جدول جو
جدول جو

معنی شمشیر - جستجوی لغت در جدول جو

شمشیر
ابزاری آهنی با تیغه ای دراز و تیز که در قدیم در جنگ به کار می رفته
شمشیر زدن: جنگ کردن با شمشیر
شمشیر کشیدن: بیرون کشیدن شمشیر از غلاف، برآوردن شمشیر از نیام به قصد جنگ کردن
تصویری از شمشیر
تصویر شمشیر
فرهنگ فارسی عمید
شمشیر
(شِ / شَ)
سیف. سلاحی آهنین و برنده که تیغۀ آن دراز و منحنی و داری یک دمه است. تیغ. (ناظم الاطباء). وجه تسمیۀ آن شم شیر است که دم شیر و ناخن شیر است چه شم بمعنی دم و ناخن هر دو آمده است. (از غیاث) (برهان). صاحب آنندراج گوید: مرکب است ازشم و معنی آن ناخن و شیر، زیرا که این سلاح مانا است به ناخن شیر و شم بمعنی دم آمده چون سلاح مذکور به دم شیر مشابهتی دارد به این اسم موسوم گشت و خون آشام از صفات و دندان، ناخن، مد، بسم اﷲ، نهنگ و طاق مصر از تشبیهات اوست و با لفظ زدن، افکندن، خواباندن و نهادن مستعمل است و شمشیر در نیام کردن، شمشیر برآهیختن، آختن، کشیدن، از نیام کشیدن، از نیام برآوردن، هوا کردن و علم کردن از ترکیبات اوست و با لفظ خوردن نیز مستعمل، مثل تیغ خوردن و خنجر خوردن. (آنندراج). حربۀ آهنین و فولادین که دارای سینه ای بلند، منحنی ودمه ای برنده است. (فرهنگ فارسی معین). تیغ ابیض. ابوالصلت. حربۀ آهنین و بلند و خمیده یا مستقیم که سرتاسر یک سوی آن تا نوک برنده و بر آن دسته تعبیه باشد، برای بدست گرفتن که آنرا قبضه یا مشته گویند. شمشیرهای مستقیم گاه پهن و گاه باریک و با نوک تیز است و نزد اقوام مختلف گوناگون بوده است. (یادداشت مؤلف). رداء. سباب العراقیب. سلاح. سمیدع. سمیذع. شجیر. (از منتهی الارب). سیف. (از منتهی الارب) (دهار). شطب. ضریبه. صیلم. عطاف. صیقل. عقنقل. عضب. علق. غدیر. قرن. قضم. قرطبی. لج. مضربه. مضرب. ماضی. معطف. وشاح. (المنجد). وشاحه. (منتهی الارب) (المنجد) :
به شمشیر بایدگرفتن مر او را
به دینار بستنش پای ار توانی.
دقیقی.
که را بخت و شمشیر و دینار باشد
و بالا و تن تهم و نسبت کیانی.
دقیقی.
بود زخم شمشیر وخشم خدای
نیابیم بهره به هر دو سرای.
فردوسی.
مر آن را به شمشیر نتوان شکست
به گنج و به دانش نیاید به دست.
فردوسی.
بیفشرد شمشیر بر دست راست
به زور جهاندار برپای خاست.
فردوسی.
به کف آنکه شمشیر بار آورد
سر سرکشان در کنار آورد.
فردوسی.
سپه بر سپرها نبشتند نام
بجوشید شمشیرها در نیام.
فردوسی.
به شمشیر بستانم از کوه تیغ
عقاب اندرآرم ز تاریک میغ.
فردوسی.
چنین نماید شمشیر خسروان آثار
چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار.
عنصری.
چون شاه بگیرد به کف اندر شمشیر
از بیم بیفکند ز کفها شم شیر.
عسجدی.
