جدول جو
جدول جو

معنی شفه - جستجوی لغت در جدول جو

شفه
لب، کنارۀ دهان از بالا و پایین که روی دندان ها را می پوشاند و جزء اندام سخن گویی است، لو
تصویری از شفه
تصویر شفه
فرهنگ فارسی عمید
شفه
(تَ)
زدن لب کسی را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، مشغول کردن کسی را. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (المصادر زوزنی). مشغول گردیدن. (تاج المصادر بیهقی) : نحن نشفه علیک المرتع والماء، ای نشغله عنک، ای هو قدر حاجتنا لا فضل فیه للغیر. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، ستیهیدن. (منتهی الارب). الحاح کردن کسی را در سؤال چندانکه خرج کند هرچه در دست دارد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). الحاح کردن بر کسی در سؤال. (از المصادر زوزنی چ بینش ص 259) ، بسیار شدن خواهندگان مال: شفه المال (مجهولاً) ، بسیار شدن سئلان کسی، بسیار شدن خورندگان طعام (فرزندان) : شفه الطعام (مجهولاً) ، کاد العیال یشفهون مالی، نزدیک شد عیال من بخورند مال مرا و کم گردانند آنرا. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
مصدر به معنی شف (ش / ش ف ف) . (ناظم الاطباء). افزون شدن. (منتهی الارب). و رجوع به شف شود، کم گردیدن (از اضداد است). (منتهی الارب)، سود کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شفه
(شَ / شِ فَ)
لب، و اصل آن شفوه یا شفهه بوده است. (منتهی الارب) (آنندراج). لب. (ناظم الاطباء) (دهار). لب. تثنیه، شفتان و شفتین. ج، شفاه. (یادداشت مؤلف) (از مهذب الاسماء). لب، و تقدیراً اصل آن شفه است و تاء حذف گردیده است و برای هاء بودن آخر استدلال کرده اند به وجود هاء در جمع آن (شفاه) و در تصغیر آن (شفیهه) زیرا جمعو تصغیر کلمات را به اصل خود برمیگردانند. و گروهی گفته اند که اصل شفه واو است (شفو) و از اینرو به شفوات جمع بسته اند. و صرفهای گوناگون کلمه را بدان بنیان نهاده اند و گفته اند: ’کلمته مشافاه’ و آن اشفی است ولی جوهری گفته است که بر درستی این عقیده دلیلی نیست. در نسبت بدان اگر صورت موجود را بپذیریم باید شفی ّ وگرنه شفوی و شفهی بگوییم. (از اقرب الموارد).
- رجل خفیف الشفه، مرد ستیهنده در سؤال. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء).
، له فینا شفه حسنه، مر او را در میان ما ذکر خیر است. احسن شفه الناس علیک، ذکر خیر تو میان مردمان است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
- شفه حسنه، ذکر خیر. (منتهی الارب) (از مهذب الاسماء).
، مدح و ستایش. ج، شفوات، شفاه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، گاهی به کنایه از شفه سخن را اراده کنند. (از اقرب الموارد).
- بنت الشفه، بنت شفه، کنایه است از سخن و کلام و گفتار. (یادداشت مؤلف). سخن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
- ذات شفه، کلمه. (از اقرب الموارد).
، کار. (ناظم الاطباء) ، گرداگرد چاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کرانۀ هر چیزی. (از اقرب الموارد). آبشخوری که آدمیان و بهایم از آن آب بیاشامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- اهل الشفه، آنان که حق دارند خود و چهارپایانشان از آبشخوری آب بیاشامند ولی مزرعه و درخت در شمار اهل الشفه نیست. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
شفه
(شَ فَ/ فِ)
شفه. شفه . لب: شفۀ علیا، لب زبرین. شفۀ سفلی، لب زیرین. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شفه و شفه شود
لغت نامه دهخدا
شفه
(شَ فَهْ)
اصل شفه بمعنی لب. (از اقرب الموارد). رجوع به شفه شود
لغت نامه دهخدا
شفه
(شِ فَهْ)
لب. ج، شفاه. (ناظم الاطباء). رجوع به شفه شود
لغت نامه دهخدا
شفه
لب
تصویری از شفه
تصویر شفه
فرهنگ لغت هوشیار
شفه
((شَ فَ یا فِ))
لب
تصویری از شفه
تصویر شفه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شفق
تصویر شفق
(دخترانه و پسرانه)
سرخی افق پس از غروب آفتاب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شفا
تصویر شفا
(پسرانه)
بهبود یافتن از بیماری، تندرستی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حشفه
تصویر حشفه
سر آلت تناسلی مرد
فرهنگ فارسی عمید
(تَ عَ)
جنبیدن. (منتهی الارب). خشف. رجوع به خشف شود، دریافتن. خشف، آواز آمدن از برف هنگام رفتن بروی آن. خشف، آواز کردن، خشف، شتافتن و تیز رفتن، خشف، کوفتن و شکستن سر کسی را بسنگ، خشف، انداختن زن بچه را. خشف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ)
آهوبچۀ ماده ای که نخست زاده یا نخست برفتارآمده. (منتهی الارب) (از تاج العروس). خشفه. خشفه
لغت نامه دهخدا
ابن شعیب بن عبدالسعید اصفهانی، مکنی به ابوالهیجاء. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابوالهیجاء شفهفیروز... شود
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ هََ)
لب. ج، شفهات. (ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به شفه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
منسوب به شفه. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). لبی. (ناظم الاطباء). و رجوع به شفوی و شفه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ هی یَ)
شفهی. لبی. (ناظم الاطباء). شفوی. و رجوع به شفوی و شفهی شود.
- الحروف الشفهیه، حروف شفهیه، سه حرف ’ب’ و ’م’ و ’ف’است. (از یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ فَ)
جنبش و حرکت. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) ، آواز ملایم. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
آواز رفتار مار. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، زمینی بلند و نرم که سنگ در آن کمتر باشد. (منتهی الارب) ، جنبش و حرکت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (ازلسان العرب) (اقرب الموارد) ، آهوبچۀ ماده ای که نخست زاده یا نخست برفتارآمده. خشفه. خشفه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خِ شَ فَ)
جمع واژۀ خشف. خشف. خشف. رجوع به خشف. خشف. خشف. شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مؤنث اشفی ̍. زنی که لبهایش فراهم نیاید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خِ فَ)
آهوبچۀ ماده ای که نخست زاده یا نخست برفتار آمده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خشفه. خشفه
لغت نامه دهخدا
(حَ شَ فَ)
سر کلاه نره. ختنه گاه مردم. دور ختنه گاه مردم. (مهذب الاسماء). سر نره. مافوق ختان. زبر ختان. سر شرم مرد و آن از بالای ختان باشد. سر قضیب. ج، حشف، حشفات. مهر نره تا ختنه جای. (منتهی الارب). فیشله، بیخ های کشت که بعد درو باقی مانده باشند. (اقرب الموارد) ، پیرزن کلانسال، خمیر خشک، ریشی که در نای و گلوی مردم و شتر برآید. (منتهی الارب) ، صخره ای که در دریا باشد. سنگی در یک زمین هموار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، حشاف، حشف، حشفات
لغت نامه دهخدا
(حَ فَ)
خرمای بد. ج، حشف
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
جمع واژۀ شفهه. (ناظم الاطباء)، جمع واژۀ شفه (ش / ش ف ) . (از اقرب الموارد). رجوع به شفهه و شفه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دفه
تصویر دفه
دفته دفتین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آفه
تصویر آفه
آفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفه
تصویر رفه
مهربانی کردن، آسان شدن زیست کاه گیاه تر سبزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفهه
تصویر شفهه
لب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفهی
تصویر شفهی
لبی زبانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفهیه
تصویر شفهیه
لبی سه وات را لبی گویند ب - ف - م
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زفه
تصویر زفه
گروه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشفه
تصویر حشفه
((حَ شْ فِ یا فَ))
ریشه های گیاه که پس از درو در زمین باقی ماند، قسمت انتهای قدامی آلت مرد که کمی حجیم تر از تنه می باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شفا
تصویر شفا
بهبود، درمان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خفه
تصویر خفه
خپه
فرهنگ واژه فارسی سره