جدول جو
جدول جو

معنی شمه - جستجوی لغت در جدول جو

شمه
مقدار کمی از چیزی کم، اندک، بوی اندک
تصویری از شمه
تصویر شمه
فرهنگ فارسی عمید
شمه
سرشیر، چربی شیر
آغوز، شیر غلیظ و زرد رنگ چهارپایان اهلی که پس از زایمان آن ها تا سه روز دوشیده می شود، شیرماک، پله، زهک، کلستروم، فرشه، فلّه
تصویری از شمه
تصویر شمه
فرهنگ فارسی عمید
شمه
(شِ مِ / شِمْ مِ)
چربی شیر و پنیر. (ناظم الاطباء). چربی سرشیر و چربی پنیر و ماست. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
شمه
(شِ مَ / مِ)
سرشیر. قیماق. (از برهان) (ناظم الاطباء) (از غیاث) (از فرهنگ جهانگیری). سرشیر. (فرهنگ فارسی معین) ، اولین شیری که از گاو یا گوسفند پس از زاییدن دوشند و غلظتی دارد. کال، شیری که بخودی خود و بدون دوشیدن از پستان بچکد. (از انجمن آرا) (از برهان) (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
شمه
(شَمْ مَ / مِ)
بوی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری). مطلق بوی باشد خواه بوی گل و خواه بوی چیزدیگر. (از برهان)، بوی خوش. (ناظم الاطباء). عطر. بوی دلاویز. (یادداشت مؤلف) :
شمۀ خلق توست آنک او را...
سوزنی.
ای امیری که شمۀ خلقت
به همه خلق مشکبوی رود.
سوزنی.
قوت روان خسروان شمۀ خاک درگهش
چون غذی ملائکه باد ثنای ایزدی.
خاقانی.
شمه ای از خاطرش گر بدمد صبح وار
مهرۀ نوشین کند در دم افعی لعاب.
خاقانی.
شمه ای از سر دل حاصل خاقانی است
کز سر آن شمه خاست جنبش ایمان او.
خاقانی.
صبح خیزان به یمن کز پی من خوان فکنند
شمۀ لذت آن خوان به خراسان یابم.
خاقانی.
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمّه ای از نفحات نفس یار بیار.
حافظ.
- شمه یافتن، بوی بردن. ملتفت شدن. درک کردن: در خود فروشده بود (امیر یوسف) سخت از حد گذشته که شمه ای یافته از مکروهی که پیش آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 252). غلامان گردن آورتر از مرگ خوارزمشاه شمه ای یافته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358).
، مقدار بسیار اندک از بوی خوش. (ناظم الاطباء). بوی اندک. (آنندراج) (از غیاث)، کم. اندک. (ناظم الاطباء) (از برهان). اندک را گویند. (فرهنگ جهانگیری). بمعنی اندک که مشهور است لفظ عربی باشد مأخوذ از شم بمعنی بوییدن، مجازاً در فارسی بمعنی اندک و کم مستعمل شده. (از سراج اللغه) (غیاث) (از آنندراج). نمونه. (یادداشت مؤلف) :
خم زلف تو دام کفر و دین است
ز کارستان او یک شمه این است.
حافظ.
- شمه ای، اندکی. (فرهنگ فارسی معین). کمی. برخی. فصلی. قسمتی. بخشی. قدری. (یادداشت مؤلف) : اگر شمه ای از احوال او درج کرده شود دراز گردد. (کلیله و دمنه). آنچه واجب الوجود در نهاداو موجود گردانیده بود از حلم و عفو و داد و جود و تربیت این معبود شمه ای تقریر داد. (تاریخ جهانگشای جوینی). در مقدمه شمه ای از این معانی تقریر رفته است. (تاریخ جهانگشای جوینی).
بعد از آن برخاست عزم شاه کرد
شاه را زآن شمه ای آگاه کرد.
مولوی.
گر بگویم شمه ای زآن زخمه ها
جانها سر برزند از دخمه ها.
مولوی.
وزیر اندرین شمه ای راه برد
به خبث این حکایت بر شاه برد.
(بوستان).
شمه ای از نعت او شنیدی. (گلستان). از حسن شمایل او شمه ای در حضرت ملک همی گفت. (گلستان).
شمه ای از داستان عشق شورانگیز ماست
آن حکایتها که از فرهاد و شیرین کرده اند.
حافظ.
حکایت شب هجران نه آن حکایت حالیست
که شمه ای ز بیانش به صد رساله برآید.
حافظ.
رجوع به شمت شود.
، عادت. طبیعت. خوی، رسم. طور. طریقه، ذره. ریزه، گرفتگی گل شمع و چراغ یا گل گیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شمه
(شَمْ مَ)
واحد شم. (ناظم الاطباء). یک بار بوییدن. (غیاث) (آنندراج). رجوع به شم شود
لغت نامه دهخدا
شمه
بوی، بویه بوی خوش، بوییدن، اندک یکبار بوییدن، بوی خوش، مطلق بوی، مقدار اندک کم، گرفتگی گل شمع و چراغ یا گل گیر. یا شمه ای. اندکی: باری وزیر از شمایل او در حضرت ملک همی گفت... (گلستان)، اولین شیری که از گاو و گوسفند پس از زاییدن دوشند آغوز، سر شیر
فرهنگ لغت هوشیار
شمه
((ش مَ))
اولین شیری که از گاو یا گوسفند پس از زاییدن دوشند، سرشیر
تصویری از شمه
تصویر شمه
فرهنگ فارسی معین
شمه
((شَ مَّ))
بوی خوش، اندک، کم
تصویری از شمه
تصویر شمه
فرهنگ فارسی معین
شمه
اندک، جزء، خلاصه، کم، بو، شمیم
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دشمه
تصویر دشمه
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری ایرانی و جد تخواره شاه دستان در زمان خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رشمه
تصویر رشمه
رشته، رسن، طناب باریک
فرهنگ فارسی عمید
(خُ مَ)
مست گردانیدگی شراب از رسیدن بوی بخیشوم. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ / مِ)
بشم. بشیمه. پوستی که هنوز آنرا دباغت نکرده باشند. (برهان) (از جهانگیری) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). پوست خام که آنرا سیرم گویند. (سروری) (شعوری ج 1 ورق 196). پوست خام پیراسته. (ظ. نه پیراسته) که آنرا سیرم نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). پوست دباغت نشده. (فرهنگ نظام). و رجوع به بشیمه شود.
