جدول جو
جدول جو

معنی شمکور - جستجوی لغت در جدول جو

شمکور(شَ)
نام شهری نزدیک گنجه از اران. (ناظم الاطباء) (از برهان). شهری است به اقلیم پنجم در ارانات و به آن منسوب است صحرای شمکور و آن را شمکوره نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). قلعه ای است در نواحی اران از آن تا گنجه یک روز راه است و از آنجا است ابوالقاسم المجمع... شمکوری. (از انساب سمعانی). نام شهری به ارمینیه و آن را متوکلیه نیز نامند. (دمشقی). شهری است (به اران) با کشت و برز بسیار آبادان و بانعمت و از وی جامه های پشمین خیزد از هرگونه. (حدود العالم). از گنجه تا شمکور که اکنون خراب است دو فرسنگ ازاو تا یورت شاداق بان سه فرسنگ. (نزههالقلوب ج 3 ص 181). رجوع به نزههالقلوب ص 218 و تاریخ سیستان ص 78شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکور
تصویر شکور
(پسرانه)
بسیار سپاسگزار، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شکور
تصویر شکور
بسیار سپاسگزار و شکر کننده، پاداش دهنده، عطاکنندۀ ثواب جزیل برای عمل قلیل، از صفات باری تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شبکور
تصویر شبکور
ویژگی آنکه در شب جایی را نبیند، در علم زیست شناسی جانور پستانداری با پوزۀ باریک، گوش های برجسته، دندان های بسیار تیز و قوۀ بینایی ضعیف که دست و پایش با پردۀ نازکی به هم متصل شده و به شکل بال درآمده است که با آن می تواند مثل پرندگان پرواز کند، بیواز، خربیواز، شب پره، شب یازه، شبکور، مرغ عیسی، شیرمرغ، وطواط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشکور
تصویر مشکور
مورد شکر و سپاسگزاری قرارگرفته، پسندیده و ستوده شده
فرهنگ فارسی عمید
(شُ)
جمع واژۀ شکر: لانریدمنکم جزاء و لا شکوراً. (قرآن 9/76) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فریبنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بسیارمکر. مکار. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَکْ وَ)
پالان شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ مکر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ مکر، به معنی فریب. (آنندراج). و رجوع به مکر شود، جمع واژۀ مکره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مکره شود، انواع درخت مانند رغل و جز آن، مکورالاغصان، درختی است جداگانه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَوْ وَ)
دستارپیچیده و بسته و آمادۀ بر سر نهادن را گویند: چهل سال دستی جامه داشت و دستاری مکور که روز آدینه برای نماز جمعه درپوشیدی (ابوسعید خسروآبادی) چون به خانه رسیدی در صندوق نهادی و با جامۀ نمازجمعه نزدیک هیچ مخلوقی نرفتی. (تاریخ بیهق ص 210)
لغت نامه دهخدا
(مِکْ وَ)
دستار. مکوره. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). عمامه و دستار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَمْ مو)
الماس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَلْ لُ)
شکر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). سپاسداری کردن. (ترجمان القرآن جرجانی ص 62) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). رجوع به شکر در معنی مصدری شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
یکی از نامهای باری تعالی و معنی آن پاداش دهنده بندگان مر اعمال ایشان را و بر عمل قلیل جزای جزیل دهنده است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نامی از نامهای خدای تعالی: عبدالشکور. (یادداشت مؤلف) :
پس چه گویی ز بهر ایشان کرد
