جدول جو
جدول جو

معنی شمس - جستجوی لغت در جدول جو

شمس
(پسرانه)
خورشید، نام بتی در قدیم، نام سوره ای در قرآن کریم
تصویری از شمس
تصویر شمس
فرهنگ نامهای ایرانی
شمس
آفتاب، خورشید، نود و یکمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۱۵ آیه، ناقۀ صالح
تصویری از شمس
تصویر شمس
فرهنگ فارسی عمید
شمس
(تَ)
آفتابناک شدن روز. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). با آفتاب شدن روز. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، دشمنی برآوردن کسی را: شمس له. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شمس
(تَ وَ وُ)
آفتابناک شدن روز. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به شمس شود
لغت نامه دهخدا
شمس
(شَ)
سورۀ نود و یکمین از قرآن کریم. مکیه و آن شانزده آیت است پس از سوره بلد و پیش از سورۀ لیل و با این آیه شروع شود: والشمس و ضحی̍ها. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شمس
(شَ)
طبسی. شمس الدین محمد بن عبدالکریم طبسی، شاعر و فاضل معروف ایرانی اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم هجری و ممدوح وی نظام الملک تاج الدین (صدرالدین) محمد وزیر سمرقند است، ولی گروهی دیگر مانند سعدالدین سعید قتلغ غازی و جز وی را هم مدح گفته است. دیوان او شامل قصاید، مقطعات، غزلیات و رباعیات و در حدود 2000 بیت است ونسخی از آن در دست است. برخی از قصاید او در دیوان ظهیر فاریابی به خطا چاپ شده. وفات وی ظاهراً پیش از618 هجری قمری اتفاق افتاده. شمس به سبک شاعران اواخرقرن ششم هجری مخصوصاً انوری شعر می سروده است. (فرهنگ فارسی معین). وی قاضی شهر هرات بوده و اشعاری سروده است. وفات وی به سال 626 هجری قمری اتفاق افتاده. (از ریاض العارفین ص 211). رجوع به فرهنگ سخنوران شود
نام بتی در قدیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
نام پدر بطنی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شمس
(شَ)
آفتاب. مؤنث است. ج، شموس: کأنّهم جعلوا کل ناحیه منها شمسا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آفتاب و آن مؤنث است و مصغرش شمیسه است. (از اقرب الموارد). ستارۀ تابان درخشان روز است. (از تعریفات جرجانی). آفتاب. (ترجمان القرآن ص 63). خورشید. (مهذب الاسماء). ام انوار السماء. ام سمامه. ام النجوم. بنت السماء. (مرصع). هور. خور. خورشید. مهر. شارق. شرق. آفتاب. شید. ذکاء. ذکا. بیضا. بوح. یوخ. لوح. جاریه. آف. چشمه. شیر. غزاله. لیو. عجوز. مهات. الاهه. بتیراء. اختران شاه. ابوقابوس. ارنه. ملک النجوم. پادشاه ستارگان. کالملک. قندیل ستاره ها. سلطان آسمان. و آن در فلک چهارم و خانه برج اسد است و شرف آن در نوزدهمین درجۀ حمل است. (یادداشت مؤلف) :
بچگانمان همه مانندۀ شمس و قمرند
زآنکه همسیرت و همصورت هر دو پدرند.
منوچهری.
اذا طلعت فلا شمس و لا قمر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 122).
شمس چون پیدا شود آفاق ازو روشن شود
مرد چون دانا شود دل در برش دریا شود.
ناصرخسرو.
امتحان کردن نیاید در جوانمردی ترا
شمس را در روشنایی کس نکرده ست امتحان.
امیرمعزی.
من مه چارده بودم مه سی روزه شدم
نه شما شمس من و مهرسمایید همه.
خاقانی.
دوستانم قطب و شمس و نجم و بوالبدر و شهاب
رفته و من چون سها درگوشه تنها مانده ام.
خاقانی.
کوه را در هوانداشته اند
شمس را بر قمر ندوخته اند.
خاقانی.
چندان بمان که ماه نو آید عیان ز شرق
وز سوی غرب شمس تلالا برافکند.
خاقانی.
شمس ملک آمد و ظلال ملوک
عید گوهر شد و هلال تبار.
خاقانی.
شمس نزد اسد رود مادام
روح سوی جسد رود هموار.
خاقانی.
نه روح را پس ترکیب صورت است زوال
نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیا.
خاقانی.
شمس در خارج اگرچه هست فرد
مثل او هم میتوان تصویر کرد.
مولوی.
سایه خواب آرد ترا همچون سمر
چون برآید شمس انشق القمر.
مولوی.
شمس و قمر در زمین حشر نباشد
نور نتابد مگرجمال محمد.
سعدی.
آنکه منظور دیده و دل ماست
نتوان گفت شمس یا قمر است.
سعدی.
- امثال:
شمع در پیش شمس نفروزد.
