از آنکه مایۀ شنگرف باشد از سیماب. مسعودسعد. چهار رنگ بباید گرفت یکی مانندگچ که رنگ سفید بود و یکی مانند زگال که رنگش سیاه بود و سوم مانند زعفران که رنگش زرد بود و چهارم مانند شنگرف که رنگش سرخ بود و از هر یک مقداری معلوم بهم بباید آمیخت. (کائنات جو ابوحاتم اسفزاری). شگفت نیست گر از برف لاله ساخت زمین که هست لاله چو شنگرف و برف چون سیماب. ازرقی. سحاب گوئی یاقوت ریخت بر مینا نسیم گوئی شنگرف بیخت بر زنگار. ؟ (از کلیله و دمنه). گفتا ز من برو تو بسوی طبیب شهر وز وی بیار مرهم شنگرف و داخلون. سوزنی. وز روی شفق گرفت شنگرف تصویر شهنشه فری ساخت. خاقانی. صحف مینا را ده آیتها گزارش کرده شب از شفق شنگرف و از مه لیقه دان انگیخته. خاقانی. رحم کن این لعبت شنگرف را در قلم نسخ کش این حرف را. نظامی. فندقی رنگ داده عنابش گشته شنگرف سوده سیمابش. نظامی. ز رنگ آمیزی آن آتش و آب شبستان گشته پر شنگرف و سیماب. نظامی. دبیری از حبش رفته به بلغار به شنگرفی مدادی کرده بر کار. نظامی. عجم و نقط ز زیبق و شنگرف زد مرا گردون که کرد چون الف کوفیان تنم. کمال اسماعیل. پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار. سعدی. هنر باید که صورت میتوان کرد به ایوانها در از شنگرف و زنگار. سعدی. - شنگرف رومی، شنگرف منسوب به روم. نوعی شنگرف: که بود آنکه او ساخت شنگرف رومی ز گوگرد سرخ و زسیماب لرزان. ناصرخسرو. - شنگرف زاولی، سرنج را گویند که نقاشان در نقاشیها بکار برند. (آنندراج). چیزی باشد مانند شنجرف لیکن به آن سرخی نباشد و رنگش نارنجی بود و آن را سرنج نیز گویند و در نقاشیها بکار برند و بهندی سندر خوانند. (فرهنگ جهانگیری). دوائی است که نام دیگرش اسرنج است. (فرهنگ نظام). - شنگرف زدن قلم را، تر کردن قلم را به شنگرف. (آنندراج). - شنگرف سودن بر لاجورد، یا شنگرف بر لاجورد باریدن، کنایه از نمودار شدن سرخی صبح است بر فلک. (از آنندراج) : چنان شد که تاریک شد چشم مرد ببارید شنگرف بر لاجورد. فردوسی. - شنگرف گون، مانند شنگرف: رخ نار با سیب شنگرف گون بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون. اسدی. بیا ساقی آن شیر شنگرف گون که عکسش درآرد به سیماب خون. نظامی. چو شنگرف گون شد ز خورشید عالم سماک و سهیل و سها گشت غارب. (منسوب به حسن متکلم). ، کرمی دراز و گندم خوار که در کشت زارها بهم رسد و غله را خراب کند. (برهان) (از جهانگیری) (ناظم الاطباء). رجوع به شنگ زن شود
شنجرف. سنجرف. زنجفر. زنجرف. سرخ و آن سرخی که بدان نویسند. (زمخشری). زنجفر. (فرهنگ اسدی). شقر. (بحر الجواهر) (دهار). شقره. (منتهی الارب). گیاهی است خاردار و بر زمین چسبیده، بیخی سطبر و سرخ دارد. (رشیدی). معرب آن شنجرف. (جهانگیری). به تازی زنجرف. (اوبهی). بمعنی شنجرف وآن چیزی است که از سیماب و گوگرد سازند و نقاشان و مصوران بکار برند و معرب آن شنجرف است و به یونانی سریقون خوانند. (برهان). معرب و مقلوب آن زنجفر است. (انجمن آرا). بر دو نوع است، نوعی معدنی و دیگر صناعی که از زیبق و گوگرد زرد سازند و از سموم قاتله است. (یادداشت مؤلف). رنگی است سرخ که از سرب و ژیوۀ سوخته با گوگرد سازند. (یادداشت مؤلف) : چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش کنون شود مژۀ من به خون دیده خضاب. خسروانی. بنفشه زار بپوشید روزگار به برف چنار گشت دوتاه و زریر شد شنگرف. کسائی. بگرد اندرون همچو پر عقاب که شنگرف بارد بر آن آفتاب. فردوسی. تو گفتی که ابری برآمد ز کنج ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج. فردوسی. بجای شنگرف اندر نگارهاش عقیق بجای ساروج اندر ستانه هاش درر. فرخی. بر روی لاله قیر به شنگرف برچکید گویی که مادرش همه شنگرف زاد و قیر. منوچهری. ز کافوری تنش شنگرف می زاد چنان کز کوه سنگین لعل و بیجاد. (ویس و رامین). آن می که گر بدور بداری ز عکس وی شنگرف سوده گردد مغز اندر استخوان. جوهری. سپه نیز ترسنده گشتند پاک ز خون همچو شنگرف شد روی خاک. اسدی. صحرا به لاژورد و زر و شنگرف از بهر چه منقش و مدهون است. ناصرخسرو. خون از اندام نازک او روان گشته بود، چنانکه شنگرف بر کوه برف. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). شگفت نیست که شنگرف خیزد از سیماب از آنکه مایۀ شنگرف باشد از سیماب. مسعودسعد. چهار رنگ بباید گرفت یکی مانندگچ که رنگ سفید بود و یکی مانند زگال که رنگش سیاه بود و سوم مانند زعفران که رنگش زرد بود و چهارم مانند شنگرف که رنگش سرخ بود و از هر یک مقداری معلوم بهم بباید آمیخت. (کائنات جو ابوحاتم اسفزاری). شگفت نیست گر از برف لاله ساخت زمین که هست لاله چو شنگرف و برف چون سیماب. ازرقی. سحاب گوئی یاقوت ریخت بر مینا نسیم گوئی شنگرف بیخت بر زنگار. ؟ (از کلیله و دمنه). گفتا ز من برو تو بسوی طبیب شهر وز وی بیار مرهم شنگرف و داخلون. سوزنی. وز روی شفق گرفت شنگرف تصویر شهنشه فری ساخت. خاقانی. صحف مینا را ده آیتها گزارش کرده شب از شفق شنگرف و از مه لیقه دان انگیخته. خاقانی. رحم کن این لعبت شنگرف را در قلم نسخ کش این حرف را. نظامی. فندقی رنگ داده عنابش گشته شنگرف سوده سیمابش. نظامی. ز رنگ آمیزی آن آتش و آب شبستان گشته پر شنگرف و سیماب. نظامی. دبیری از حبش رفته به بلغار به شنگرفی مدادی کرده بر کار. نظامی. عجم و نقط ز زیبق و شنگرف زد مرا گردون که کرد چون الف کوفیان تنم. کمال اسماعیل. پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار. سعدی. هنر باید که صورت میتوان کرد به ایوانها در از شنگرف و زنگار. سعدی. - شنگرف رومی، شنگرف منسوب به روم. نوعی شنگرف: که بود آنکه او ساخت شنگرف رومی ز گوگرد سرخ و زسیماب لرزان. ناصرخسرو. - شنگرف زاولی، سرنج را گویند که نقاشان در نقاشیها بکار برند. (آنندراج). چیزی باشد مانند شنجرف لیکن به آن سرخی نباشد و رنگش نارنجی بود و آن را سرنج نیز گویند و در نقاشیها بکار برند و بهندی سندر خوانند. (فرهنگ جهانگیری). دوائی است که نام دیگرش اسرنج است. (فرهنگ نظام). - شنگرف زدن قلم را، تر کردن قلم را به شنگرف. (آنندراج). - شنگرف سودن بر لاجورد، یا شنگرف بر لاجورد باریدن، کنایه از نمودار شدن سرخی صبح است بر فلک. (از آنندراج) : چنان شد که تاریک شد چشم مرد ببارید شنگرف بر لاجورد. فردوسی. - شنگرف گون، مانند شنگرف: رخ نار با سیب شنگرف گون بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون. اسدی. بیا ساقی آن شیر شنگرف گون که عکسش درآرد به سیماب خون. نظامی. چو شنگرف گون شد ز خورشید عالم سماک و سهیل و سها گشت غارب. (منسوب به حسن متکلم). ، کرمی دراز و گندم خوار که در کشت زارها بهم رسد و غله را خراب کند. (برهان) (از جهانگیری) (ناظم الاطباء). رجوع به شنگ زن شود
