جدول جو
جدول جو

معنی شمعساز - جستجوی لغت در جدول جو

شمعساز
(اَ نَ / نِ سَ)
شماع. کسی که شمع می سازد و می فروشد. (ناظم الاطباء). مرادف شمعریز. (آنندراج) :
چراغی که می سازی از جام مل
نمی آید از شمعسازان گل.
ملا طغرا (از آنندراج).
رجوع به شمعریز شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شماساس
تصویر شماساس
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام سالاری بزرگ و برگزیده در سپاه توران زمان افراسیاب پادشاه تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دمساز
تصویر دمساز
همدم، همراز، هم صحبت، همنشین، موافق، سازگار، دمخور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمعدان
تصویر شمعدان
جای شمع، ظرفی که در آن شمع برای روشن کردن قرار می دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همساز
تصویر همساز
هم آهنگ، همدل، موافق
فرهنگ فارسی عمید
(اَ نَ / نِ)
آنکه شمعها را بسازد و شمع ریختن مصدر این است. (آنندراج). آنکه شمع افروختنی ریزد. شماع. (یادداشت مؤلف). رجوع به شمع ریختن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
نمایشهای آفتاب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دو آبکست در زمین هموار نرم و آن سرکوهی است نرم دراز به طرف بنی غافره. (از منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بسیاربز شدن مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خداوند بز بسیار شدن. (تاج المصادر بیهقی) (ازاقرب الموارد). خداوند بزها شدن. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(هََ)
سازگار. موافق. (یادداشت مؤلف).
- همساز گشتن، موافق و همراه شدن:
خروشان از آن جایگه بازگشت
تو گفتی که با باد همساز گشت.
فردوسی.
، همدم. مونس. قرین. (یادداشت مؤلف) :
سخن هیچ مسرای با رازدار
که او را بود نیز همساز و یار.
فردوسی.
، همسر:
که ای خوب رخ کیست همساز تو
بدین کش خرامیدن و ناز تو؟
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
دهی است از بخش بالای شهرستان اردستان که 226 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و کاردستی مردم قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(نِ اَ)
ملمعکار. (ناظم الاطباء). رجوع به ملمعکار شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
لبّاد. (منتهی الارب). کسی که نمدمی سازد. (ناظم الاطباء). نمدمال. نمدگر:
نمدسازان که پشمینه فروشند
بهای رومی و کتان چه دانند.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
شفاسازنده. نافع و سودمند و شفادهنده. (ناظم الاطباء) :
به دستان دوستان را کیسه پرداز
به زخمه زخم دلها را شفاساز.
نظامی.
، دارویی که تندرستی آورد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مانند شمع. چون شمع:
شاهدان را همه چون موم توان کردن نرم
شمعسان با تو اگر سیم و زری مستوفاست.
اثیر اومانی.
رجوع به ماده های شمعصفت و شمعوش شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
معرب آن نیز شمعدان است و به صورت شمعدانات و شماعدین جمع بندند. ظرفی که در آن شمع قرار گیرد. (فرهنگ فارسی معین) (از اقرب الموارد). ظرفی که در آن شمع چراغ را می گذارند. قندیل. کبه دان. (ناظم الاطباء). آنچه در آن شمع نهند سوختن و روشنی دادن را، مانند پیه سوز که پیه در آن نهند همین مقصود را. (یادداشت مؤلف). از قبیل چراغدان. (آنندراج). استوانۀ کوتاه دیواره به قطر شمعی که بر پایه ای نصب باشد و بن شمع در آن استوانه نهند و چون گیرد شمع را در استوانۀ بلورین قرار دهند و آن را لاله گویند:
اشک نیاز ریخته چشم تو شمعوار
وز سوز روضۀ نبوی شمعدان شده.
خاقانی.
لاله در بزم چمن شمع معنبر برفروخت
بهر شمعش نرگس از زر شمعدان می آورد.
خواجه سلمان (از آنندراج).
