جدول جو
جدول جو

معنی شقیح - جستجوی لغت در جدول جو

شقیح
(شَ)
ناتوان از بیماری. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، برخاسته از بیماری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، زشت و بدگل:قبیح شقیح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). زشت. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3)
لغت نامه دهخدا
شقیح
نوان بیمار بهبود یافته زشت بد گل
تصویری از شقیح
تصویر شقیح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شقیق
تصویر شقیق
(پسرانه)
نام یکی از سرداران علی (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شقیق
تصویر شقیق
برادر، پسری که با دختر یا پسر دیگر از یک پدر و مادر باشد، نسبت به آن پسر یا دختر برادر است، داداش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وقیح
تصویر وقیح
بی شرم، شوخ چشم، بی حیا، پررو و گستاخ، زشت، ناپسند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شحیح
تصویر شحیح
بخیل، حریص، آزمند
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
سبوی سفالین یا هر آوند سفالین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ)
ابن ذبیان بن علیان بن ارحب، از قبیلۀ بنی بکیل و از همدان. جد جاهلی یمانی بود. از فرزندان اوست: قبایل ’آل یزید’ و ’آل قدامه’ و ’آل ابی دوید’ و ’آل الهیثم’ از بطنهای همدان.
ابن عبدالکریم رویانی، مکنی به ابونصر. فقیه شافعی و قاضی آمل مازندران بود. از کتابهای اوست: 1- روضهالاحکام و زینهالحکام - در آیین داوری. شریح به سال 505 هجری قمری درگذشت.
لغت نامه دهخدا
(یِ)
شائح. رجوع به شائح شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
حریص. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بخیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، شحاح، اءشحّه، اشحّاء. (اقرب الموارد) :
چون امیرش دید گفتش کای وقیح
گویمت چیزی منه نامم شحیح.
مولوی.
- شحیح بحیح، از اتباع است. سخت حریص. سخت بخیل. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ)
شرم زن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به شریح شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شریحه. پارۀ گوشت فربه بدرازابریده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گوشت تنک کرده. (مهذب الاسماء). رجوع به شریحه شود، پاره ای از گوشت. (از اقرب الموارد) ، شرم زن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ازمهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). رجوع به شریح شود
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
ابن حارث بن قیس بن جهم بن معاویهبن... مرتع کندی، مکنی به ابوامیه یا ابوعبدالرحمان. شاعر و قاضی و راوی از عمر خطاب است و در 97 یا 98 هجری قمری در 120سالگی در کوفه درگذشت. وی از نامی ترین قاضیان صدر اسلام و اصلش از یمن بود. در زمان عمر به سمت قاضی کوفه برگزیده شد و در دورۀ خلافت عثمان و حضرت علی و معاویه این سمت راداشت و 75 سال مظالم راند و تنها سه سال در دورۀ حجاج بن یوسف از قضا امتناع کرد و حجاج به سال 77 ه. ق. او را معاف داشت. شریح در حدیث و فقه و در قضاوت امین بود و از عمر و حضرت علی و دیگران روایت کرد. (از صفه الصفوه ج 3 صص 20-21 و اعلام زرکلی و طبقات ابن سعد ج 6 صص 90-100). در باب شریح بین علمای رجال شیعه و سنت اختلاف است و بعضی بزرگان شیعه او را مذموم میدانند. رجوع به معنی بعد شود، در تداول قاضیی را که برخلاف حق فتوی دهد ’شریح’ نامند یا بدو تشبیه کنند. این امر بر اثر خبری که متداول است رایج شده، و آن اینکه گویند: شریح به امر عبیدالله بن زیاد فتوی داد که چون حسین بن علی (ع) بر خلیفۀ وقت خروج کرده است، دفع او بر مسلمانان واجب است، ولی در کتب معتبر این خبر نیامده است. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شِ قی یَ)
نوعی از جماع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شی ٔ شقین، چیز اندک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). اندک. (آنندراج). و رجوع به شقن (ش / ش ق ) شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
چاک شده و نیمه شدۀ هر چیزی که دو نیمه شود، هر نیمه شقیق است مر دیگری را. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). نیمه. (یادداشت مؤلف)، نظیر. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). مثل. (فرهنگ فارسی معین)، برادر: فلان شقیق فلان، فلان برادر فلان است، کأنه شق نسبه من نسبه. ج، اشقّاء. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). برادر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار) (غیاث). دادر. (نصاب الصبیان). برادر. دادا. برار. اخ. برادر تنی. برادر ابوینی. برادر امی و ابی. ج، شقایق. (یادداشت مؤلف). برادر امی که گویی نسب او از نسب برادرش است، ولی مشهور، برادر ابی و امی است. (از اقرب الموارد)، همشیر. (زمخشری). خواهر. (یادداشت مؤلف)، گوسالۀ قوت گرفته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، گویند جمع واژۀ شقیقه است. (از معجم البلدان). رجوع به شقیقه شود، هم ریشه (کلمات، لغات) . (یادداشت مؤلف)، درد نیم سر. (یادداشت مؤلف)، شقایق است. (تحفۀ حکیم مؤمن)، شقایق النعمان است. (یادداشت مؤلف) (مخزن الادویه). رجوع به شقایق و شقایق النعمان شود، (اصطلاح عروض) بحری است از بحور شعر تازی که به متدارک معروف است. (از اقرب الموارد). رجوع به متدارک شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
یا شقیف ارنون. قلعه ای است در شام. (تاج الملوک ص 161). قلعۀ بسیار استواری است در یک مغاره از کوه نزدیک بایناس از زمین دمشق بین بایناس و ساحل واقع است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
سفال و خزف. (ناظم الاطباء). سفالینه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اُ ی ی)
رنگ برآوردن غورۀ خرما. (زوزنی). رنگ کردن غورۀ خرما و سرخ گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَوْ وُ)
ریم گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ریمناک گردیدن جراحت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). التقیح، در گفتار پزشکان بدو معنی آید یکی آنکه در هر موضع استعمال شود. و آن فراهم آمدن ورم است بخاطر مدت و دیگر آنکه برای بیماریهای ریوی استعمال شود و مقصود پر شدن فضای بین سینه وشش است از قیح یا در هر دو جانب یا در یک جانب. (ازقانون ابوعلی سینا، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شقاح
تصویر شقاح
کبر از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقیذ
تصویر شقیذ
چشم کننده کسی که چشم می زند بی خواب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقیص
تصویر شقیص
هنباز، هنبازی، دو نیم، اندکی، اسپ نیکو هیدخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقیط
تصویر شقیط
کوزه آوند سفالین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقیظ
تصویر شقیظ
سفالینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقیق
تصویر شقیق
چاک شده و نیمه شده، نیمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقین
تصویر شقین
اندک
فرهنگ لغت هوشیار
بریده گوشت، نازک و پهن شرم شرم زن چوز شرمگاه آلت تناسلی زن شرم زن، از اعلام مردانست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحیح
تصویر شحیح
حریص، آزمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقیح
تصویر تقیح
ریمناکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقیح
تصویر وقیح
دریده پرور بی شرم بی شرم بی حیا پررو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقیح
تصویر وقیح
((وَ))
بی شرم و حیا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شقیق
تصویر شقیق
((شَ))
آن چه که از میان دو نیمه شده، هر یک از آن دو شقیق دیگری است، برادر ابی و امی، نظیر، مثل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شریح
تصویر شریح
((شُ رَ))
آلت تناسلی زن، شرم زن، از اعلام مردان است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وقیح
تصویر وقیح
گستاخ، بی شرم
فرهنگ واژه فارسی سره