جدول جو
جدول جو

معنی شمشاد - جستجوی لغت در جدول جو

شمشاد(دخترانه)
شخص خوش قد و قامت، درخت و بوته زینتی و تقریبا همیشه سبز که دستمایه بسیاری از شاعران است
تصویری از شمشاد
تصویر شمشاد
فرهنگ نامهای ایرانی
شمشاد
درختچه ای همیشه سبز که یکی از انواع آن زینتی بوده و در کنار باغچه ها کاشته می شود
فرهنگ فارسی عمید
شمشاد(شَ /شِ)
درختی همیشه سبز و چوب آن در غایت سختی و نرمی. (ناظم الاطباء). اسم فارسی بقس است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (از برهان). بقس. بقسیس. (نشوءاللغه ص 96). درخت معروف که از چوب آن شانۀ موی سازند و محاسن و زلف را بدان شانه کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). نام درختی است که بلند باشد و چوب آن نهایت محکمی دارد، چون درختش خوشنما باشد، لهذا آن را از اقسام سرو دانند. و برگهایش به سبب باریکی و هجوم (؟) به موی خوبان مشابهت دارد. (از غیاث). بکسیس. بقش. بقس. قتم. کتم. عثق. کیش. شار. شوشار. شیشار. شر. شهر. این درخت در نواحی ساحلی و قسمتهای سفلی و قلیل الارتفاع جنگلهای شمال ایران است از آستارا تا میاندرۀ گرگان و آن سبز خوش رنگ است و آن را در لاهیجان کیش و در شیرگاه، شار نامند. (یادداشت مؤلف). درختی است از راستۀ دولپه ای های جداگلبرگ که تیره خاصی به نام تیره شمشادها را به وجود می آورد. تیره شمشادها جزو تیره های بسیار نزدیک به فرفیونیان است. میوه اش کمی با فرفیون اختلاف دارد. برگهای این درخت دایمی است و آن دارای چوب سختی می باشد. برگها دارای مادۀ سمی مسهلی است. درخت مذکور در همه جنگلهای شمالی ایران فراوان است و به عنوان زینت هم در باغها و باغچه ها کشت میشود. بقس. عثق. شمشاد اناری. شمشاد نعناعی. شمشاد فرنگی. کیش. شجرهالبقس. شمشاد باغ. این شمشاد است که شاعران قد معشوق را بدان تشبیه کنند. (فرهنگ فارسی معین) : از وی (از آمل طبرستان) چوب شمشاد خیزد که به همه جهان جای دیگر نبود. (حدود العالم).
همه خار آن شهر شمشاد گشت
گیا در چمن سرو آزاد گشت.
فردوسی.
فری آن قد و زلفینش که گویی
فروهشته ست از شمشاد شمشار.
زینبی.
طمع چون کردی از گمره دلیلی
نروید هرگز از پولادشمشاد.
ناصرخسرو.
شمشاد و سرو را ز تموز و خزان چه باک
کز گرم و سرد لاله و گل را رسد زیان.
خاقانی.
دستارچه بین ز برگ شمشاد
طوق غبب سمنبران را.
خاقانی.
چه می گویم من این بیهوده گفتار
چه می جویم من از شمشاد گلنار.
نظامی.
ختن خاتون چنین گفت از سر هوش
که تنها بود شمشادی قصب پوش.
نظامی.
شمشاد معروف است چوبش به عمارتها بکار برند و بتخصیص شانه از آن سازند. (نزههالقلوب).
- شانۀ شمشاد، شانه ای که از چوب شمشاد سازند:
سوسن بسان شانۀ شمشاد راست کرد
در شکر و نعمت و کرم مرزبان زبان.
فریدالدین احول اصفهانی (از آنندراج).
- شمشاد اناری، قسمی از شمشاد با شاخهای متفرق و برگهای خرد چون برگ انار. (یادداشت مؤلف).
- شمشادتن، آنکه اندامی مستقیم و موزون چون شمشاد دارد:
من بندۀ بالای تو شمشادتنم
فرهاد تو شیرین دهن خوش سخنم.
سعدی.
سخنهای دانای شیرین سخن
گرفت اندر آن هر دو شمشادتن.
(بوستان).
- شمشاد رسمی، (اصطلاح گیاه شناسی) یکی از گونه های درخت گوشوارک و جزو تیره های شمشیریان است و آن در جنگلهای شمال ایران فراوان است و به نام شمشاد یا شمشاد ژاپنی نیز خوانده می شود. برگهایش بیضی شکل، سبز تیره و بزرگ و تا حدی گوشت دار و ضخیم و گلهایش گرد و کوچک و میوه هایش قرمز است. این درخت چون مانند شمشاد نعناعی همیشه سبز است، در حاشیۀ خیابانها جهت زینت کشت می شود. ازچوب آن زغالی جهت نقاشی تهیه می کنند. این شمشاد را با شمشاد نعناعی که شمشاد اصلی است نباید اشتباه کرد. (فرهنگ فارسی معین).