سنایی (از امثال و حکم).
- شمس زر، شمسۀ زر. تصویر آفتاب. خورشید از زر که روی حلقۀ کمربندها نصب می کردند:
بر میانشان حلقۀ بند کمرها شمس زر
زیر رانشان جمله زرین مرکبان راهوار.
فرخی.
- شمس فلک، خورشید. خورشید فلکی:
شمس فلک ز بیم اذاالشمس درگریخت
در ظل شمس دین که شود چاکر سخا.
خاقانی.
- عبدشمس، پدر قبیله ای که آفتاب را می پرستیدند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به عبد شود.
- قرص شمس، قرص خورشید. آفتاب:
مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
به قرص شمس و به ورتاج سخت می ماند.
آغاجی.
رجوع به قرص شود
نوعی از گلوبند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نوعی از گردن بند. (از اقرب الموارد) ، نوعی از شانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح کیمیا) کنایه از ذهب و طلا. (از مفاتیح) (ناظم الاطباء). (اصطلاح اکسیریان) ذهب. طلا. زر، همانگونه که ماه نقره را گویند. (یادداشت مؤلف). (اصطلاح اکسیریان) ذهب است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، درعلم احکام نجوم، رب روز یکشنبه باشد. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح تصوف) عبارت است از نور یعنی حق سبحانه. (از کشاف اصطلاحات الفنون) :
شمس در خارج اگرچه هست فرد
مثل او هم میتوان تصویر کرد
لیک شمسی که از او شد هست اثیر
نبودش در ذهن و در خارج نظیر
در تصور ذات او را گنج کو
تا درآید در تصور مثل او.
مولوی.
، (اصطلاح عرفان) کنایه از روح است زیرا که روح در بدن به منزلۀ آفتاب است و ماه به منزلۀ ماهتاب، از این سبب گفته اند که این نور روح است. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
شمس
(شُ)
جمع واژۀ شامس. (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ شموس. (از اقرب الموارد). رجوع به شامس و شموس شود
لغت نامه دهخدا
شمس
(شُ مُ)
جمع واژۀ شموس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شموس شود
لغت نامه دهخدا
شمس
آفتاب، خورشید
تصویری از شمس
تصویر شمس
فرهنگ لغت هوشیار
شمس
((شَ))
آفتاب، خورشید
تصویری از شمس
تصویر شمس
فرهنگ فارسی معین
شمس
خور، خورشید، شید، مهر، میترا، هور
متضاد: قمر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شماس
تصویر شماس
(پسرانه)
خادم، عابد، طبقه و گروهی از روحانیون مسیحی، نام سردار ایرانی مسیحی در زمان پادشاهی نوشزاد فرزند انوشیروان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شمسی
تصویر شمسی
(دخترانه)
شمس (عربی) + ی (فارسی) مرکب از شمس (خورشید) + یای نسبت فارسی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شمسا
تصویر شمسا
(دخترانه)
شمس (عربی) + ا (فارسی)، منسوب یه خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شمیس
تصویر شمیس
(دخترانه)
مصغر شمس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شمسه
تصویر شمسه
نقش و نگاری که با گلابتون روی لباس می دوزند
آنچه از فلز به شکل خورشید درست و بالای قبه یا جای دیگر نصب می کند
بت، مجسّمه ای از جنس سنگ، چوب، فلز یا چیز دیگر به شکل انسان یا حیوان که بعضی اقوام پرستش می کنند، آیبک، طاغوت، ایبک، صنم، بد، ژون، جبت، بغ، وثن، فغ برای مثال یاد باد آن شب که آن شمسۀ خوبان طراز / به طرب داشت مرا تا به گه بانگ نماز (فرخی - ۱۹۹)
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
به لغت زند نور و روشنایی و پرتو آفتاب و ماه و چراغ و آتش و جز آن. (از برهان) (ناظم الاطباء) ، بمعنی نور باشد که آن روشنایی معنوی است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(شَ سَ)
دهی است از دهستان کنارک بخش شهرستان چاه بهار. سکنۀ آن 350 تن. آب آنجا از چاه و باران. محصول عمده آنجا غلات، ذرت، خرما و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(شِ سِ)
فیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به شمشل شود
لغت نامه دهخدا
(شَ سَ)
دهی است از دهستان تیلکوه بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج. سکنۀ آن 340 تن. آب آنجا از چشمه و رودخانه و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شَ سَ)
شمسه. آفتاب. (ناظم الاطباء) :
یاد باد آن شب کآن شمسۀ خوبان طراز
به طرب داشت مرا تا به گه بانگ نماز.
فرخی.
شمسۀ گوهر و شمع دل سرگشتۀ من
که زوال آمدش از طالع برگشتۀ من.
خاقانی.
شیر میدان و شمسۀ مجلس
قرهالعین جان ابوالفارس.
خاقانی.