رسم محمودی کن تازه به شمشیر قوی
که ز پیغام زمانه نشود مرد خصیم.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
قاید بر میان سرای رسیده بود و شمشیر و ناچخ و تبر اندرنهادند و وی را تباه کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). احمد گفت خداوند من حلیم و کریم است و اگر نی سخن به چوب و شمشیر گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). اگر حرمت این مجلس عالی نیستی، جواب این به شمشیر باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). در عقب این فذلک آن بود که عمامه پیش آوردند و شمشیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). غلامان را فرمودی تا درآمدندی و به شمشیر و ناچخ پاره پاره کردندی. (تاریخ بیهقی). سیاف شمشیر برهنه بدست ایستاده... و منتظر تا بگوید تا سرش بیندازد. (تاریخ بیهقی). مترس و دلیر باش که شمشیر کوتاه به دست دلاوران دراز گردد. (قابوسنامه).
شاه حبش چون تو بود گر کند
شمشیر از صبح و سنان از شهاب.
ناصرخسرو.
شمشیر اوست آینۀ آسمان نمای
آن آینه که هست به رویش نشان آب.
خاقانی.
از کف شمشیر توست معتدل ارکان ملک
زین دو اگر کم کنی ملک شود ناتوان.
خاقانی.
بر سرم شمشیر اگر خون گریدی
در سرشک خنده جان افشاندمی.
خاقانی.
دست و شمشیرش چنان بینی بهم
کآفتاب و آسمان بینی بهم.
خاقانی.
طوفان شود آشکار کز خون
شمشیر تو سیل ران ببینم.
خاقانی.
شمشیر اگرچه به بأس شدید و حد حدید موصوف است، مأمور امر و محکوم حکم تقدیر است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 411).
شمشیر قوی نیاید از بازوی سست
یعنی ز دل شکسته تدبیر درست.
سعدی.
شمشیر نیک ز آهن بد چون کند کسی
ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس.
سعدی.
سنگ حلمت گرنه در دندان شمشیر آمدی
از مخالف در جهان نگذاشتی یک جانور.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
مد بسم اﷲ دیوان بقا شمشیر است
ساحل بحر پرآشوب فنا شمشیر است.
صائب تبریزی.
هلاک زخم تو کردم که رسم جانبازی
ز کشتۀ تو به طاق بلند شمشیر است.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
معنی مرد تمام از تیغ می آید برون
مصرعۀ شمشیر را خود مصرعی در کار نیست.
منوچهرخان (از آنندراج).
ای ز علم کار ظفر کرده راست
ناخن شمشیر تو کشورگشاست.
مخلص کاشی (از آنندراج).
شمشیر عشق بر سر سنگ مزار ما
ما عاشقیم و کشته شدن افتخار ما.
؟
- امثال:
با شمشیر چوبین جنگ نتوان کرد. (امثال و حکم دهخدا).
با شمشیر و قرآن پیش کسی رفتن. (از امثال و حکم دهخدا).
با شمشیر و کرباس پیش کسی رفتن. (از امثال و حکم دهخدا). بز و شمشیر هردو در کمرند. (امثال و حکم دهخدا).
به شمشیر باید گرفتن جهان.
فردوسی (ازامثال و حکم دهخدا).
جهان زیر شمشیر تیز اندر است.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیر تیزی را که صیقل نزنند زنگ گیرد. (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیر خطیب. (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیرش به ابر می رسد. (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیر مرتضی بجز از آهنی نبود
پشتی دین حق لقبش ذوالفقار کرد.
ظهیر فاریابی (از امثال و حکم).
کار شمشیر می کند نه غلاف. (از امثال و حکم دهخدا).
من جز به شخص نیستم آن قوم را پناه
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا.
سنایی (از امثال و حکم).
