مصدر به معنی شفف. (ناظم الاطباء). تنک گردیدن جامه چنانکه پیدا و آشکار شود آنچه در زیر وی است. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تنک شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). و رجوع به شفف شود، لاغر و نزار گردیدن تن کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گداخته شدن تن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)
مصدر به معنی شَفَف. (ناظم الاطباء). تنک گردیدن جامه چنانکه پیدا و آشکار شود آنچه در زیر وی است. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تنک شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). و رجوع به شفف شود، لاغر و نزار گردیدن تن کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گداخته شدن تن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)
ناقه شفوع، ماده شتری که در یک دوشیدن دو شیردوشه را پر کند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اشتری که دو جای باید شیرش را از بسیاری. ج، شفع. (مهذب الاسماء)
ناقه شفوع، ماده شتری که در یک دوشیدن دو شیردوشه را پر کند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اشتری که دو جای باید شیرش را از بسیاری. ج، شفع. (مهذب الاسماء)
مصدر به معنی شفن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به کنج چشم نگریستن کسی را. (آنندراج) (از اقرب الموارد). به دنبال چشم نگریستن به کسی. (از تاج المصادر بیهقی) (دهار). به دنبال چشم نگریستن، و یعدی بنفسه و بالی. (از المصادر زوزنی چ بینش ص 160) ، به تعجب نگریستن به سوی چیزی. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، به کراهت و اعراض دیدن چیزی را. (انجمن آرا) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به شفن شود
مصدر به معنی شَفَن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به کنج چشم نگریستن کسی را. (آنندراج) (از اقرب الموارد). به دنبال چشم نگریستن به کسی. (از تاج المصادر بیهقی) (دهار). به دنبال چشم نگریستن، و یعدی بنفسه و بالی. (از المصادر زوزنی چ بینش ص 160) ، به تعجب نگریستن به سوی چیزی. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، به کراهت و اعراض دیدن چیزی را. (انجمن آرا) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به شَفَن شود
رشکین و حسود و غیور. (ناظم الاطباء). غیور که از شدت غیرت و حذر گوشۀ چشم از تند نگریستن برنبندد. (از اقرب الموارد) ، کسی که با گوشۀ چشم و یا به کراهت و اعراض بنگرد کسی را. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
رشکین و حسود و غیور. (ناظم الاطباء). غیور که از شدت غیرت و حذر گوشۀ چشم از تند نگریستن برنبندد. (از اقرب الموارد) ، کسی که با گوشۀ چشم و یا به کراهت و اعراض بنگرد کسی را. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لبی. از لب. لبی و منسوب به لب. (ناظم الاطباء). منسوب به شفه که به معنی لب است، چون شفت در اصل شفه بوده، ها را در حالت نسبت به واو بدل کرده شفوی گویند چنانکه منسوب به شهر غزنه را غزنوی گویند، و در صراح و منتخب نوشته که شفوی درست نباشد چنانکه مشهور شده و صحیح شفهی است و حروف شفهی ’با و فا و میم’ است. (از غیاث) (آنندراج). - حروف شفوی، حروفی که در تلفظ آنها لبها بهم بخورد یا کار کند مانند: ب، پ، م، ف، و. (یادداشت مؤلف) شفهی. منسوب به شفه یعنی لبی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به شفه و شفهی و شفوی ّ و شفویّه شود
لبی. از لب. لبی و منسوب به لب. (ناظم الاطباء). منسوب به شفه که به معنی لب است، چون شفت در اصل شفه بوده، ها را در حالت نسبت به واو بدل کرده شفوی گویند چنانکه منسوب به شهر غزنه را غزنوی گویند، و در صراح و منتخب نوشته که شفوی درست نباشد چنانکه مشهور شده و صحیح شفهی است و حروف شفهی ’با و فا و میم’ است. (از غیاث) (آنندراج). - حروف شفوی، حروفی که در تلفظ آنها لبها بهم بخورد یا کار کند مانند: ب، پ، م، ف، و. (یادداشت مؤلف) شفهی. منسوب به شفه یعنی لبی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به شفه و شفهی و شَفَوی ّ و شَفَویّه شود
نگریستن به کنج چشم، زیرک، چشمداشت، رخنخواه رخن در پهلوی برابراست با ارث تازی و رخنخواه کسی است که چشم به رخن یکی از نزدیکان یا خویشان دوخته است. تیز بین تیز نگر
نگریستن به کنج چشم، زیرک، چشمداشت، رخنخواه رخن در پهلوی برابراست با ارث تازی و رخنخواه کسی است که چشم به رخن یکی از نزدیکان یا خویشان دوخته است. تیز بین تیز نگر