شمسۀ نه مسند هفت اختران
ختم رسل، خاتم پیغمبران.
نظامی.
در قالب خاک تیره خشتند
یا شمسۀ مسند بهشتند.
نظامی.
به خدمت شمسۀ خوبان خلﱡخ
زمین را بوسه داد و داد پاسخ.
نظامی.
- شمسه کرم، آفتاب رز. کنایه از شراب:
صبا عبیرفشان گشت ساقیا برخیز
و هات شمسه کرم مطیب زاکی.
حافظ.
، تصویر آفتاب، بت. صنم، نقش. نگار. تصویر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
بدخشانی. شاعری شوخ طبع و بذله گو و از معاصران مولانا جامی در قرن نهم هجری بود. از اشعار او است:
چشمان من به رویت در عاشقی چنانند
کز رشک یکدگر را دیدن نمی توانند.
(از مجالس النفائس ص 118).
رجوع به فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
از گویندگان معاصر سلطان سعید و مداح اوست. ابیات زیر از اوست:
کشیدی خنجر و آیینۀ رخسارخود کردی
به چشم عاشقان نظارۀ دیدار خود کردی.
ز رویم آن زمان اشک ندامت پاک خواهد شد
که سر در راه آن سرو خرامان خاک خواهد شد.
(از مجالس النفائس ص 306)
بغدادی. از گویندگان قرن دهم هجری و شیعۀمتعصب است و اشعار فراوانی دارد، از آن جمله است:
گر چنین صابون پیاپی آید از شهر حلب
ضامن صابون از اینجا خیمه بیرون می زند.
(از مجمعالخواص ص 296 و فرهنگ سخنوران)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی است از دهستان رستاق بخش اشکذر شهرستان یزد. سکنۀ آن 1075 تن. آب آن از قنات. راه آن ماشین رو. دبستان، پاسگاه ژاندارمری و یک گنبد قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نسبت به عبد شمس. (منتهی الارب) ، منسوب به شمس که آفتاب بود. (ناظم الاطباء).
- حروف شمسی، حروفی هستند که وقتی در اول کلمه می آیند با آوردن حرف (ال) به اول آنها حرف لام تلفظ نمی شود و آن حروف مشدد خوانده می شوند، چون شمس با حرف (شین) شروع شده و شین خود از آن دسته حروف است لذا آنها را حروف شمسی نامیده اند، حروف شمسی 14 تا هستند و عبارتند از: ت، ث، د، ذ، ر، ز، س، ش، ص، ض، ط، ظ، ل، ن. مقابل حروف قمری. (از یادداشت مؤلف).
- سال شمسی، سال خورشیدی. سالی که بر حسب حرکت زمین به دور خورشید حساب می شود، یعنی دوازده ماه یاسیصد و شصت و پنج روز و پنج ساعت و 48 دقیقه و 46 ثانیه یک دور حرکت انتقالی زمین به دور خورشید (از اول فروردین تا آخر اسفند). مقابل سال قمری، که بر حسب گردش ماه است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تُ شُمْ مَ)
شهری است قدیمی در مغرب و بارۀ کهنی در آنجا باقی است... (از معجم البلدان). صاحب الحلل السندسیه میم را مکسور ضبط کرده و نویسد: شهر بزرگی بود. باره ای از سنگ دارد که بر نهر سفدر مشرف است و بین آن تا دریا قریب یک میل فاصله است. این شهر قراء آبادی دارد که بربرها در آن زندگی می کنند، بر اثر فتنه ها و جنگ های متوالی ویران گردید. (از حلل السندسیه ج 1 ص 45)
لغت نامه دهخدا
(اِ بِ)
در آفتاب ایستادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در آفتاب نشستن و ایستادن. (از اقرب الموارد) ، بخل ورزیدن بر کسی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
آن چه که از فلز به شکل خورشید سازند و بالای قبه و مانند آن نصب کنند، نقش و نگاری که با گلابتون بر جامه دوزند، هر تصویر مدور و منقش، دگمه هایی که بر سربند تسبیح بند کنند، بت صنم، نارنج، لیمو، قرص نان. یا شمسه خوبان. خورشید زیبا رویان. (از القاب زیبا رویان است) ابزاری چوبین مانند خط کش بدرازای یک یا دو متر که برای تراز کردن آجرها به کار میرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمس
تصویر دمس
چرکین تن لاشه نهنبیده پنهان شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشمس
تصویر تشمس
حمام آفتاب گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمسی
تصویر شمسی
در فارسی خوری هوری
فرهنگ لغت هوشیار
((شَ س))
خورشید مانندی که از فلز درست می کنند و بالای قبه یا جای دیگر نصب کنند، نقشی خورشید مانند که در تذهیب یا طراحی پارچه بکار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمسی
تصویر شمسی
خورشیدی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خمس
تصویر خمس
پنج یک
فرهنگ واژه فارسی سره