اصمع، شمشیر بران و بر اشرف مواضع برآینده. اصلیت، شمشیر زدودۀ بران آهیخته. (از منتهی الارب). صارم، شمشیر تیز. (دهار). عراص، شمشیر لرزان. (منتهی الارب). دلق، شمشیر از نیام برآوردن. (تاج المصادر بیهقی). خشیب، شمشیر بساخت نخستین که هنوز سوهان و صیقل نکرده باشند آنرا. ذملق، شمشیر تیز. فرند، شمشیر جوهردار. ذری، شمشیر بسیارآب. رسب، مرسب، نام شمشیر نبی
{{صفت}}. اسلیل، شمشیر برکشیده شده. صفیحه، شمشیر پهناور. ضیع، شمشیر زدودۀ آزموده. صلت، شمشیر صیقل و بران و برهنه. عابس، شمشیر عبدالرحمان بن سلیم کلبی. سقاط، شمشیر گذارۀ برنده که پیش از مقطوع بر زمین افتد. مسافع، شمشیر زننده. مسلول، شمشیر برکشیده. معجوف، شمشیر زنگ گرفتۀ بی صیقل مانده. صموت، شمشیر گذرنده. قشیب، شمشیر نو. زنگ زدوده و شمشیر زنگ ناک (از اضداد است). (منتهی الارب). شرخ، شمشیر آب داده. (دهار). صراط، شمشیر دراز. (منتهی الارب).
- به شمشیر دست بردن، شمشیر کشیدن برای جنگ و حمله:
کنون کردنی کرد جادوپرست
مرا برد باید به شمشیر دست.
فردوسی.
- خداوند شمشیر، شمشیرزن. جنگی و زورآزما. فرمانده سپاه. کنایه از صاحب زور و قدرت و نیرو: با این همه زبان در خداوندان شمشیر دراز می کرد (بوسهل) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334).
- دو دستی شمشیر زدن، با دو دست شمشیر گرفتن و جنگ کردن. کنایه از شجاعت، لیاقت و قدرت نشان دادن است. (یادداشت مؤلف).
- شمشیر آبدار، شمشیر درخشنده و تیز و برنده. (ناظم الاطباء).
- شمشیر از نیام برکشیدن، شمشیر از غلاف برآوردن. (یادداشت مؤلف). امتسال. امتساح. (منتهی الارب). امتخاط. اختراط. انتضاء. (تاج المصادر بیهقی). معط. (منتهی الارب). امتلاح. (المصادر زوزنی). تمثیل. (از منتهی الارب). رجوع به ترکیب شمشیر از نیام کشیدن (برآوردن) شود.
- شمشیراز نیام یا ز نیام کشیدن یا برآوردن، بیرون آوردن شمشیر از غلاف برای حمله یا زدن و کشتن کسی یا حیوانی را:
امید صائب از همه کس چون بریده شد
شمشیر آه را ز نیام سحر کشید.
صائب.
من گرفتم برنیارد موج شمشیراز نیام
از هوای خود خطر دارد حباب زندگی.
صائب (از آنندراج).
- شمشیر افکندن بر کسی یا گروهی یا عضوی یا چیزی، با شمشیر زدن. فرودآوردن شمشیر بر...:
حریصی را که شمشیر افکنی بر ترک و بر تارک
سزد مغفر چو مرغش ز آشیان سر بپرانی.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
- شمشیربازی، شمشیرکشی. شمشیر کشیدن:
گر او قصد شمشیربازی کند
زبانم به شمشیر یازی کند.
نظامی.
- شمشیر بران، شمشیری که سخت تیز و برنده باشد. (یادداشت مؤلف). خاشف. (منتهی الارب). حسام. (دهار). خشوف. خشیف. خضم. جراز. سیف سراطی. (منتهی الارب). صمصام. (دهار). سراط. صل. ضارم. سیف مقصع. مخصل. عضب. قرضوب. قاضب. قضاب. قضابه. سیف قاصل و قصال و مقصل. (منتهی الارب).
