جدول جو
جدول جو

معنی شمر - جستجوی لغت در جدول جو

شمر
آبگیر، تالاب، برای مثال همچو روی رومیان از ابر رنگین شد چمن / همچو موی زنگیان از باد پرچین شد شمر (قطران - ۱۱۱)، حوض کوچک
تصویری از شمر
تصویر شمر
فرهنگ فارسی عمید
شمر
شمردن، شمرنده، پسوند متصل به واژه به معنای شمارنده مثلاً ستاره شمر، روزشمر
تصویری از شمر
تصویر شمر
فرهنگ فارسی عمید
شمر
(شَ مِ)
ابن ذی الجوشن ضبابی کلابی. نام او شرحبیل و کنیت او ابوالسابغه است. از رؤسای هوازن و مردی شجاع بود (مقتول 66 هجری قمری / 686 میلادی). در صفین در لشکر علی (ع) حضور داشت. سپس در کوفه اقامت کرد و به روایت حدیث پرداخت در واقعۀ کربلا شرکت جست و در شمار قاتلان امام حسین (ع) درآمد. عبیدالله او را با سر امام حسین (ع) به شام نزد یزید فرستاد. سپس وی به کوفه برگشت. چون مختار بن ابوعبیدۀ ثقفی قیام کرد و شمر از کوفه بیرون رفت، مختار غلام خود را با گروهی به طلب او فرستاد. شمر غلام مختار را بکشت و به ’کلتانیه’ از قرای خوزستان (بین سوس و صیمره) رفت. جمعی از سپاهیان مختار به سرکردگی ابوعمره بجنگ او رفتند. شمر در این نبرد کشته شد و تن او را نزد سگان افکندند. بعضی از فرزندان او به مغرب رفتند و به اندلس درآمدند. از جملۀ آنان کسی که شهرتی دارد نوادۀ او صمیل بن حاتم بن شمر بن ذی الجوشن است. (فرهنگ فارسی معین) :
من حسین وقت و نااهلان یزید و شمر من
روزگارم جمله عاشورا و شروان کربلا.
خاقانی.
- امثال:
دیگر حالا شمر جلودارش نمی شود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شمر
(شِمْ مِ)
شر شمر، بدی سخت. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بدی شدید. (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
شمر
(شِ)
رجل شمر، مرد آزموده کار رسا ودانای در امور. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). کارآزموده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دانای امور. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، مرد سخی. (ناظم الاطباء). جوانمرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شمر
(شَمْ مَ)
مجموعۀ قبایلی که به عرب یمن انتساب دارند و بین آنان و عنزی دشمنی قدیم است. مرکز قبیله های شمر در بلاد ’طی’ در شمال بلاد عرب، الجزیره، بین النهرین، حوالی دجله و فرات است. مرجع آنها ’دیرالزور’است. از شعب شمر ’بنوتمیم’ می باشد. افراد این قبایل به تعلیمات وهابیه متمایلند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
شمر
(شُ مَ)
شمارنده. تعدادکننده و همیشه به صورت مرکب استعمال میگردد. (ناظم الاطباء). شمارنده. (از آنندراج) (از انجمن آرا). مخفف شمار و شمرنده و همیشه بصورت ترکیب آید، چون: ستاره شمر، اخترشمر، دینارشمر. (یادداشت مؤلف).
- ستاره شمر، ستاره شناس. منجم. (یادداشت مؤلف) :
به سام نریمان ستاره شمر
چنین گفت کای گرد زرین کمر.
فردوسی.
رجوع به مادۀ ستاره شمر شود.
، امر به شمردن. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به شمردن شود
لغت نامه دهخدا
شمر
(شَ مَ)
حوض خرد و کوچک. (برهان) (ناظم الاطباء). حوض. حوض کوچک و تالاب. (غیاث) (ناظم الاطباء). آبگیر خرد. (آنندراج) (انجمن آرا). آبگیر. آبدان. (فرهنگ اوبهی). آبگیر. غفج. (لغت فرس اسدی). آبگیر خرد و شاید بمعنی آبگیر بزرگ هم اطلاق می شده. (از فرهنگ لغات شاهنامه). ژی. آبکند. (یادداشت مؤلف) :
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.
دقیقی.
بحر جایی که کف راد تو باشد شمریست
بلکه پیش کف تو کرد نداند شمری.
فرخی.
تو بر کنارۀ دریای شور خیمه زده
شهان شراب زده بر کناره های شمر.
فرخی.
گر هنر باید هست ار که سخا باید هست
به قیاس عدد قطرۀ باران به شمر.
فرخی.
ابر پیش کف او همچو بر یم شمر است
زشت باشد که بگویی به شمر باشد یم.
فرخی.
