جدول جو
جدول جو

معنی شفو - جستجوی لغت در جدول جو

شفو(تَ)
نزدیک غروب شدن آفتاب، برآمدن ماه نو، نمایان و پدیدار گردیدن شخصی. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شفا
تصویر شفا
(پسرانه)
بهبود یافتن از بیماری، تندرستی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شفق
تصویر شفق
(دخترانه و پسرانه)
سرخی افق پس از غروب آفتاب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شفوی
تصویر شفوی
مربوط به لب، لبی مثلاً حروف شفوی
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
مصدر به معنی شفف. (ناظم الاطباء). تنک گردیدن جامه چنانکه پیدا و آشکار شود آنچه در زیر وی است. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تنک شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). و رجوع به شفف شود، لاغر و نزار گردیدن تن کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گداخته شدن تن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
دیو به شکل انسان. (ناظم الاطباء). غول بیابانی. (از شعوری ج 2 ورق 141) ، اهرمن. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 141) ، دیوانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ناقه شفوع، ماده شتری که در یک دوشیدن دو شیردوشه را پر کند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اشتری که دو جای باید شیرش را از بسیاری. ج، شفع. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
هر چیز نهی شده در مذهب و نامشروع. (ناظم الاطباء). حرام که ضد حلال است. (از شعوری ج 2 ورق 119)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شف ّ و شف ّ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ شف ّ، به معنی جامۀ تنک و پردۀ تنک. (آنندراج). و رجوع به شف ّ شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شفیق و مهربان و رحیم. (ناظم الاطباء). شفیق. که بر اصلاح حال کسی آزمند باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به شفیق شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مصدر به معنی شفن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به کنج چشم نگریستن کسی را. (آنندراج) (از اقرب الموارد). به دنبال چشم نگریستن به کسی. (از تاج المصادر بیهقی) (دهار). به دنبال چشم نگریستن، و یعدی بنفسه و بالی. (از المصادر زوزنی چ بینش ص 160) ، به تعجب نگریستن به سوی چیزی. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، به کراهت و اعراض دیدن چیزی را. (انجمن آرا) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به شفن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
رشکین و حسود و غیور. (ناظم الاطباء). غیور که از شدت غیرت و حذر گوشۀ چشم از تند نگریستن برنبندد. (از اقرب الموارد) ، کسی که با گوشۀ چشم و یا به کراهت و اعراض بنگرد کسی را. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ وی ی)
لبی. از لب. لبی و منسوب به لب. (ناظم الاطباء). منسوب به شفه که به معنی لب است، چون شفت در اصل شفه بوده، ها را در حالت نسبت به واو بدل کرده شفوی گویند چنانکه منسوب به شهر غزنه را غزنوی گویند، و در صراح و منتخب نوشته که شفوی درست نباشد چنانکه مشهور شده و صحیح شفهی است و حروف شفهی ’با و فا و میم’ است. (از غیاث) (آنندراج).
- حروف شفوی، حروفی که در تلفظ آنها لبها بهم بخورد یا کار کند مانند: ب، پ، م، ف، و. (یادداشت مؤلف)
شفهی. منسوب به شفه یعنی لبی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به شفه و شفهی و شفوی ّ و شفویّه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شدو
تصویر شدو
اندکی، آهنگ (قصد)، زی (جانب)، مانندکردن، راندن شتران را، سراییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفع
تصویر شفع
جفت، زوج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمو
تصویر شمو
رفعت و بلندی، علو، عز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفف
تصویر شفف
اندک از هر چیزی، ترا پدیدی تنکی نازکی
فرهنگ لغت هوشیار
سرخی شام و بامداد، سرخی افق پس از غروب آفتاب تا نماز خفتن و نزدیک آن و یا نزدیک تاریکی شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفک
تصویر شفک
نادان ابله، بی هنر بی مایه، کهنه فرسوده
فرهنگ لغت هوشیار
نگریستن به کنج چشم، زیرک، چشمداشت، رخنخواه رخن در پهلوی برابراست با ارث تازی و رخنخواه کسی است که چشم به رخن یکی از نزدیکان یا خویشان دوخته است. تیز بین تیز نگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفه
تصویر شفه
لب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفی
تصویر شفی
نمایان شده شخص، نزدیک شدن آفتاب به غروب، برآمدن ماه نو جمع شفا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرو
تصویر شرو
انگبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جفو
تصویر جفو
ستم کردن، ملازم نگردیدن مال خود را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شجو
تصویر شجو
گریستن، نیاز، اندوه، اندوهاندن، شادانیدن ازواژگان دوپهلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحو
تصویر شحو
فراخی گام، درون، بازکردن دهان را، بازشدن دهان
فرهنگ لغت هوشیار
پیش افتادن، کندن، پایان، تگ ته، خاک چاه، افسار شتر، سبد، پیش افتادن سبقت گرفتن، کندن (چنان که خاک را از چاه)، غایت هر چیز نهایت، غور تک ته، زمام ناقه مهار شتر، پشکل شتر، زنبیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفو
تصویر تفو
آب دهن تف، درمورد تحقیر و توهین بکسی یا چیزی گویند: (تفو بر تو) : تفو بر تو ای چرخ گردون تفوا، (شاهنامه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفو
تصویر خفو
هم آوای عفو درخشش، هویدایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفو
تصویر حفو
اکرام کردن، عطا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفوی
تصویر شفوی
لبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفو
تصویر رفو
پیوند جامه، رفو کردن، جامه دوختن، پارگی و سوراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفوق
تصویر شفوق
دلسوز، مهربان
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته شفش گونه ای ماهی رودخانه ای در پارسی به نای پنبه زنی و شاخ درخت کجواج و بیخ درخت نیز شفش گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفا
تصویر شفا
بهبود، درمان
فرهنگ واژه فارسی سره