- شمشیر برکشیدن، شمشیر آختن. شمشیر کشیدن. بیرون آوردن شمشیر از غلاف زدن را. (یادداشت مؤلف). امتیار. امتغاظ. (منتهی الارب). نضو. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). امتساخ. امتشاق. امتشال. امتحاط. امتشان. (منتهی الارب) : شمشیر برکشید و گفت زنادقه و قرامطه را بر باید انداخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). شمشیر برکشد و هر کس که وی را بازدارد، گردن وی بزند. (تاریخ بیهقی).
- شمشیر پهن، شمشیری که تیغۀ آن پهن و عریض باشد. (ناظم الاطباء).
- شمشیر جوشن گداز، شمشیری که زره را ببرد و بگدازد:
نهنگان شمشیر جوشن گداز
به گردن کشی کرده گردن فراز.
نظامی (از آنندراج).
- شمشیر چوبین، مخراق. بلونک. (یادداشت مؤلف). شمشیر که از چوب باشد. شمشیر که بچه ها از چوب سازند و در بازی بکار برند:
جمله با شمشیر چوبین جنگشان
جمله در لاینبغی آهنگشان.
مولوی.
- شمشیرحمایل بستن، شمشیر بر کمر بستن. شمشیر بر میان بستن: امیر ببوسید و کلاه برداشت و بر سر نهاد و لوا بداشت بر دست راستش و شمشیر حمایل بست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378).
- شمشیرحوالۀ (فرق) کسی کردن، شمشیر بر (سر) او زدن. (فرهنگ فارسی معین). شمشیر را بجانب سر به حرکت درآوردن و آهنگ فرودآوردن به سر او کردن.
- شمشیر خواباندن، فرودآوردن شمشیر. با شمشیر زدن کسی یا حیوانی یا چیزی را:
می زند چون گل دو عالم موج آغوش امید
تا کجا شمشیر خواباند خم ابروی تو.
صائب (از آنندراج).
- شمشیر داد، کنایه از نیروی عدالت. قدرت دادگستری:
هر آن گنج کآن جز به شمشیر داد
فرازآید از پادشاهی مباد.
فردوسی.
- شمشیر در بغل خوابیدن، با کمال احتیاط خوابیدن مثل ترکش بسته خوابیدن. (آنندراج).
- شمشیر در غلاف کردن، درغلاف گذاشتن شمشیر. مقابل شمشیر کشیدن و شمشیر برآهیختن.
- ، کنایه از ترک مخاصمه و پیکار کردن. رجوع به ترکیب شمشیر درنیام کردن شود.
- ، کنایه ازروگردان شدن از کار یا تصمیمی که بیشتر به سبب ترس از کسی یا چیزی صورت می گیرد.
- شمشیر در میان کردن، شمشیر در نیام کردن. غلاف کردن شمشیر را:
از نوک غمزه تا کی خونها کنی دمادم
شهری بکشتی اکنون شمشیر در میان کن.
میرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- شمشیر در نیام کردن، شمشیر در غلاف کردن. (یادداشت مؤلف). اشلات. (المصادر زوزنی). اقراب. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). شیم. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) :
خط سیاه دل از تیغ رو نگرداند
بگو به غمزه که شمشیر در نیام کند.
امیرحسن دهلوی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب شمشیر در غلاف کردن شود.
- شمشیر دورویه، شمشیر دولبه. شمشیر که از دو سوی ببرد. شمشیر که هر دو لبۀ آن تیز و بران باشد:
اینجا به رسول و نامه برناید کار
شمشیر دورویه کار یک رویه کند.
سلطان شاه بن الب ارسلان.
- شمشیر صبح، کنایه از خورشید است. (یادداشت مؤلف) :
محتاج نیست طلعت زیبای تو به تاج
شمشیر صبح را نبود حاجت فسان.
ظهیر فاریابی.
- شمشیر غازی، شمشیر جنگ آور و در اینجا کنایه از قدرت بیان است:
چو باشد نوبت شمشیربازی
خطیبان را دهد شمشیر غازی.
نظامی.
- شمشیرفروش، سیاف. آنکه کار فروختن شمشیر دارد. تیغفروشنده. (یادداشت مؤلف).
- شمشیرگذار، شمشیرزن. آشنا به فنون شمشیرزنی. کنایه از جنگاور و شجاع. (یادداشت مؤلف).
- شمشیر گران، شمشیر بزرگ. شمشیر بلند و سنگین:
رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران
که شود سهل به شمشیر گران شغل گران.
منوچهری.
- شمشیر گوشتین، کنایه از زبان باشد. (انجمن آرا) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از برهان).
- شمشیر نهادن در کسانی یا گروهی، کشتن آن کسان یا گروه. از دم شمشیر گذراندن آنان را:
دلاور دلیران شمشیرزن
نهادند شمشیر در مرد و زن.
ملا عبداﷲ هاتفی (از آنندراج).
- شمشیر هندی،سیف مهند. مهند. هندوانی. هندی. (یادداشت مؤلف) :
ز اسبان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام.
فردوسی.
به شمشیر هندی بزد گردنش
به آتش بینداخت بی سر تنش.
فردوسی.
جهاندیده هندو زمین بوسه داد
زبانی چو شمشیر هندی گشاد.
نظامی.
موحد چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش.
(گلستان).
- شمشیر هواکرده، شمشیر کشیده. شمشیر آخته. تیغ برکشیده. شمشیر برهنه در دست:
هر بار همی آیی شمشیر هواکرده
آن کن که ترا باید من بنده هواخواهم.
امیرحسن دهلوی (از آنندراج).
- مرد شمشیر، جنگاور و شمشیرزن. سرباز جنگی:
هزار و چهل مرد شمشیر داشت
که دیبا ز بالا زره زیر داشت.
فردوسی.
- نرم شمشیر، کنایه از شخص ملایم و باگذشت. مقابل لجوج و ستیزه جو و انتقام جو:
به کین خواستن نرم شمشیر بود.
نظامی.
، روشنایی صبح. ، روشنایی آفتاب. (ناظم الاطباء). ، مجازاً مرد جنگی. سرباز. (یادداشت مؤلف) : این اندر سیر ملوک نبشتند که به یک لفظ قلم پنجاه هزار شمشیر هزیمت شد. (نوروزنامه). ، کنایه از زور و قدرت و توانایی. نیروی نظامی و جنگ و نبرد. (از یادداشت مؤلف). قدرت رزمی: روی به ترکمانان نهند تا ایشان را از خراسان رانده کرده آید به شمشیر که از آنها راستی نخواهد آمد. (تاریخ بیهقی). مثال داد تا قهندز را در پیچیدند و به قهرو شمشیر بستدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). حصار به شمشیر بستدند و بسیاری از غوریان بکشتند. (تاریخ بیهقی).
آنکه بیش از دگران بود به شمشیر و به علم
وآنکه بگزید و وصی کرد نبی بر سرماش.
ناصرخسرو.
- امثال:
قلم از شمشیر برنده تر است، نیروی قلم از نیروی شمشیر بیشتر است
لغت نامه دهخدا
شمشیر
(شَ)
نام محلی کنار راه کرمانشاه به پاوه میان گردنۀ شمشیر و امامزاده در121 هزارگزی کرمانشاه. (یادداشت مؤلف). دهی است از دهستان جوانرود بخش پاوۀ شهرستان سنندج. سکنۀ آن 456 تن. آب آن از چشمه و رودخانه. محصول عمده آنجا غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
شمشیر
(شَ)
درختچه ای است از نوع گوشوارک و در جنگل ارسباران دیده می شود. (گااوبا). قاقلهالصغیره. شوشمیره. (یادداشت مؤلف). درختچه ای است از تیره شمشیریان جزو ردۀ دو لپه ای های جداگلبرگ که در جنگلهای شمال ایران فراوان است. شیمشیر. تقیهالراهب. شجرهالفهم. (فرهنگ فارسی معین). قاقله. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). شوشمر گویند و آن قاقلۀ صغار بود. (اختیارات بدیعی)
لغت نامه دهخدا
شمشیر
سیف و سلاحی آهنین و برنده که تیغه آن دراز و منحنی و دارای یک دمه است، تیغ
فرهنگ لغت هوشیار
شمشیر
((شَ))
سلاحی آهنین و فولادین که دارای تیغه ای بلند و منحنی و برنده است
شمشیر را از رو بستن: کنایه از حالت تهدیدآمیز به خود گرفتن
شمشیر را غلاف کردن: کنایه از از تهدید دست کشیدن و از در سازش درآمدن
تصویری از شمشیر
تصویر شمشیر
فرهنگ فارسی معین
شمشیر
تیغ، چاقو، حسام، خنجر، دشنه، زوبین، قمه، کارد، نیزه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شمشیر
دیدن شمشیر درخواب بر پنج وجه بود. اول: فرزند. دوم: ولایت. سوم: محبت. چهارم: منفعت. پنجم: ظفر و دیدن شمشیر، دلیل بر مردی قوی و فصیح بود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشیر
تصویر مشیر
(پسرانه)
آنکه در کارها با او مشورت می کنند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مشیر
تصویر مشیر
اشاره کننده، مشورت کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همشیر
تصویر همشیر
کسی که با دیگری از یک پستان شیر خورده باشد، دو کودک که یک دایه آن ها را شیر داده باشد
فرهنگ فارسی عمید
شاخه های تازه و نازک درخت شمشاد که زلف معشوق را به آن تشبیه کرده اند، برای مثال فدای آن قد و زلفش که گویی / فروهشته ست از شمشاد شمشار (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۲)
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
صاحب مشورت و مشورت کننده. (غیاث) (آنندراج). مشورت کننده و تدبیرکننده و وزیر و صاحب مشورت. (ناظم الاطباء). اسم فاعل است بمعنی مشورت کننده، و در اصطلاح ارباب سیاست فوق وزیر است. (از محیطالمحیط) :
هشیاردر مشاورت شه بود از آنک
اندرخور مشاورت شه بود مشیر.
فرخی.
عبدوس کدخدا و مشیر و مدبر آن لشکر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 448).
طبیعت ندانم چه باشد مشیر
اگر تو بدانی بگویم رواست.
ناصرخسرو.
تو را بدانچه کنی رای پیر و بخت جوان
به حل و عقد ممالک مشیر باد و مشار.
مسعودسعد.
معین اوست فلک چون مشیر اوست جهان
یکی چه نیک معین و یکی چه نیک مشیر.
مسعودسعد.
مشیر و ندیم و مونس او کسانی بودند که هم به عقل و هم به فضل و ذکا و زبان دانی و آداب نفس آراسته بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 72).
فضل و دولت را مداری ملک و ملت را مشار
دین و دولت را پناهی عز و حشمت رامشیر.
سنایی.
... به وزیر و مشیرو به معاونت و مظاهرت محتاج نگشت. (کلیله و دمنه).
به هر گناه مشارالیه خلق شدم
از آنکه وسوسۀ دیو بد مشیر مرا.
سوزنی.
این حدیث آمد دراز ای ناگزیر
بازگو اضلال فرعون و مشیر.
مولوی.
ظهیر سریر سلطنت ومشیر تدبیر مملکت. (گلستان).
- مشیران سلطنت، وزیران دانا و آگاه. (ناظم الاطباء).
، اشارت کننده. (غیاث) (آنندراج). با دست اشاره کننده، و هر چیزی که بدان اشاره میکنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِمْ می)
دانای امور. آزموده کار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مرد جلد خویشتن ورچیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، ماده شتر تیزرو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هم شیر. برادر رضاعی. (آنندراج). دو کودک (دختر یا پسر) که از یک پستان شیر خورند. رضیع. رضیعه
لغت نامه دهخدا
(نَ)
یکی از دهستانهای هفتگانه بخش بانه از شهرستان سقز است. این دهستان در شمال غربی بانه و شمال بخش بانه در منطقه ای کوهستانی و جنگلی و سردسیر واقع است و از شمال و مغرب به بخش سردشت و از مشرق به دهستان میرده از بخش مرکزی سقز و از جنوب به دهستان دشت طال محدود است. قلۀ کوه دوسره با ارتفاع 2339 گز از سطح دریا در این دهستان واقع است. دو رشته رودخانه از ارتفاعات این دهستان سرچشمه می گیرند و به رود خانه زاب می ریزند، یکی رود خانه نمشیر است که از دره های نجنه، شهینان و کشنه جاری میشود و پس از آبیاری مزارع آبادیهای نمشیر و کوخان و حسن آباد و پیوستن به رود خانه برده رش به رود زاب می ریزد و طول آن در حدود 30هزار گز است. دیگری رود خانه برده رش است که از دره های سوتو و برده رش سرچشمه گرفته به رود خانه نمشیر می پیوندد و طول آن در حدود 20هزار گز است. محصول عمده دهستان غلات و لبنیات و حبوبات و محصولات جنگلی از قبیل مازوج، سقز، قلفاف، کتیرا، چوب و زغال است. راه بانه به سردشت از وسط این دهستان می گذرد و قراء سیدصارم و گش کسه و کوخان بر کنارۀ آن واقع شده است. این دهستان از 28 آبادی تشکیل شده است و جمعاً در حدود 2200 نفر سکنه دارد. قراء مهم آن عبارت است از نمشیر، سوتو، منیجلان، برده رش، نجنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
ده مرکزی دهستان نمشیر از بخش بانۀ شهرستان سقز است که 200 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه نجنه، محصولش غلات و توتون و برنج و لبنیات و محصولات جنگلی، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
نوعی ازشلوار است و کلمه فارسی است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام قریه ای است از قرای مصر سفلی و عده ای بدان منسوبند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام سرداری مشهور. (ناظم الاطباء). نام سرلشکری است. (آنندراج). (کذا و شاید منظور وشمگیر معروف است). (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی است از دهستان ارشق بخش مرکزی شهرستان خیاو. سکنۀ آن 155 تن و آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
شاخه های کوچک. (ناظم الاطباء) (آنندراج). شاخه های کوچک تازه راگویند که از درخت شمشاد برآید و برگ آن در نهایت سبزی، لطافت و نزاکت باشد و از غایت نازکی میل به جانب زمین کند، لهذا شعرا آنرا به زلف خوبان تشبیه کرده اند. (برهان) :
فدای آن قد و زلفش که گویی
فروهشته ست از شمشاد شمشار.
زینبی.
، اهل شام شمشاد را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). چوبی است که درختش بسیار بلند نباشد و پیوسته سبز باشد و چوبی سخت باشد. (از فرهنگ اوبهی) (از لغت فرس اسدی). بوقیس. بوئیس. بقس. (یادداشت مؤلف). نامی است که مردم شام به بقس دهند. (از تذکرۀ ابن البیطار). بقس است، یعنی درخت شمشاد. (اختیارات) بدیعی). بعضی گویند درختی است مانند شمشاد و همیشه سبز و خرم و بعضی دیگر گویند شمشاد و شمشار هر دو یکی است، اختلاف در دال و راء شده است. (از برهان). رجوع به شمشاد شود، درخت سرو، درخت مصطکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ مَ دَ)