نام شاعری است ازدی از حد درگذرنده و منه المثل: اعدی من الشنفری. (منتهی الارب). او را بجهت حدت یا ستبری دو لب بدین نام خوانده اند. (از اقرب الموارد). شمس بن مالک ملقب به شنفری بن الازدی، شاعر جاهلی. او و تأبط شرا از عدائین عرب به شمار می رفتند یعنی از کسانی بودند که در دویدن شهرت داشتند. مورخان شجره نامۀ کاملی از او ذکر کرده اند ولی همه مآخذ حتی درباره نام او و نام پدران نزدیک وی همرای نیستند اما کلیۀ منابع اتفاق دارند که او از قبیلۀ بنی الاواس بن الحجربن الهنوبن الازد ساکن جنوب عربستان می باشد. شنفری از آن گروه شاعران جاهلی است که مقدار بسیار کمی از شعر آنها به ما رسیده است. وی در دوران جوانی به دست قبیلۀ شبابه بن فهم اسیر گشت و وقتی آزاد شد که یک تن از قبیلۀ ازد را بجای او مبادله کردند. شنفری مردی ماجراجو بود و اغلب به غارت و راهزنی می پرداخت، تا آنکه در یکی از شبیخونهای خود بر قبیلۀ بنی سلامان دستگیر گردید و به قتل رسید. اشعار او شامل موضوعات حماسی و فخر است و یکی از مشهورترین قصائد او که بدست ما رسیده قصیدۀ ’لامیهالعرب’است. یکی دو قصیدۀ دیگر نیز از او به یادگار مانده که شروح متعددی دارد از جمله شرح زمخشری است. اشعاراو به زبانهای مختلف برگردانده شده و ’دوساسی’ و ’نلدکه’ ملاحظات و شروحی نیز بر آن دارند. رجوع به الاغانی، معجم المطبوعات، دیوان الحماسه، المفضلیات، دائره المعارف اسلام، عیون الاخبار ج 4 ص 79، و العقد الفرید ج 1 ص 81 شود
نام شاعری است ازدی از حد درگذرنده و منه المثل: اعدی من الشنفری. (منتهی الارب). او را بجهت حدت یا ستبری دو لب بدین نام خوانده اند. (از اقرب الموارد). شمس بن مالک ملقب به شنفری بن الازدی، شاعر جاهلی. او و تأبط شرا از عدائین عرب به شمار می رفتند یعنی از کسانی بودند که در دویدن شهرت داشتند. مورخان شجره نامۀ کاملی از او ذکر کرده اند ولی همه مآخذ حتی درباره نام او و نام پدران نزدیک وی همرای نیستند اما کلیۀ منابع اتفاق دارند که او از قبیلۀ بنی الاواس بن الحجربن الهنوبن الازد ساکن جنوب عربستان می باشد. شنفری از آن گروه شاعران جاهلی است که مقدار بسیار کمی از شعر آنها به ما رسیده است. وی در دوران جوانی به دست قبیلۀ شبابه بن فهم اسیر گشت و وقتی آزاد شد که یک تن از قبیلۀ ازد را بجای او مبادله کردند. شنفری مردی ماجراجو بود و اغلب به غارت و راهزنی می پرداخت، تا آنکه در یکی از شبیخونهای خود بر قبیلۀ بنی سلامان دستگیر گردید و به قتل رسید. اشعار او شامل موضوعات حماسی و فخر است و یکی از مشهورترین قصائد او که بدست ما رسیده قصیدۀ ’لامیهالعرب’است. یکی دو قصیدۀ دیگر نیز از او به یادگار مانده که شروح متعددی دارد از جمله شرح زمخشری است. اشعاراو به زبانهای مختلف برگردانده شده و ’دوساسی’ و ’نلدکه’ ملاحظات و شروحی نیز بر آن دارند. رجوع به الاغانی، معجم المطبوعات، دیوان الحماسه، المفضلیات، دائره المعارف اسلام، عیون الاخبار ج 4 ص 79، و العقد الفرید ج 1 ص 81 شود