- شمشاد ژاپنی، شمشاد رسمی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب شمشاد رسمی شود.
- شمشاد شمایل پرست، درخت شمشادی که از وزیدن باد شمال حرکت کند. (از ناظم الاطباء). شمشاد که به تصویر و شمایل دلبستگی دارد:
سایۀ شمشاد شمایل پرست
سوی دل لاله فروبرده دست.
نظامی.
- شمشاد فرنگی، شمشاد. شمشاد نعناعی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب شمشاد نعناعی شود.
- شمشاد نعناعی، شمشاد. شمشاد فرنگی. (فرهنگ فارسی معین). شمشادپاکوتاه، که بوتۀ آن شباهتی به بوتۀ نعناع دارد وبرای تزیین دور باغچه ها کاشته می شود.
- مثل شاخ شمشاد، با قدی رشیق و موزون. با قامتی موزون و راست. (یادداشت مؤلف).
- مثل شاخ شمشاد واایستادن، امروزه گاهی آنجا که می خواهند حضور کسی رابه کسی یادآور شوند، با لحنی شوخی و تمسخر آمیز گویند آها ببین ! مثل شاخ شمشاد واایستاده.
، بعضی مورد دانسته اند که برگهای سبز مرتب ریزه دارد. (آنندراج) (انجمن آرا)، شمشاد رسمی، گونه ای از گوشوارک و پایگاه این درخت ژاپن است و در باغهای ایران غرس کنند. (یادداشت مؤلف)، هر درخت راست وبلند. (ناظم الاطباء)، ریحان. (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از غیاث)، مرزنجوش. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ اوبهی). شمشاد مرزنجوش است که آنرا مرده نیز گویند و گیاهی است خوشبوی. (از آنندراج) (از انجمن آرا). مرزنگوش را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از غیاث). مرزنگوش را گویند. همین شمشاد است که شاعران زلف و طره را بدان تشبیه کنند. (فرهنگ فارسی معین) :
دو برگ گلش سوسن می سرشت
دو شمشاد عنبرفروش از بهشت.
فردوسی.
دست و پایش ببوس و مسکن کن
زیر آن زلفکان چون شمشاد.
فرخی.
تا درخت نار نارد عنبر و کافور بر
تا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بار.
فرخی.
چو بینی عارض ایشان تو گویی
همی شمشاد روید بر معصفر.
عنصری.
گلنار چو مریخ و گل زرد چو ماه
شمشاد چو زنگار و می لعل چو زنگ.
منوچهری.
شمشاد به رنگ زلفک خاتون شد
گلنار به رنگ توزی و پرنون شد.
منوچهری.
شمشاد نگر بدان نکوزلفی
گلنار نگر بدان نکوچهری.
منوچهری.
زیادی خرم و خرم زیادی
میان مجلس شمشاد و سوسن.
منوچهری.
لاله به شمشاد برآمیختند
ژاله به گلزار درآویختند.
منوچهری.
همی ستیزه برد زلف یار با شمشاد
شگفت نیست گر از وی همیشه باشم شاد.
قطران.
طمع چون کردی از گمره دلیلی
نروید هرگز از پولاد شمشاد.
ناصرخسرو.
صفت چند گویی ز شمشاد و لاله
رخ چون مه و زلفک عنبری را.
ناصرخسرو.
گر درشوی به خانه ش بر خاکت
شمشاد و لاله روید و سیسنبر.
ناصرخسرو.
ای شکفته سنبل و شمشاد تو بر ارغوان
ای نهفته آهن و پولاد تو در پرنیان.
امیرمعزی.
بی سرو قد تو جعد شمشاد
بر جبهت بوستان مبینام.
خاقانی.
اگر خار و خسک در ره نماند
گل و شمشاد را قیمت که داند.
نظامی.
به سرسبزی بر آن سبزه نشستند
گهی شمشاد و گه گل دسته بستند.
نظامی.
یاد از این مرغ گرفتار کنید ای مرغان
چون تماشای گل و لاله و شمشاد کنید.
ملک الشعراء بهار.
ندانستم گذار شانه بر زلف تو می افتد
وگرنه تا قیامت خدمت شمشاد می کردم.
؟ (از انجمن آرا).
- شمشاد پیچ، پیچ امین الدوله. (فرهنگ فارسی معین).
- شمشادگون، مانند شمشاد. کنایه از معطر و خوشبوی و پرشکن:
بپیچم چون به یاد آرم جفایت
چو آن شمشادگون زلف دوتایت.
(ویس و رامین).
- شمشاد نسیم، کنایه از معطر و خوشبوی. چون نسیم بهاری که با گذشت بر گلها و شکوفه ها عطر می پراکند:
شمشاد نسیم و ارغوان خد
سیماب سرین و خیزران قد.