آسمان و زمین غفور شکور.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مرد بسیارشکر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سپاس دارنده. (مهذب الاسماء) مرد بسیارسپاس. (ناظم الاطباء). سپاس دار. (دهار) (تفلیسی). مرد بسیار سپاسدار. سپاسدارنده. سخت سپاسگزار. بسیار سپاسگزار. آنکه زیاد ثنا کند. (یادداشت مؤلف). آنکه خودرا از سپاس گفتن عاجز بیند، و برخی گفته اند: شکور کسی است که همه توانایی خود را در ادای شکر با دل و زبان و اعضای بدن از راه اعتراف و اعتقاد بکار بندد و باز برخی گفته اند که شاکر کسی است که بر رفاه سپاس گوید، ولی شکور کسی است که بر بلا سپاسداری کند. و دیگری گفته شاکر بر عطای الهی شکر گوید، ولی شکور بنده ای باشد که اگر از جانب حق بخشش و عطیه ای هم بدو نرسد باز سپاسگزاری کند. (از تعریفات جرجانی) (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، ستور به اندک علف بسنده کننده و اندک پذیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ستوری که به اندک مایه علف بسنده کند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جانوری که زمین را نبش کرده و مرده را درآورده می خورد. (ناظم الاطباء). گورکن
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ابوالقاسم المجمعبن یحیی شمکوری از راویان بشمار است و از ابوالحسن علی بن عدنان مقری روایت کند و ابراهیم از او روایت دارد. (از لباب الانساب). در علم حدیث شناسی اسلامی، روات کسانی هستند که به عنوان حافظان و ناقلان اصلی روایات پیامبر اسلام شناخته می شوند. این افراد با تأکید بر امانت داری و دقت در نقل، توانستند روایات صحیح را از نسل پیامبر اسلام (ص) به نسل های بعدی منتقل کنند. وجود روات سبب شد تا احادیث نبوی بدون تحریف به دست مسلمانان برسد.
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پسندیده و ستوده. (غیاث) (آنندراج). مقبول شده در درگاه خدای تعالی جل شأنه. سپاس داشته شده و ستایش شده و ستوده شده و شکر کرده شده و سزاوار ستایش و سپاس و حمد و پسندیده و پذیره و مقبول و خوش آیند. (ناظم الاطباء) : و من اراد الاّخره و سعی لها سعیها و هو مؤمن فاولئک کان سعیهم مشکوراً. (قرآن 19/17).
کریم طبعی آزاده ای خداوندی
که خلق یکسر از او شاکرند و او مشکور.
فرخی.
مگر باری ز من خشنود گردد
بود در کار من سعی تو مشکور.
فرخی.
گر تو سوی سور میروی، رو
روزت خوش باد و سعی مشکور.
ناصرخسرو.
ای به هر فضل ذات تو ممدوح
وی به هرخیر سعی تو مشکور.
مسعودسعد.
گرچه گفتار من بلند آمد
او بدان نزد خلق مشکور است.
مسعودسعد (دیوان ص 44).
موقع منت اندر آن هرچه مشکورتر باشد. (کلیله و دمنه). او در اطفای آن جمره و تسکین فتنه آثار مأثور و مساعی مشکور نمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 437). از مساعی حمید و مآثر مرضی و مشکور... (سندبادنامه ص 7) ، (اصطلاح علم حدیث) هرگاه در مورد راوی به کار رود مفید مدح است، و بعضی گفته اند مشعر بر موثوق بودن اوست
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی از دهستان سوسن ایذه شهرستان اهواز. دارای 330 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شنگور. کماچۀ دیرک خیمه یعنی تخته ای مدور و میان سوراخ که بر سر چوب خیمه محکم سازند، بادریسۀ دوک یعنی چوب و چرمی که بر گلوی آن کنند. (ناظم الاطباء). و رجوع به شنگور شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
گیاهی خوشبو و برگ آن مانند برگ آویشن و درآش داخل کنند. (ناظم الاطباء). به لغت گیلانی رستنیی باشد که برگ آن به برگ سعتر ماند و در آشهای ترش داخل کنند و روغن آن درد گوش را نافع است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مکور
تصویر مکور
پالان شتر پر فریب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکور
تصویر شکور
مردی بسیارشکر و سپاس کننده، ثنا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشکور
تصویر مشکور
پسندیده و ستوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبکور
تصویر شبکور
کسی که شب جایی را نبیند، خفاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکور
تصویر شکور
((شَ کُ))
بسیار شکر کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشکور
تصویر مشکور
((مَ))
شکر گفته شده، سپاسگزاری شده
فرهنگ فارسی معین
خفاش، شب پره، وطواط
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حقگزار، سپاسگزار، شاکر، شکرگزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد