جدول جو
جدول جو

معنی شفی - جستجوی لغت در جدول جو

شفی
(شِ / شَ)
ممال شفا. (یادداشت مؤلف) :
باد خلقش دمیده عطر حسب
نحل مهرش نهاده شهد شفی.
ابوالفرج رونی.
از آن سبب که عسل را حلاوت لب توست
خدای عزوجل در عسل نهاد شفی.
ادیب صابر.
هر دمی یعقوب وار از یوسفی
می رسد اندر مشام تو شفی.
مولوی.
شب به خواب اندر بگفتش هاتفی
که خریدی آب حیوان و شفی.
مولوی.
و رجوع به شفا شود
لغت نامه دهخدا
شفی
(تَ وَفْفُ)
نزدیک شدن آفتاب به غروب، برآمدن ماه نو، نمایان شدن شخص. (منتهی الارب). و رجوع به شفا شود
لغت نامه دهخدا
شفی
(شَ فا)
اندک، چنانچه مرد را هنگام مرگ، و ماه را گاه محاق و آفتاب را به وقت غروب گویند: مابقی منه الا شفی ً، یعنی کم. (منتهی الارب). و رجوع به شفا شود
لغت نامه دهخدا
شفی
(شَ فی ی)
منسوب به شفه. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب). لبی. (ناظم الاطباء). و رجوع به شفوی و شفهی و شفهیه شود
لغت نامه دهخدا
شفی
(شُ فی ی / شِ فی ی)
جمع واژۀ شفا. (ناظم الاطباء). رجوع به شفا شود
لغت نامه دهخدا
شفی
نمایان شده شخص، نزدیک شدن آفتاب به غروب، برآمدن ماه نو جمع شفا
تصویری از شفی
تصویر شفی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شفا
تصویر شفا
(پسرانه)
بهبود یافتن از بیماری، تندرستی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شفیع
تصویر شفیع
(پسرانه)
شفاعت کننده، پایمرد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شفق
تصویر شفق
(دخترانه و پسرانه)
سرخی افق پس از غروب آفتاب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شفیع
تصویر شفیع
کسی که برای دیگری خواهش عفو یا کمک بکند، خواهشگر، شفاعت کننده، در علم حقوق صاحب شفعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شفیق
تصویر شفیق
مهربان، دلسوز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شفیر
تصویر شفیر
کرانۀ هر چیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تشفی
تصویر تشفی
شفا یافتن، آرامش خاطر یافتن، بهبود و آسودگی قلب پیدا کردن
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
دهی است از دهستان دوغائی بخش حومه شهرستان قوچان. سکنۀ آن 300 تن. آب از قنات است. محصول عمده غلات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مهربان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (آنندراج). دلسوز. رحیم. (فرهنگ فارسی معین) ، نصیحت گر. آزمندبر نصیحت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دوست ناصح. (دهار) ، رحیم و مهربان و دل رحم. (از ناظم الاطباء). مشفق. رئوف. عطوف. پرمهر. صمیمی. (یادداشت مؤلف) :
یار بادت توفیق روزبهی باد رفیق
دوستت باد شفیق دشمنت غیشه و نال.
رودکی.
پس سلیمان گفت شو ما را رفیق
در بیابانهای بی آب ای شفیق.
مولوی.
وگر بر رفیقان نباشی شفیق
به فرسنگ بگریزد از تو رفیق.
(بوستان).
- رفیق شفیق، دوست مهربان. (ناظم الاطباء) :
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
حریف حجره و گرمابه و گلستان باش.
حافظ.
، تسلی دهنده و دارای محبت و مهربانی و نیکخواه و خیراندیش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
عباس بن رضا عباسی. از نقاشان نامی ایران است که در هندوستان بوده و آثار و تابلوهای فراوانی از وی درآن سرزمین باقی است. (یادداشت مؤلف). وی پسر رضا عباسی نقاش و مینیاتوریست نامی دورۀ صفویه بود که درنیمۀ دوم قرن یازدهم هجری می زیست و با شاه عباس دوم معاصر و شاگرد پدرش بود. (از فرهنگ فارسی معین)
مازندرانی. از رجال ایران در نیمۀ اول قرن 13 هجری بود. فتحعلی شاه صدارت خود را پس از حاجی ابراهیم بدو محول کرد. (فرهنگ فارسی معین)
ابوصالح بن اسحاق محدث محتسب. (منتهی الارب) (آنندراج)
جد عبدالعزیز بن الملک مقری. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شفا جستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج). شفا یافتن: تشفی بکذا و اشتفی به اشتفاء، نال به الشفاء. (از اقرب الموارد)، شفا یافتن از خشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) .بری شدن از خشم. (از اقرب الموارد). از غضب و کینه رستن. (آنندراج) : علی رایض حسنک را به بندمی برد و استخفاف می کرد و تشفی و تعصب و انتقام می بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177). چون بازجستی نبود کاراو را و حال او را (حسنک را) انتقامها و تشفی ها رفت. (تاریخ بیهقی ایضاً). و تشفی و تلافی خلل جز بمظاهرت و مضافرت آن دولت ممکن نگردد. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 68). جز به عبدۀ نار و عندۀ کفار و تشفی به درک ثار راضی نشدند و سه روز متواتر در پی ایشان می رفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 418).
- تشفی جستن، شفا یافتن. تسکین و آرامش یافتن از درد و خشم و جز آنها: از درد آن تشفی جوید و هر یک را از آن زمره مکافاتی واجب دارد. (جهانگشای جوینی).
- تشفی خاطر، آسایش خاطر از غیظ و خشم. (ناظم الاطباء).
- تشفی دادن، تسکین دادن. شفا دادن. آرام کردن کینه وخشم و جز آنها: و کینۀ قدیم را که در دل داشت تشفی داده. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(اَ فا)
مردی که لبهایش فراهم نیاید. (منتهی الارب). آنکه دو لب وی بهم نپیوندد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَفْ فُ)
مصدر به معنی شفف. (از ناظم الاطباء). مصدر به معنی شفوف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تنک گردیدن جامه چنانکه پیدا و آشکار شود آنچه در زیر وی است. (از آنندراج). و رجوع به شفف و شفوف شود، باد سخت آمدن. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشفی
تصویر اشفی
سنبه درفش در کفشگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفی
تصویر حفی
مهربان، تیمار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشفی
تصویر تشفی
شفا جستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفیع
تصویر شفیع
خواهشگر که برای دیگری شفاعت خواهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفیر
تصویر شفیر
کناره پلک چشم که مژه بر آن می روید
فرهنگ لغت هوشیار
سوز سرما خنکی، باد سرد، گرمی آفتاب از واژگان دو پهلو، تنک گردیدن جامه نازک شدن جامه، چیز کم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفیق
تصویر شفیق
مهربان، دلسوز، رحیم، پرمهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفی
تصویر خفی
نهان، پوشیده، پنهان کردن، گوشه گیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفیع
تصویر شفیع
((شَ))
شفاعت کننده، پایمرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تشفی
تصویر تشفی
((تَ شَ فِّ))
شفا یافتن، بهبود جستن، آرامش خاطر یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شفیق
تصویر شفیق
((شَ))
مهربان، دلسوز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شفا
تصویر شفا
بهبود، درمان
فرهنگ واژه فارسی سره
پایمرد، دخیل، شافع، شفاعتگر، فریادرس، میانجی، واسطه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بامحبت، حمیم، دلسوز، مهربان، نرمخو
متضاد: قسی، نامهربان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
التیام، بهبودی، تسلی، شفا، شفایافتگی، صحت، علاج، مداوا، معالجه، دل آسایی، شفا یافتن، صحت یافتن، علاج شدن، آرامش خاطر یافتن، تسکین یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باملاحظه، سربار
دیکشنری اردو به فارسی