جدول جو
جدول جو

معنی شمیسه - جستجوی لغت در جدول جو

شمیسه(دخترانه)
مؤنث شمیس، مصغر شمس
تصویری از شمیسه
تصویر شمیسه
فرهنگ نامهای ایرانی
شمیسه(شُ مَ سَ)
مصغر شمس، یعنی آفتاب کوچک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شمینه
تصویر شمینه
(پسرانه)
حاصلخیز، برکت یافته
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شمیمه
تصویر شمیمه
(دخترانه)
واحد شمیم، یک بوی خوش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شمیس
تصویر شمیس
(دخترانه)
مصغر شمس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شمسه
تصویر شمسه
نقش و نگاری که با گلابتون روی لباس می دوزند
آنچه از فلز به شکل خورشید درست و بالای قبه یا جای دیگر نصب می کند
بت، مجسّمه ای از جنس سنگ، چوب، فلز یا چیز دیگر به شکل انسان یا حیوان که بعضی اقوام پرستش می کنند، آیبک، طاغوت، ایبک، صنم، بد، ژون، جبت، بغ، وثن، فغ برای مثال یاد باد آن شب که آن شمسۀ خوبان طراز / به طرب داشت مرا تا به گه بانگ نماز (فرخی - ۱۹۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمیده
تصویر شمیده
رمیده، آشفته، بی هوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمیله
تصویر شمیله
طبع، سرشت
فرهنگ فارسی عمید
(شَ سی یَ / یِ)
شعبه ای از صوفیۀ نعمهاللهیه منسوب به شمس العرفاء. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شَ سَ)
دهی است از دهستان تیلکوه بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج. سکنۀ آن 340 تن. آب آنجا از چشمه و رودخانه و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شَ سَ)
شمسه. آفتاب. (ناظم الاطباء) :
یاد باد آن شب کآن شمسۀ خوبان طراز
به طرب داشت مرا تا به گه بانگ نماز.
فرخی.
شمسۀ گوهر و شمع دل سرگشتۀ من
که زوال آمدش از طالع برگشتۀ من.
خاقانی.
شیر میدان و شمسۀ مجلس
قرهالعین جان ابوالفارس.
خاقانی.
شمسۀ نه مسند هفت اختران
ختم رسل، خاتم پیغمبران.
نظامی.
در قالب خاک تیره خشتند
یا شمسۀ مسند بهشتند.
نظامی.
به خدمت شمسۀ خوبان خلﱡخ
زمین را بوسه داد و داد پاسخ.
نظامی.
- شمسه کرم، آفتاب رز. کنایه از شراب:
صبا عبیرفشان گشت ساقیا برخیز
و هات شمسه کرم مطیب زاکی.
حافظ.
، تصویر آفتاب، بت. صنم، نقش. نگار. تصویر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
بوییده. (برهان). بوییده. مشموم. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شمیدن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
رمیده. (ناظم الاطباء) (از برهان) (فرهنگ اوبهی) :
سپاه جاودان از تو رمیده
نگار چینیان از تو شمیده.
(ویس و رامین).
اگر شمیده بود عقل خصم او نشگفت
بلی شمیده بود عقل در دماغ سقیم.
ابوالفرج رونی.
خرد جز در دماغ او شمیده
سخن جز در دعای او مزور.
انوری.
، ترسیده. هراسیده. ترسان. (ناظم الاطباء) (از برهان). وحشت کرده. (انجمن آرا) :
شمیده من در آن میان بادیه
ز سهم دیو و بانگ های های او.
منوچهری.
- شمیده گردیدن (گشتن) ، بیم زده و مدهوش گشتن. (یادداشت مؤلف) :
ملک سپاه به راهی بردکه دیو در آن
شمیده گردد و گمراه و عاجز و مضطر.
فرخی.
- ، خشکیدن:
ور گشت شمیده گلبن زرد
داده ست به سیب گونه و شم.
ناصرخسرو.
، متنفر گردیده. (ناظم الاطباء) (برهان) ، خشکیده از بی آبی. خوشیده. (فرهنگ فارسی معین). خوشیده از تشنگی، پیوسته نفس زننده از تشنگی. (ناظم الاطباء) ، کسی که دل وی از گریه کردن و یا دویدن بطپد. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (از آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ اوبهی) ، گریان و نوحه کنان. (ناظم الاطباء). افغان کننده. (انجمن آرا). گریه و نوحه کرده و افغان نموده. (برهان) :
ز غمزۀ تو مبادم امان چو جان اثیر
اگر چو چشم تو بی چشم تو شمیده نیم.
؟
شبهای تیره را به سر آورده ام چو شمع
زآن همچو شمع زار و نزار و شمیده ام.
سیف اسفرنگ.
، آشفته. سرگردان. مدهوش. سرآسیمه. سرگشته. (ناظم الاطباء). بیهوش. (از آنندراج) (برهان). بیهوش و آشفته گردیده. (از برهان). بیهوش و پریشان. (غیاث).
- شمیده دل، آشفته خاطر. پریشان دل. مضطرب و پریشان خاطر:
دریده جوشن و خسته تن و گسسته امید
شکسته تیغ و شمیده دل و فکنده سپر.
عنصری.
شمیده دل همی گشت اندر آن باغ
زبانش ویس گو و دل پر از داغ.