پادشا باش و ولی پرور و بدخواه شکر
پر کن از خون بداندیش و عدو هر شمری.
فرخی.
ز یخ گشته شمرها همچو سیمین
طبقها برسر سنگین مراجل.
منوچهری.
وآنگه که فروبارد باران بقوت
گیرد شمر آب دگر صورت و آثار.
منوچهری.
گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر
دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار.
منوچهری.
آن دایره ها بنگر اندرشمر آب
هرگه که در آن آب چکد قطرۀ امطار.
منوچهری.
رنگ را اندر کمرها تنگ شد جای گریغ
ماغ را اندر شمرها سرد شد جای شناه.
؟ (از لغت فرس اسدی).
آبی که جز دل وجان آن آب را شمر نیست
جز بر کنار آن آب یاقوت بر شجر نیست.
ناصرخسرو.
آنکه زی دانا دریای خرد خاطر اوست
اوست دریا و دگر یکسره عالم شمر است.
ناصرخسرو.
ز بیم تیغ چو تو بگذری به آذر و دی
زره به روی خود اندرکشند هر شمری.
ناصرخسرو.
هر ساعتی ز عشق تو حالم دگر شود
وز دیدگان کنارم همچون شمر شود.
مسعودسعد.
ز توبه دل رویم همی کند چون زر
ز آب چشم کنارم همی شمر دارد.
مسعودسعد.
چرخ با قدر او زمین گردد
بحر با طبع او شمرباشد.
مسعودسعد.
قدر او چرخ گشت و چرخ زمین
طبع او بحر گشت و بحر شمر.
مسعودسعد.
از آتش فراق دل آتشکده شده ست
وز آب این دو دیده کنارم همی شمر.
مسعودسعد.
آب جوی ار ز بحر بازگری
بحر از آن سپس شمر شمری.
سنایی.
نبود از عفونتی خالی
آب صافی که در شمر باشد.
(از مقامات حمیدی).
دیدۀ چون عبهرش دیدم شمر شد چشم من
گر شمر شدچشم من از بهر آن عبهر سزد.
سوزنی.
در جنب رای روشن و کف جواد تو
خورشید کم ز ذره و دریا کم از شمر.
سوزنی.
گردون بر نتایج کلکت بود عقیم
دریا بر لطائف طبعت بود شمر.
انوری.
کرته بر قد غزالان چو قبا بشکافید
چشمه از چشم گوزنان چو شمر بگشایید.
خاقانی.
چه عجب زآنکه گوزنان ز لعابی برمند
که هزبرانش در آب شمر انداخته اند.
خاقانی.
چون دل تو گفته باشم سخن از جهان نگویم
که چو بحر برشماری سخن از شمر نیاید.
خاقانی.
گرنه خزف شد خریف از چه تلف میکند
بر شمر از دست باد سیم و زر بیشمار.
خاقانی.
گفتۀ من به فال دارد از آنک
مدد بحر جز شمر نکند.
ظهیر فاریابی.
زین راه چو بگذری نشان نیست
چه لایق هر قدم شمربود.
عطار.
- مرغ شمر، مرغ آبگیر. مرغابی:
مرغ شمر رامگر آگاهی است
کآفت ماهی درم ماهی است.
نظامی.
، جوی کوچک و خرد. جدول آب. (برهان) (ناظم الاطباء). جوی خرد. (فرهنگ اوبهی) ، آب ایستاده در شکافهای سنگ. (ناظم الاطباء) (از برهان) ، هر جای که آب ایستاده باشد از زمین و کوه و پای درخت خواه آب باران بود و یا جز آن. (از برهان) ، نوردآب و گرداب، سرشیر و قیماق. (ناظم الاطباء) (از برهان). سرشیر که به هندی ملایی گویند. (از غیاث) (آنندراج) ، رازیانه. رازیانج. شمار. (یادداشت مؤلف). رجوع به رازیانه شود
لغت نامه دهخدا
شمر
(تَ وَهَْ هَُ)
خرامیدن در رفتار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از غیاث). گشنی کردن در رفتن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) ، کوشیدن در رفتار. سرعت نمودن و بشتاب رفتن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فراهم آوردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، درودن خرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). درودن خرما یا چیدن میوۀ آن. (از اقرب الموارد) ، نفرت نمودن نفس از چیزی که ناخوش دارد آنرا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شمر
شمارنده و تعداد کننده، اختر شمر
تصویری از شمر
تصویر شمر
فرهنگ لغت هوشیار
شمر
((ش))
شمر بن ذی الجوشن قاتل امام حسین (ع)، شخص بسیار خشن و سختگیر و ظالم و بدخو
شمر هم جلودار کسی نبودن: کنایه از هیچ چیز یا هیچ قدرتی توانایی ممانعت از خلاف کاری یا تندروی کسی را نداشتن
تصویری از شمر
تصویر شمر
فرهنگ فارسی معین
شمر
((شَ مَ))
آبگیر، حوض کوچک
تصویری از شمر
تصویر شمر
فرهنگ فارسی معین
شمر
برای شام
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تشمر
تصویر تشمر
به سرعت رفتن، گذشتن، با ناز و تکبر خرامیدن و رفتن، آمادۀ کاری شدن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ مَ)