امید هست که روشن بودبر او شب کور
که شمعدان مکارم ز پیش بفرستاد.
سعدی.
، لگن. (یادداشت مؤلف) (تفلیسی) (زمخشری). لقن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ عِ)
جایی که در آن شمعهای افروخته بسیار باشد. (ناظم الاطباء). آنجا که شمع فروزان بسیار باشد از عالم (از قبیل) شررستان. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شُمَ / مِ)
سازگار با مزاج. مساعد با طبیعت. موافق با مزاج:
به گوش آواز هر مرغی لطیف و طبعساز آید
بدست می ز شادی هر زمان بانگ جواز آید.
فرخی.
تا طبعسازباشد دینداری
شیریست تازه ریخته بر شکر.
ناصرخسرو.
نسازد ترا طبع با گفتۀ او
چو گفتار تونوفتد طبعسازش.
ناصرخسرو.
آمدم تا طبع را سازم ز مدح تو غذا
مدح تو طبع مرا باشد غذای طبعساز.
سوزنی.
، اهل نشاط و طرب:
گرش پنهانک مهمان کنی از عامه بشب
طبعساز و طربی یابیش و رودنواز.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شمعسان. شمعوش. همچون شمع فروزان و سوزان و درخشان. گدازان و اشک ریزان چو شمع:
اشک نیاز ریخته چشم تو شمعوار
وز نور روضۀ نبوی شمعدان شده.
خاقانی.
خواست کز کار او بپردازد
شمعوار از تنش سر اندازد.
نظامی.
شمعوارت چو تاج زر باید
گریه از خنده بیشتر باید.
نظامی.
خویشتن سوزیم و جان بر سر نهاده شمعوار
هر کجا در مجلسی شمعیست ما پروانه ایم.
سعدی.
پرده برانداز شبی شمعوار
تا همه سوزیم به پروانگی.
سعدی.
هرکه به شب شمعوار در نظر شاهد است
باک ندارد به روز کشتن و آویختن.
سعدی.
رجوع به شمعسان و شمعوش شود
لغت نامه دهخدا
(پَ اَ)
عصبانی. خشمگین. غضبناک. خشمین:
فروبرد سرطیره و خشم ساز
وزان طیرگی سر برآورد باز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نور. روشنایی. (ناظم الاطباء). بمعنی نور باشد که روشنایی معنوی است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَنْ نُ شِ)
سازندۀ کمربند و تنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام پهلوانی تورانی. (ناظم الاطباء). نام مبارزی بوده تورانی که به دست قارن پسر کاوه کشته شد. (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). شماس:
شماساس و دیگر خزروان گرد
ز لشکر سواران بدیشان سپرد.
فردوسی.
رجوع به شماس شود
نام پهلوانی ایرانی. (ناظم الاطباء). نام پهلوانی ایرانی در لشکر سیاوش و شماساش نیز گفته اند. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
سازندۀ شکر. شکرریز. (یادداشت مؤلف) :
در طبق مجمر مجلس فروز
عود شکرساز و شکر عودسوز.
نظامی.
و رجوع به شکرریز شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دمساز
تصویر دمساز
درد آشنا، سازگار، موافق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمعدان
تصویر شمعدان
ظرفی که در آن شمع چراغ را میگذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدساز
تصویر مدساز
کسی که ابداع مد کند مدیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همساز
تصویر همساز
همدل یک جهت متفق موافق، دویاچند تن که از یک خاندان باشند هم نسبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمعیات
تصویر شمعیات
دار شمالگان (دار شیشعان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمرساز
تصویر کمرساز
تنگ اسب، سازنده کمربند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دمساز
تصویر دمساز
همدم، همراز، موافق، سازگار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دمساز
تصویر دمساز
مانوس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شمعدان
تصویر شمعدان
شماله دان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بم ساز
تصویر بم ساز
آلتو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از همساز
تصویر همساز
منطبق
فرهنگ واژه فارسی سره