(ویس و رامین).
، شیر شرزه و خشمگین. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نور. روشنایی. (ناظم الاطباء). بمعنی نور باشد که روشنایی معنوی است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(شُ مَ طَ)
ابن عجلان، مکنی به ابوعبدالله و گفته اند ابوهمام. از محدثان است. (از منتهی الارب) (از صفهالصفوه ج 3 ص 258). صاحب صفهالصفوه سخنانی پندآمیز از وی نقل کرده، از آن جمله است: هر کس مرگ را نصب عین قرار دهد نه به تنگی دنیا اهمیتی می دهد و نه به گشایش و فراخی آن. سرمایۀ مؤمن دین اوست، هر وقت دینش زایل شد، شخصیت او زایل می شود. در مسافرتها از او جدا نمی شود و مؤمن از آن برای دیگران استفاده نمی کند. خداوندتعالی جهان را با دلتنگی و وحشت نشان گذاشت تا انس مؤمنان و پیروان خدا با خدا باشد. (از ج 3 صص 258- 259)
لغت نامه دهخدا
محمد بن حسن بن سهل، برادر ذوالریاستین فضل بن سهل. این مرد از طرفداران علوی صاحب زنج بود و بعد تسلیم خلیفه شد و در خفا برای علویان دعوت کرد و به سال 286 هجری قمری کشته شد. (مروج الذهب ج 2 ص 333).... در عهد معتضد از وی سعایت کردند که از برای مرد گمنامی دعوت می کند و گروهی از لشکریان را فاسد کرده است و معتضد او را با عبدالله بن المهتدی بگرفت و هرچه از شمیله پرسیدند به چیزی اقرار نکرد. پس او را به خشبۀ خیمه بستند و آتش برافروختند و شمیله را بر آن آتش کباب کردند... و اقرار نکرد تا سرش ببریدند. (از مجمل التواریخ و القصص ص 367)
لغت نامه دهخدا
(شَ می مَ)
به بوی خوش آمیخته و معطر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ سَ)
نام جایی است. شاعر گوید:
ایا سرحتی وادی الغمیسه اسلما
و کیف بظل منکما و فنون
تعالیتما فی النبت حتی علوتما
علی السرح طولا و اعتدال متون.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ سی یِ)
دهی است از دهستان ریوند بخش حومه شهرستان نیشابور. سکنۀ آن 175 تن. آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ)
یمین ناحق. (منتهی الارب) (آنندراج). سوگند به ناحق. (ناظم الاطباء). گویند: حلف علی العمیسه و العمیسیه، یعنی بر ناحق سوگند خورد. (از اقرب الموارد). عمیسیه. رجوع به عمیسیه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ سِ)
دهی است از دهستان میان آب شهرستان اهواز. دارای 750 تن سکنه. آب آن از رود خانه کرخه و چاه و محصول آن غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی قالیچه و جاجیم بافی است. راه در تابستان اتومبیل رو و ساکنان از طایفۀ خفرج ترکی می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ)
قلیه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ سِ)
دهی است از دهستان قصبۀ نصار بخش قصبۀ معمرۀ شهرستان آبادان. ناحیه ای است واقع در دشت و گرمسیری و مالاریائی. دارای 300 تن سکنه می باشد. از شطالعرب و لوله کشی خسروآباد مشروب میشود. محصولاتش حنا، مختصری انگور و خرما است. اهالی بغرس نخل، ماهیگیری، حصیربافی و گلاب گیری اشتغال دارند. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ نصار هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شمیطه
تصویر شمیطه
شاهین دریایی
فرهنگ لغت هوشیار
آن چه که از فلز به شکل خورشید سازند و بالای قبه و مانند آن نصب کنند، نقش و نگاری که با گلابتون بر جامه دوزند، هر تصویر مدور و منقش، دگمه هایی که بر سربند تسبیح بند کنند، بت صنم، نارنج، لیمو، قرص نان. یا شمسه خوبان. خورشید زیبا رویان. (از القاب زیبا رویان است) ابزاری چوبین مانند خط کش بدرازای یک یا دو متر که برای تراز کردن آجرها به کار میرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمیله
تصویر شمیله
سرشت
فرهنگ لغت هوشیار
چتر، سوراخ کاسه روی ابزار های خنیا چون تار و کمانچه و سنتور، هوریک در تازی به وات هایی گفته اند که چون (ال) پیش از آنان آید آوایشان جایگزین آوای (ل) گردد: ت - ث - د - ذ - ر - ز - س - ش - ص - ض - ط - ظ - ن و خود ل دیگر وات ها را قمری یا قمریه نامند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمیسه
تصویر حمیسه
تفشیله (قیله) از خوراک ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمیده
تصویر شمیده
((شَ دَ یا دِ))
رمیده، ترسیده، بیهوش شده، پریشان، آشفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمیده
تصویر شمیده
بوییده، مشموم
فرهنگ فارسی معین
((شَ س))
خورشید مانندی که از فلز درست می کنند و بالای قبه یا جای دیگر نصب کنند، نقشی خورشید مانند که در تذهیب یا طراحی پارچه بکار می رود
فرهنگ فارسی معین
بو، رایحه، شمیم، نکهت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ابزاری که حلاجان و علافان هنگام پنبه زنی از آن استفاده
فرهنگ گویش مازندرانی