نظامی.
، قامت خوب. (ناظم الاطباء). کنایه از قامت خوبان است. (برهان). قامت خوبان. (یادداشت مؤلف)، معشوق. دلبر. (ناظم الاطباء)، موی خط که بر عذار خوبان پیدا شود. (غیاث) (از سراج اللغه) : چون لختی شمشاد با رخان گلنارش آشنایی گرفت و یال برکشید کارش به سالاری لشکرها کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 418)، گاهی به زلف و طره تشبیه کنند و آن مجاز خواهد بود. (از غیاث) (از سراج اللغه). زلف خوبان. (فرهنگ فارسی معین).
- شمشاد بوینده، زلف معطر. موی خوشبوی یار:
به شمشاد بوینده عنبرفروش
به یاقوت گوینده گوهرفروش.
اسدی.
- شمشاد پرتاب، زلف پر از جعد و شکن:
ز گل کنده شمشاد پرتاب را
بدو رسته در خسته خوشاب را.
اسدی.
- لالۀ شمشادپوش، لاله ای که شمشاد آنرا بپوشد. مراد روی معشوق است که زلف وی آنرا بپوشد:
تو لاله دیدی شمشادپوش و سنبل تاج
بنفشه دیدی عنبرسرشت و مشک آگین.
فرخی
لغت نامه دهخدا
شمشاد
درختی که همیشه سبز و چوب آن در غایت سختی و نرمی
تصویری از شمشاد
تصویر شمشاد
فرهنگ لغت هوشیار
شمشاد((ش))
درختی است از راسته دو لپه ای ها و دارای برگ های کوچک گرد که همیشه سبز است. چوب آن سخت و محکم است. شمشاد اناری، شمشاد نعناعی، شمشاد فرنگی، بقس، عثق و کیش نیز گفته می شود
فرهنگ فارسی معین
شمشاد
شمشار، طبر، عنقر، کتم، مرزنگوش
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاخ شمشاد
تصویر شاخ شمشاد
(دخترانه)
کنایه از قدبلند و رعنا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جمشاد
تصویر جمشاد
(پسرانه)
پادشاه بزرگ و شاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شمشادقد
تصویر شمشادقد
شمشادبالا، راست قد، بلندبالا، آنکه قامتی مانند شمشاد راست و بلند دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمشال
تصویر شمشال
سازی محلی از جنس فلز و از خانوادۀ نی
فرهنگ فارسی عمید
شاخه های تازه و نازک درخت شمشاد که زلف معشوق را به آن تشبیه کرده اند، برای مثال فدای آن قد و زلفش که گویی / فروهشته ست از شمشاد شمشار (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمشادگون
تصویر شمشادگون
سبز خوش رنگ مانند برگ شمشاد، شمشادرنگ
فرهنگ فارسی عمید
(شَ /شِ)
راست قد و بلند بالا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
که بوی و عطر مرزنجوش دارد. شمشاد که امروز ما می شناسیم بوی ندارد، ولی مرزنجوش یکی از ریاحین است، یعنی اسپرمها و معطر است که از اینجا می توان حدس زدکه شمشاد همانگونه که بعضی نوشته اند دو معنی دارد: شمشاد معروف و مرزنجوش. و در شعر زینبی نیز در مصراع دوم کلمه شمشاد باشد نه شمشار و اینکه شعرا موی خوبان را به شمشاد تشبیه می کنند از همین معنی مرزنگوش است شاید به تقلید عرب. (یادداشت مؤلف) :
درع بش آتش جبین گنبدسرین آهن کتف
مشک دم عنبرنفس گلبوی خوی شمشادبوی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ رَ)
سبز خوشرنگ مانند شمشاد. (ناظم الاطباء) :
شه از بهر آن سرو شمشادرنگ
چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شَ سَ)
دهی است از دهستان رحیم آباد بخش رودسر شهرستان لاهیجان. سکنۀ آن 95 تن. آب آن از چشمه سار. محصول عمده آنجا پشم و لبنیات. اهالی عموماً در تابستان به ییلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شَ/ شِ قَ)
راست قد و بالا. (ناظم الاطباء). آنکه چون شمشاد قامتی راست و بلند دارد:
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشادقدی سایۀ سیم اندامی.
حافظ.
شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان.
حافظ.