به لغت زند: سیر و ثوم. (ناظم الاطباء). به لغت زند و پازند سیر برادر پیازرا گویند. (آنندراج) (برهان). رجوع به شمسدر شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
گیاهی خوشبو و برگ آن مانند برگ آویشن و درآش داخل کنند. (ناظم الاطباء). به لغت گیلانی رستنیی باشد که برگ آن به برگ سعتر ماند و در آشهای ترش داخل کنند و روغن آن درد گوش را نافع است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
به لغت اهالی مراکش، کلاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شمشیر، گونه ای از گوشوارک، و این نام در ارسباران بدین درخت دهند، (یادداشت مؤلف)، رجوع به شمشیر و گوشوارک شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام ماهی است در تاریخ قبطجدید. (از یادداشت مؤلف). ماه اکتبر. (تذکرۀ داودضریر انطاکی ذیل کلمه اسفولوقند ریون ص 46 س آخر)
لغت نامه دهخدا
(تَ صُ)
برگ و شاخ بیرون آوردن درخت و آشکارکردن آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شادمانی کردن بر جماع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بخش بخش کردن چیزی را و جدا کردن، لباس پوشانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
درختی است از راسته دو لپه ییهای جدا گلبرگ که تیره خاصی به نام تیره شمشادها جزو تیره های بسیار نزدیک به فرفیونیان است. میوه اش کمی با میوه فرفیون اختلاف دارد. برگهای است درخت دایمی است و دارای ماده سمی مسهلی است. درخت مذکور در همه جنگلهای شمالی ایران فراوان است و به عنوان زینت هم در باغهاو باغچه ها کشت میشود بقس عثق شمشاد اناری شمشاد نعنایی شمشاد فرنگی کیش شجره البقس شمشاد باغ. توضیح این شمشاد است که شاعران قد معشوق را بدان تشبیه کنند. توضیح همین شمشاد است که شاعران زلف و طره را بدان تشبیه کنند. یا شمشاد اناری. شمشاد. یا شمشاد باغ. شمشاد. یا شمشاد پیچ. پیچ امین الدوله (پیچ)، یا شمشاد رسمی. یکی از گونه های درخت گوشوارک و جزو تیره های شمشیریان است و آن در جنگلهای شمال ایران فراوان است و به نام شمشاد یا شمشاد ژاپنی نیز خوانده میشود. برگهایش بیضی شکل و سبز تیره و بزرگ و تاحدی گوشت دار و ضخیم و گلهایش گرد و کوچک و میوه هایش قرمز است. این درخت مانند شمشاد نعنایی همیشه سبز است و در حاشیه خیابانها جهت زینت کشت میشود. از چوب آن زغالی جهت نقاشی تهیه میکنند. این شمشاد را با شمشاد نعنایی - که شمشاد اصلی است - نباید اشتباه کرد. یا شمشاد ژاپنی. شمشاد رسمی. یا شمشاد فرنگی. شمشاد. یا شمشاد نعنایی. شمشاد، قامت خوبان، زلف خوبان
فرهنگ لغت هوشیار
منسوبه به شمشیر سیفی، جمع شمشیریان. یا شمشیریان. تیره ای جزو رده دو لپه ییهای جدا گلبرگ که نمونه آن شمشیر است
فرهنگ لغت هوشیار
حربه آهنین و فولادین که دارای سینه ای بلند و منحنی و دمه ای برنده است، روشنایی صبح (آفتاب) (قیاس کنید با تیغ) یا شمشیر گوشتی. (گوشتین) زبان. یا شمشیر حواله (فرق) کسی کردن، شمیر بر (سر) او زدن، درختچه ای است از تیره شمشیریان جزو رده دو لپه ییهای جدا گلبرگ که در جنگلهای شمال ایران فراوانست شیمشیر تقیه الراهب شجره الفهم، هل
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی کهن: نشان دهنده نمارنده (نمار اشاره)، سگالشگر رایزن و در تازی نوین: سپهبد اشاره کننده، مشورت کننده: رای زننده: صاحب الرای والکمالات مبارک مشیر همایون وزیر. . ، جمع مشیرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشیر
تصویر مشیر
((مُ))
مشورت کننده، تدبیرکننده
فرهنگ فارسی معین
جمشید، نامی برای مردان
فرهنگ گویش مازندرانی
مشاور
دیکشنری اردو به فارسی