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ / مِ)
افساری است خاص که از طلا ونقره سازند و بر اسبان خاصه در وقت سواری بندند، و بعضی گویند رشمه ریسمان آن زنجیر است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). رسن بلند مخصوص اسب. چیزی است که بر دهان اسب نهند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ مِ)
دهی از دهستان ریکان بخش گرمسار شهرستان دماوند. سکنه 300 تن. آب آن از حبله رود. محصولات عمده غلات و بنشن. صنایع دستی قالیچه و گلیم و جاجیم بافی. راه از طریق ریکان کردوان ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
نام یکی از مبارزان ایران. (برهان) :
که از تخمۀ نامور دشمه بود
بزرگی بدانگه در آن تخمه بود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ)
مرد بی خیر، یا عام است. (منتهی الارب). آنکه خیری در او نباشد. (از اقرب الموارد). حقیر و بی قدر و بی خیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ / مِ)
اسباب و آلات سفر. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
نام قضائی است در انتهای شرقی سنجاق صاروخان از ولایت آدین که از جهت شمال غربی به قضای سلندی و از سوی مغرب به قضای قوله و از جانب جنوب غربی بقضای آلاشهر واز جهت جنوب شرقی به سنجاق دنزلی و از سمت مشرق به قضای عشاق از سنجاق کوتاهیه پیوسته بولایت خداوندگار محدود است. قسم اعظم اراضی این قضا کوهستان است و فقط در اطراف شهرک مرکز قضائی طاقماق و بویژه در طرف شمال آن و نیز در امتداد نهر گدیز که از وسط قضا جریان دارد برخی از جلگه ها مشاهده میشود. این نهر از سنجاق کوتاهیه می آید و قضا را از طرف مشرق به سوی مغرب می شکافد و در اندرون این قطعه از راست و چپ جویها و انهار بسیاری بدان می پیوندد که بزرگترین تمام آنها نهر اشمه است. این نهر از میان قصبۀ مرکز قضائی طاقماق میگذرد. اراضی این سرزمین حاصلخیز است، و انواع گوناگون حبوبات و میوه ها و سبزیها در آنها بعمل می آید. از قضای آلاشهر که انتهای خطآهن کنونی میباشد راه شوسۀ مربوط به مرکز ساخته شده است. در مرکز این قضا نوعی قالی بسیار مرغوب می بافند و ناحیۀ کوره در طرف شمال این قضا دیده میشود. (از قاموس الاعلام ترکی)
نهری است در قضای اشمه بهمین نام که از میان قصبۀ مرکز قضائی طاقماق میگذرد. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به مادۀ ماقبل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حمه
تصویر حمه
چشمه آبگرم مرگ، به گرمابه رفتن کبود، تپ، سختی زهر سم، نیش کژدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمه
تصویر زمه
زاج سفید
فرهنگ لغت هوشیار
کفایت ضمانت، نتیجه ای که از تعهد حاصل شود، عهد پیمان ضمان زینهار یا اهل ذمه اهل کتاب از زردشتیان جهودان و ترسایان که در سرزمین مسلمانان زندگی کنند (با شروط ذمه)، پر آب، کم آب از واژگان دو پهلو پیمان زینهار، پایندانی، پذرفتاری
فرهنگ لغت هوشیار
خوان از برگ خرما که زیر خرمابن پهن کنند تا خرمای رسیده بر آن فتد، خویشاوندی، رشته گوش ماهی، پیه خرما چمن انگلیسی از گیاهان ملازم راهی گردیدن، براستی و میانه راه رفتن، راه (راست)، جمع سموت، روش نیکو، قصد آهنگ، صورت هیئت، طرف جانب: سمت راست. گیاهی است از تیره گندمیان چمن انگلیسی نسیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاه
تصویر شاه
پادشاه و ملک، شهریار
فرهنگ لغت هوشیار
قوه ای است در دماغ که از راه بینی بو را ادراک میکند، بینی، شم ادراک بویها روسری زنان، چارقد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ششه
تصویر ششه
شش روز بعد از عید رمضان که روزه داشتن در آن شش روز سنت است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمه
تصویر رمه
گله گوسفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمه
تصویر دمه
آلت دمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمه
تصویر آمه
فراخی سال، (دوات)
فرهنگ لغت هوشیار
پیشیاران نوکران، پیروان شکوه بزرگی آروند افرند ارفد، شرم، خشم، کمرویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشمه
تصویر بشمه
پوستی که هنوز آن را دباغت نکرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبه
تصویر شبه
مثل و مانند، جمع مشابه، شبهات - جمع شبهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشمه
تصویر بشمه
((بَ مِ))
پوست دباغی نشده
فرهنگ فارسی معین
بافته ای رشته مانند که برخی از تفنگ داران و مردان جنگلی.، تنیده شده، با هم بافته شده
فرهنگ گویش مازندرانی