رجوع به شمشادبالا شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ظاهراً صورتی است از ’محمشاد’ که آن نیز صورتی از ’محمدشاد’ است
لغت نامه دهخدا
(مُ)
برافراشته، هلاک کرده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
محمدحسن خان، دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت. 10هزارگزی جنوب خاوری سبزواران. سه هزارگزی خاور راه سبزواران به کهنوج. جلگه. گرمسیر مالاریایی. سکنه 93 تن. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، برنج. شغل اهالی زراعت. راه مالرو. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
شاخه های کوچک. (ناظم الاطباء) (آنندراج). شاخه های کوچک تازه راگویند که از درخت شمشاد برآید و برگ آن در نهایت سبزی، لطافت و نزاکت باشد و از غایت نازکی میل به جانب زمین کند، لهذا شعرا آنرا به زلف خوبان تشبیه کرده اند. (برهان) :
فدای آن قد و زلفش که گویی
فروهشته ست از شمشاد شمشار.
زینبی.
، اهل شام شمشاد را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). چوبی است که درختش بسیار بلند نباشد و پیوسته سبز باشد و چوبی سخت باشد. (از فرهنگ اوبهی) (از لغت فرس اسدی). بوقیس. بوئیس. بقس. (یادداشت مؤلف). نامی است که مردم شام به بقس دهند. (از تذکرۀ ابن البیطار). بقس است، یعنی درخت شمشاد. (اختیارات) بدیعی). بعضی گویند درختی است مانند شمشاد و همیشه سبز و خرم و بعضی دیگر گویند شمشاد و شمشار هر دو یکی است، اختلاف در دال و راء شده است. (از برهان). رجوع به شمشاد شود، درخت سرو، درخت مصطکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام موضعی است. (از ناظم الاطباء). شهری است از آن شهر است ابوالربیع محمد بن زیاد شمشاطی محدث. (منتهی الارب). شمشاط از اقلیم پنجم است (از بلاد روم) طولش از جزایر خالدات عب له و عرض از خط. (نزههالقلوب ج 3 ص 96). چون به شمشاط و ملطیه رسد قالبقلا خوانند و چون به انطاکیه و مصطبه رسد لکام گویند. (نزههالقلوب ج 3 ص 192). شام از اقلیم سیم و چهارم است و دارالملکش شهر دمشق... و دیگر بلاد بزرگش حمص و حماه... و شمشاط و بلقا و... (نزههالقلوب ج 3 ص 268). پس از آن پارتیها قلعۀ آرسام ساتا را که اکنون معروف به شمشاط می باشد و پناهگاه زن واولاد پتوس بود محاصره کردند. رومیها در این احوال می خواستند جنگ کنند... ولی بزودی آشکارا گفتند که باید قلعه را تسلیم کرد. (ایران باستان ج 3 ص 2445). شهری است در روم در کنار فرات از اعمال خرت برت و غیر از سمیاط واقع در ناحیۀ شام می باشد. (از یادداشت مؤلف). رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 373 و 480 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شمشاد وحشی
تصویر شمشاد وحشی
زنگه کیش (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمشاد قد
تصویر شمشاد قد
آن که دارای قدی مانند شمشاد راست است راست قد بلند بالا
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است از راسته دو لپه ییهای جدا گلبرگ که تیره خاصی به نام تیره شمشادها جزو تیره های بسیار نزدیک به فرفیونیان است. میوه اش کمی با میوه فرفیون اختلاف دارد. برگهای است درخت دایمی است و دارای ماده سمی مسهلی است. درخت مذکور در همه جنگلهای شمالی ایران فراوان است و به عنوان زینت هم در باغهاو باغچه ها کشت میشود بقس عثق شمشاد اناری شمشاد نعنایی شمشاد فرنگی کیش شجره البقس شمشاد باغ. توضیح این شمشاد است که شاعران قد معشوق را بدان تشبیه کنند. توضیح همین شمشاد است که شاعران زلف و طره را بدان تشبیه کنند. یا شمشاد اناری. شمشاد. یا شمشاد باغ. شمشاد. یا شمشاد پیچ. پیچ امین الدوله (پیچ)، یا شمشاد رسمی. یکی از گونه های درخت گوشوارک و جزو تیره های شمشیریان است و آن در جنگلهای شمال ایران فراوان است و به نام شمشاد یا شمشاد ژاپنی نیز خوانده میشود. برگهایش بیضی شکل و سبز تیره و بزرگ و تاحدی گوشت دار و ضخیم و گلهایش گرد و کوچک و میوه هایش قرمز است. این درخت مانند شمشاد نعنایی همیشه سبز است و در حاشیه خیابانها جهت زینت کشت میشود. از چوب آن زغالی جهت نقاشی تهیه میکنند. این شمشاد را با شمشاد نعنایی - که شمشاد اصلی است - نباید اشتباه کرد. یا شمشاد ژاپنی. شمشاد رسمی. یا شمشاد فرنگی. شمشاد. یا شمشاد نعنایی. شمشاد، قامت خوبان، زلف خوبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاخ شمشاد
تصویر شاخ شمشاد
((خِ ش))
کشیده، رعنا، بلندبالا و زیبا
فرهنگ فارسی معین
شمشاد
فرهنگ گویش مازندرانی