جدول جو
جدول جو

معنی شفلح - جستجوی لغت در جدول جو

شفلح
(شَ فَلْ لَ)
شرم زن که ستبرلب فراخ فروهشته باشد، زن فراخ شرمی که لبهای شرمش ستبر بود. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، مرد فراخ بینی بزرگ لب فروهشته. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، درخت کبر: اصف درختی است که کبر معرب آن است و اهل نجد آنرا شفلح نامند. (از المعرب جوالیقی ص 293) ، بار درخت کبر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ثمر و بار شفلج که برزنگی ماند. (منتهی الارب). و رجوع به شفلج شود، درختی که تنه آن چهار کرانه دارد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). درختی است که تنه آن چهار کرانه دارد چنانکه از هر کرانه گوسپند ذبح توان کرد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، غورۀ شکافته شدۀ خرما. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مفلح
تصویر مفلح
رستگار، پیروز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شفل
تصویر شفل
ناخن شتر، ناخن فیل
فرهنگ فارسی عمید
(مُ لِ)
رستگار. (دهار). نیکبخت. (مهذب الاسماء). پیروزی یابنده و رستگار. (آنندراج). رستگار و پیروزمند. (ناظم الاطباء). ج، مفلحین: فأمّا من تاب و آمن و عمل صالحاً فعسی ̍ أن یکون من المفلحین. (قرآن 67/28).
می گزندش تا ز ادب آنجا رود
در مقام اولین مفلح شود.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 142)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شلحاء. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جمع واژۀ شلحا. (از ناظم الاطباء). رجوع به شلحا و شلحاء شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ ذَ حَ)
شکافتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، شکافتن زمین را جهت کشت کاری، فریفتن، بد سگالیدن. (منتهی الارب) ، دغلی نمودن، کاستن در حق خرید و فروخت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فلاحت شود
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ)
فلاح در همه معانی. (منتهی الارب). رجوع به فلاح شود
لغت نامه دهخدا
پنبۀ حلاجی کردۀ تخم برآورده. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ)
درخت کبرو بار آن. (ناظم الاطباء). بار گیاه کبر است. (تحفۀحکیم مؤمن). میوۀ کبر است که ثمرهالکبر و ثمرهالاصف گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان). ثمرالصفه است و آنرا قثاءالکبر خوانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(شَ فَلْ لَ)
بمعنی شعلع. درازبالای از مردم و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به شعلع و شعنلع شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نوعی از ماهی خرد و کوچک باشد که به زبان علمی آن را کلوپیدیا خوانند. دهانی خرد و دندانهای کم دارد و برخی بی دندان باشد. و هر یک از آنها 70000 تخم گذارند. (از دائره المعارف بستانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
آزادکردۀ فخر کائنات (پیمبر ص) و یکی از صحابۀ او است. برخی گویند آزادکردۀ ام سلمه است. وی از روات است که روایاتی از او نقل شده است. (از قاموس الاعلام ترکی) :
گر عاقلی ز هر دو جماعت سخن مگوی
بگذارشان بهم که نه افلح نه قنبرند.
ناصرخسرو. در تاریخ اسلام، واژه روات به افرادی اطلاق می شود که احادیث پیامبر اسلام (ص) و اهل بیت (ع) را نقل کرده اند. روات با نقل احادیث، در واقع حافظان سنت نبوی و یک پیوند اصلی میان پیامبر و مسلمانان پس از او هستند. این افراد در فرآیند به دست آوردن و انتشار علم حدیث نقش برجسته ای ایفا کرده و به عنوان منابع معتبر نقل روایت ها شناخته می شوند.
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
کفته لب زیرین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). شکافته لب زیرین. (تاج المصادر بیهقی). لب زیر شکافته. (دستوراللغه). گشاده لب زیرین. (مهذب الاسماء). زرددندان. (المصادر زوزنی). خرگوش لب. لب شکری از لب زیرین. (یادداشت مؤلف) ، جمع واژۀ فنن، بمعنی شاخ درخت. (آنندراج) (منتهی الارب). شاخهای درخت. (کنز از غیاث اللغات). شاخسار. شاخه ها. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
ناخن شتران بارکش. (از ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). سم شتر. سپل شتر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از افلح
تصویر افلح
رستگار تر رستگارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شلح
تصویر شلح
برا شدن، جمع شلحاء، تیغ های تیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلح
تصویر فلح
شکافتن، شخم زدن، فریفتن، دغایی، لب کلفتی
فرهنگ لغت هوشیار
رستگار، پیروز رستگار شونده، پیروز شونده، رستگار، پیروز، جمع مفلحین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفلح
تصویر مفلح
((مُ لِ))
رستگار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افلح
تصویر افلح
((اَ لَ))
رستگارتر
فرهنگ فارسی معین
پیروز، رستگار، سعادتمند، ناجح
فرهنگ واژه مترادف متضاد