زدن لب کسی را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، مشغول کردن کسی را. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (المصادر زوزنی). مشغول گردیدن. (تاج المصادر بیهقی) : نحن نشفه علیک المرتع والماء، ای نشغله عنک، ای هو قدر حاجتنا لا فضل فیه للغیر. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، ستیهیدن. (منتهی الارب). الحاح کردن کسی را در سؤال چندانکه خرج کند هرچه در دست دارد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). الحاح کردن بر کسی در سؤال. (از المصادر زوزنی چ بینش ص 259) ، بسیار شدن خواهندگان مال: شفه المال (مجهولاً) ، بسیار شدن سئلان کسی، بسیار شدن خورندگان طعام (فرزندان) : شفه الطعام (مجهولاً) ، کاد العیال یشفهون مالی، نزدیک شد عیال من بخورند مال مرا و کم گردانند آنرا. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) مصدر به معنی شف (ش / ش ف ف) . (ناظم الاطباء). افزون شدن. (منتهی الارب). و رجوع به شف شود، کم گردیدن (از اضداد است). (منتهی الارب)، سود کردن. (منتهی الارب)
زدن لب کسی را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، مشغول کردن کسی را. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (المصادر زوزنی). مشغول گردیدن. (تاج المصادر بیهقی) : نحن نشفه علیک المرتع والماء، ای نشغله عنک، ای هو قدر حاجتنا لا فضل فیه للغیر. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، ستیهیدن. (منتهی الارب). الحاح کردن کسی را در سؤال چندانکه خرج کند هرچه در دست دارد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). الحاح کردن بر کسی در سؤال. (از المصادر زوزنی چ بینش ص 259) ، بسیار شدن خواهندگان مال: شفه المال (مجهولاً) ، بسیار شدن سئلان کسی، بسیار شدن خورندگان طعام (فرزندان) : شفه الطعام (مجهولاً) ، کاد العیال یشفهون مالی، نزدیک شد عیال من بخورند مال مرا و کم گردانند آنرا. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) مصدر به معنی شف (ش َ / ش ِف ف) . (ناظم الاطباء). افزون شدن. (منتهی الارب). و رجوع به شف شود، کم گردیدن (از اضداد است). (منتهی الارب)، سود کردن. (منتهی الارب)
لب، و اصل آن شفوه یا شفهه بوده است. (منتهی الارب) (آنندراج). لب. (ناظم الاطباء) (دهار). لب. تثنیه، شفتان و شفتین. ج، شفاه. (یادداشت مؤلف) (از مهذب الاسماء). لب، و تقدیراً اصل آن شفه است و تاء حذف گردیده است و برای هاء بودن آخر استدلال کرده اند به وجود هاء در جمع آن (شفاه) و در تصغیر آن (شفیهه) زیرا جمعو تصغیر کلمات را به اصل خود برمیگردانند. و گروهی گفته اند که اصل شفه واو است (شفو) و از اینرو به شفوات جمع بسته اند. و صرفهای گوناگون کلمه را بدان بنیان نهاده اند و گفته اند: ’کلمته مشافاه’ و آن اشفی است ولی جوهری گفته است که بر درستی این عقیده دلیلی نیست. در نسبت بدان اگر صورت موجود را بپذیریم باید شفی ّ وگرنه شفوی و شفهی بگوییم. (از اقرب الموارد). - رجل خفیف الشفه، مرد ستیهنده در سؤال. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء). ، له فینا شفه حسنه، مر او را در میان ما ذکر خیر است. احسن شفه الناس علیک، ذکر خیر تو میان مردمان است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). - شفه حسنه، ذکر خیر. (منتهی الارب) (از مهذب الاسماء). ، مدح و ستایش. ج، شفوات، شفاه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، گاهی به کنایه از شفه سخن را اراده کنند. (از اقرب الموارد). - بنت الشفه، بنت شفه، کنایه است از سخن و کلام و گفتار. (یادداشت مؤلف). سخن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). - ذات شفه، کلمه. (از اقرب الموارد). ، کار. (ناظم الاطباء) ، گرداگرد چاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کرانۀ هر چیزی. (از اقرب الموارد). آبشخوری که آدمیان و بهایم از آن آب بیاشامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - اهل الشفه، آنان که حق دارند خود و چهارپایانشان از آبشخوری آب بیاشامند ولی مزرعه و درخت در شمار اهل الشفه نیست. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لب، و اصل آن شفوه یا شفهه بوده است. (منتهی الارب) (آنندراج). لب. (ناظم الاطباء) (دهار). لب. تثنیه، شفتان و شفتین. ج، شِفاه. (یادداشت مؤلف) (از مهذب الاسماء). لب، و تقدیراً اصل آن شَفَه ْ است و تاء حذف گردیده است و برای هاء بودن آخر استدلال کرده اند به وجود هاء در جمع آن (شفاه) و در تصغیر آن (شُفَیْهه) زیرا جمعو تصغیر کلمات را به اصل خود برمیگردانند. و گروهی گفته اند که اصل شفه واو است (شفو) و از اینرو به شفوات جمع بسته اند. و صرفهای گوناگون کلمه را بدان بنیان نهاده اند و گفته اند: ’کلمته مشافاه’ و آن اشفی است ولی جوهری گفته است که بر درستی این عقیده دلیلی نیست. در نسبت بدان اگر صورت موجود را بپذیریم باید شَفی ّ وگرنه شفوی و شفهی بگوییم. (از اقرب الموارد). - رجل خفیف الشفه، مرد ستیهنده در سؤال. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء). ، له فینا شفه حسنه، مر او را در میان ما ذکر خیر است. احسن شفه الناس علیک، ذکر خیر تو میان مردمان است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). - شفه حسنه، ذکر خیر. (منتهی الارب) (از مهذب الاسماء). ، مدح و ستایش. ج، شَفَوات، شِفاه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، گاهی به کنایه از شفه سخن را اراده کنند. (از اقرب الموارد). - بنت الشفه، بنت شفه، کنایه است از سخن و کلام و گفتار. (یادداشت مؤلف). سخن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). - ذات شفه، کلمه. (از اقرب الموارد). ، کار. (ناظم الاطباء) ، گرداگرد چاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کرانۀ هر چیزی. (از اقرب الموارد). آبشخوری که آدمیان و بهایم از آن آب بیاشامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - اهل الشفه، آنان که حق دارند خود و چهارپایانشان از آبشخوری آب بیاشامند ولی مزرعه و درخت در شمار اهل الشفه نیست. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
جنبیدن. (منتهی الارب). خشف. رجوع به خشف شود، دریافتن. خشف، آواز آمدن از برف هنگام رفتن بروی آن. خشف، آواز کردن، خشف، شتافتن و تیز رفتن، خشف، کوفتن و شکستن سر کسی را بسنگ، خشف، انداختن زن بچه را. خشف. (منتهی الارب)
جنبیدن. (منتهی الارب). خَشف. رجوع به خَشف شود، دریافتن. خَشف، آواز آمدن از برف هنگام رفتن بروی آن. خَشف، آواز کردن، خَشف، شتافتن و تیز رفتن، خَشف، کوفتن و شکستن سر کسی را بسنگ، خَشف، انداختن زن بچه را. خَشف. (منتهی الارب)
شفهی. لبی. (ناظم الاطباء). شفوی. و رجوع به شفوی و شفهی شود. - الحروف الشفهیه، حروف شفهیه، سه حرف ’ب’ و ’م’ و ’ف’است. (از یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
شفهی. لبی. (ناظم الاطباء). شفوی. و رجوع به شفوی و شفهی شود. - الحروف الشفهیه، حروف شفهیه، سه حرف ’ب’ و ’م’ و ’ف’است. (از یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
سر کلاه نره. ختنه گاه مردم. دور ختنه گاه مردم. (مهذب الاسماء). سر نره. مافوق ختان. زبر ختان. سر شرم مرد و آن از بالای ختان باشد. سر قضیب. ج، حشف، حشفات. مهر نره تا ختنه جای. (منتهی الارب). فیشله، بیخ های کشت که بعد درو باقی مانده باشند. (اقرب الموارد) ، پیرزن کلانسال، خمیر خشک، ریشی که در نای و گلوی مردم و شتر برآید. (منتهی الارب) ، صخره ای که در دریا باشد. سنگی در یک زمین هموار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، حشاف، حشف، حشفات
سر کلاه نره. ختنه گاه مردم. دور ختنه گاه مردم. (مهذب الاسماء). سر نره. مافوق ختان. زبر ختان. سر شرم مرد و آن از بالای ختان باشد. سر قضیب. ج، حَشَف، حَشَفات. مهر نره تا ختنه جای. (منتهی الارب). فیشله، بیخ های کشت که بعد درو باقی مانده باشند. (اقرب الموارد) ، پیرزن کلانسال، خمیر خشک، ریشی که در نای و گلوی مردم و شتر برآید. (منتهی الارب) ، صخره ای که در دریا باشد. سنگی در یک زمین هموار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، حِشاف، حَشَف، حَشَفات