دهی است از دهستان کوهپایۀ بخش بردسکن شهرستان کاشمر. با 290تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و انجیر و انار و شغل اهالی زراعت و مالداری و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان کوهپایۀ بخش بردسکن شهرستان کاشمر. با 290تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و انجیر و انار و شغل اهالی زراعت و مالداری و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
شنگرف. زنجفر. سنجرف. سرخ. (زمخشری). مبدل شنگرف و سنجرف معرب آن. (غیاث اللغات) (آنندراج). آن را زنجرف نیز خوانند و فارسیان شنگرف خوانند. کانی و عملی بود. کانیش از کبریت و زیبق متولد میشود... و در الوان بکار دارند و این از سمومات است. (نزهه القلوب). سنجرف. سنجفر. صمغی است، تعریب شنگرف. (الالفاظ الفارسیه المعربه تألیف ادی شیر). و رجوع به دو کلمه مذکور شود. شیئی قرمز شفاف و تقریباً قرمز سرخ رنگ میباشد و بر دیوارهای خرساباد و بر مرمرهای منقوله از نمرود که فعلاً در موزۀ انگلیس موجود است آثار رنگ شنجرف باقی و مشهود است. (قاموس کتاب مقدس). سولفور قرمز جیوه. (روش تجزیۀ پریمن ص 77). و رجوع به مترادفات کلمه شود
شنگرف. زنجفر. سنجرف. سرخ. (زمخشری). مبدل شنگرف و سنجرف معرب آن. (غیاث اللغات) (آنندراج). آن را زنجرف نیز خوانند و فارسیان شنگرف خوانند. کانی و عملی بود. کانیش از کبریت و زیبق متولد میشود... و در الوان بکار دارند و این از سمومات است. (نزهه القلوب). سَنْجَرف. سَنْجَفر. صمغی است، تعریب شنگرف. (الالفاظ الفارسیه المعربه تألیف ادی شیر). و رجوع به دو کلمه مذکور شود. شیئی قرمز شفاف و تقریباً قرمز سرخ رنگ میباشد و بر دیوارهای خرساباد و بر مرمرهای منقوله از نمرود که فعلاً در موزۀ انگلیس موجود است آثار رنگ شنجرف باقی و مشهود است. (قاموس کتاب مقدس). سولفور قرمز جیوه. (روش تجزیۀ پریمن ص 77). و رجوع به مترادفات کلمه شود
درختی، درختدیس، سروی دبیره سروی گونه ای دبیره که وات ها برابرباشماره اند منسوب به شجر درختی به شکل درخت، نوعی خط با حساب ابجد که آن را خط سروی هم می نامند. زیرا حروف آن به شکل درخت سرو در می آید و شباهت به خط میخی دارد. و بسته به توافق طرفین خطوط مایل راست و چپ را شاخص کلمه یا حرف قرار می دهند. یعنی یک خط عمودی کوچک رسم کنند و سپس مرتبه حرف را در طرف راست و مرتبه حرف را در کلمه در طرف چپ آن به وسیله خطوط مایل و کوچکی که خطوط عمودی را قطع می نماید و تعیین می کنند و ممکن است مقام کلمه را طرف چپ و مقام حرف را طرف راست تعیین نمایند. منسوب به شجر شجریه
درختی، درختدیس، سروی دبیره سروی گونه ای دبیره که وات ها برابرباشماره اند منسوب به شجر درختی به شکل درخت، نوعی خط با حساب ابجد که آن را خط سروی هم می نامند. زیرا حروف آن به شکل درخت سرو در می آید و شباهت به خط میخی دارد. و بسته به توافق طرفین خطوط مایل راست و چپ را شاخص کلمه یا حرف قرار می دهند. یعنی یک خط عمودی کوچک رسم کنند و سپس مرتبه حرف را در طرف راست و مرتبه حرف را در کلمه در طرف چپ آن به وسیله خطوط مایل و کوچکی که خطوط عمودی را قطع می نماید و تعیین می کنند و ممکن است مقام کلمه را طرف چپ و مقام حرف را طرف راست تعیین نمایند. منسوب به شجر شجریه