غله ای باشد شبیه به ماش و به عربی درجع خوانند. (برهان) (آنندراج). دسمر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خرامیدن در رفتن یا به سرعت رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، شکرده شدن. (تاج المصادر بیهقی). آماده شدن کار را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). اراده کردن و مهیا شدن برای کاری. (از اقرب الموارد) : شیر تشمر او (شتربه) را مشاهدت کرد. (کلیله و دمنه). ابوعلی به مرو رفت و بحضرت بخارا کس فرستاد و بحقوق اسلاف و توفر بر شرایط عبودیت و تشمر بر لوازم خدمت و تکاثر به اقارب و موالی خویش توسل ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 110)، بشتاب رفتن اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تشمیر شود
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
گندم گونی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَرْ رَ)
روزی است در عجم که در آن سه بار خراج گیرند و سمرج عربی از آن مأخوذ است. (از المعرب جوالیقی ص 184). رجوع به شمره و سمرج شود
لغت نامه دهخدا
(شُ رُ)
جامه و جل نازک و تنک بافته. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جامۀ باریک. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(شِ / شُ مَ / مُ)
شمرده. مرخم شمرده. (یادداشت مؤلف). رجوع به شمرده شود.
- ناشمرد، ناشمرده. سنجیده نشده. بیحساب. بیمر:
یکی گوی و چوگان به قاصد سپرد
قفیزی پر از کنجد ناشمرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
قسمی خار. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ مَ رِ)
شمردن. (ناظم الاطباء). شمارش
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُ رَ)
رازیانه. (ناظم الاطباء). رازیانج. (از اقرب الموارد). رجوع به رازیانه، رازیانج و شمر شود
لغت نامه دهخدا
(شُ مَ رَ)
مأخوذ از شمار. شماره: و کسری انوشروان بفرمود تا به سه دفعه بستانند (خراج را) و در سرایی که آن را سرای سمره گفتندی جمع کنند و مراد به سمره، سه نجم و دفعات است و بعضی دیگر گویندکه آن سرای را شمره می گفتند مأخوذ از شمار از سخن اهل عجم که آن حساب و شمار است. (ترجمه تاریخ قم ص 180). رجوع به شمرج شود
لغت نامه دهخدا
(شِ رَ)
رفتار مرد فاسد و تباهکار. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ / شِ مِ / شُ مُ ری ی)
مرد هشیار کارگزار کارآزمودۀ جلد و چابک. (ناظم الاطباء). آزموده کار دانای امور. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به شمر شود
لغت نامه دهخدا
(شَمْ مَ)
جرنفش شاعر. ابن عبده بن امروءالقیس بن زید. منسوب است به شمر بن عبد جذیمه... و آن بطنی است از بطنهای طی ٔ. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(شَمْ مَ ری ی / شِمْ مَ ری ی)
مرد رسا و آزموده کار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جلد و چابک خویشتن ورچیده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
نام فرقه ای است منسوب به شمرالمرجی ٔ و از فرق مرجئۀ قدریه بشمارند. به عقیدۀ آنان ایمان عبارت است از معرفت به خدا، محبت و فروتنی نسبت بدو با قلب و اقرار به اینکه او یکی است و همتا ندارد و اینکه پیغمبران دلیل آوردند اقرار بدانها و تصدیق آنها واجب و از ایمان است، ولی معرفت بدانچه از سوی خدا آمده است داخل در ایمان نیست. و هر خصلتی از خصائل ایمان نه کل ایمان است و نه جزءآن. (از لباب الانساب). رجوع به شمریه و مرجئه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شمرج
تصویر شمرج
ریز بافته جامه ریز بافته پالان ریز بافته ریز بافته تنک بافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمره
تصویر شمره
تباهرفتاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمرش
تصویر شمرش
شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
کمر بستن، آستین بالا زدن، چابکی آستین بر زدن دامن برچیدن، آماده شدن، چابکی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشمر
تصویر تشمر
((تَ شَ مُّ))
دامن بالا زدن، دامن در چیدن، آماده کاری شدن، به سرعت گذشتن، تشمیر
فرهنگ فارسی معین
رفتار سفاکانه و ددمنشانه چون شمر داشتن، تعزیه، نوعی رجز و اشتلم بحر طویل در موسیقی مذهبی مازندران
فرهنگ گویش مازندرانی