جدول جو
جدول جو

معنی شعیراء - جستجوی لغت در جدول جو

شعیراء
(شُ عَ)
یک نوع درختی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شعیراء
(شَ)
لقب بکر بن مر که پسر دختر ضبه و یا نام دختر ضبه بن ادّ که مادر قبیله است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شمیران
تصویر شمیران
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی و جزو سپاه پیران ویسه در زمان افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شعریان
تصویر شعریان
دو ستاره در صورت فلکی کلب اکبر و کلب اصغر، دو خواهران، دو خواهر، شعرا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعراء
تصویر شعراء
شاعران، بیست و ششمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۲۲۷ آیه، جامعه، طسم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عشیران
تصویر عشیران
از شعبه های بیست و چهارگانۀ موسیقی ایرانی
فرهنگ فارسی عمید
(حُ مَ)
مصغر حمراء. یعنی زن سپید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
فروگرفتن احسان گیرنده را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی اعترار نیز آمده است. صاحب نشوءاللغه آرد: و قد جاء الاعترار فی لغتنا کالاعتراء، فقد رأینا ان المعتر هو الفقیر المعترض للمعروف من غیر ان یسأل. (نشوءاللغه ص 61) ، بچه آوردن گوسفند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بچه آوردن گوسفند و انداختن راعی بچۀ هر یک را پیش مادرش. (از اقرب الموارد) ، انداختن راعی بچۀ هر یک را پیش هر یک. (منتهی الارب) (آنندراج). انداختن راعی بچۀ هر یک را پیش مادرش. (ناظم الاطباء) ، عطا کردن کسی را آنچه را که از تو میخواهد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ شِ)
جمع واژۀ عشیر، بمعنی ده یک. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جمع واژۀ عشیر، بمعنی عشر، ده یک: ’تسعه اعشراء الرزق فی التجاره’. (از اقرب الموارد) ، نافرمانی کردن و جمع کردن گروهی را بر خیر و شر. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ یِ یا)
جمع واژۀ عیی ّ بر وزن غنی، یعنی درمانده در کار و سخن. اعیاء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ ضَ)
مرغی است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(حُ مَ)
لقب عایشۀ صدیق رضی الله عنها. (مهذب الاسماء). عایشه رضی الله عنها. (منتهی الارب). لقبی که حضرت رسول عایشه را بدان خوانده است:
از سر زهد و صفا در شخص او
هم خدیجه هم حمیرا دیده ام.
خاقانی.
مصطفی آمدکه سازد همدمی
کلّمینی یا حمیرا کّلمی
ای حمیرا اندر آتش نه تو نعل
تا ز نعل تو شود این کوه لعل
این حمیرا لفظ تأنیث است و جان
نام تأنیثش نهند این تازیان.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(نَ زَ)
اضطراب. (اقرب الموارد) ، اشعل ابله بالقطران، درگرفت شتران خود را بقطران. (منتهی الارب) ، کثّره علیها. (اقرب الموارد) ، پراکنده کردن اسبان را در غارت و جز آن. (منتهی الارب). اشعل الخیل فی الغاره، بثها. (اقرب الموارد) ، اشعل الابل، فرّقها. (اقرب الموارد) ، نیک سیراب کردن. (منتهی الارب). اشعل السقی، اکثر الماء. (اقرب الموارد) ، آب چکیدن ازمشک و جز آن از هر جای. (منتهی الارب). اشعلت القربهاو المزاده، سال ماؤها متفرقاً. (اقرب الموارد) ، جای جای خون برآمدن از زخم نیزه. (منتهی الارب). اشعلت الطعنه، خرج دمها متفرقاً. (اقرب الموارد) ، بسیار روان شدن اشک از چشم. (منتهی الارب). اشعلت العین، کثر دمعها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صُ حَ)
نوعی از شیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غُ رَ)
گیاهی است خوشبو. (منتهی الارب). نبت طیب. (اقرب الموارد) ، غریر (مرغ). غرغور. زبزب. (ازالموسوعه العربیه ذیل غریر). رجوع به غریر شود
لغت نامه دهخدا
(غُ رَ)
جائی است در مصر. (منتهی الارب). موضعی است در مصر که وقعۀ موسی بن مصعب، والی مصر پیش از مهدی در آنجا اتفاق افتاد، و موسی بن مصعب در آن وقعه در شوال سال 168 هجری قمری کشته شد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نازیدن، نازیدن به خوی نیکو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، افزون داشتن کسی را بر کسی در فخر. (منتهی الارب) ، مباهات به نیکی ها و بزرگواری ها و حسب و نسب و جز آن، چه در خود و چه در پدران خود. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُ بَ)
رجوع به غبیرا شود
لغت نامه دهخدا
(کَ نِ تَ)
تنها رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بتنهایی سیر کردن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کتیرا. کثیرا. صمغ قتاد است یا رطوبتی که از بیخ نوعی از درخت که بکوه بیروت و لبنان روید حاصل شود. جهت سرفه و خشونت سینه و قرحۀ ریه و گرفتگی آواز و حرقهالبول و تقویت روده مفید است. (منتهی الارب) (آنندراج). رطوبتی که از بیخ درختی که در کوههای لبنان و بیروت است بیرون آید. (اقرب الموارد). رجوع به کتیرا شود
لغت نامه دهخدا
(شُ عَ)
سورۀ بیست و ششم از قرآن کریم و آن 227 آیت است، پس از فرقان وپیش از نمل. در مکه نازل شده و با این آیه شروع میشود: طسم تلک آیات الکتاب المبین. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شُ عَ)
جمع واژۀ شاعر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شعرا (در تداول فارسی زبانان). رجوع به شعرا و شاعر شود
لغت نامه دهخدا
(صُ عَ)
زمینی است مقابل صعنبی. (منتهی الارب) (معجم البلدان). ابوزیاد انشاد کرده است:
فاصبحت بصعنبی منها ابل
و بالصعیراء لها نوح زجل.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
جمع واژۀ شعیره. (یادداشت مؤلف). رجوع به شعیره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مریراء
تصویر مریراء
تلخه گندم، لرزان اندام: دختر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کثیراء
تصویر کثیراء
سریانی تازی گشته کتیرا بنگرید به کتیرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غریراء
تصویر غریراء
گور کن از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه پارسی است ودرست آن: اژیران اژیر هوشمند و زیرک شعبه پنجم از شعب بیست و چهار گانه موسیقی که قدما آن را جزو حسینی می دانستند ولی حسین امروزه از قطعات نوا است شعبه ای از بوسلیک
فرهنگ لغت هوشیار
لاتینی تازی گشته بارنبو (گویش گیلکی) نانوک خود روی (نعناع وحشی) از گیاهان نام دیگر این گیاه در تازی صفیره است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعریات
تصویر شعریات
جوجه های کرکس
فرهنگ لغت هوشیار
زن گندمگون، پارسی تازی گشته سمیرا از نام های زنان سمیرا نام دارد آن جهانگیر سمیرا را مهین بانوست تفسیر (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
سرخی هوه چوبه از گیاهان، سرخروی، از نام های تازی، دیر دار (بائو باب) مصغر ححمراء. سرخک، هوه چوبه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع شاعر، چامه سرایان، نام یکی از سیمناد های نپی (سوره های قرآن) مونث اشعر و درختان انبوه، سگ مگس، رمکانگاه (رمکان موی زهار)، رمکان، جمع شاعر گویندگان چامه سرایان
فرهنگ لغت هوشیار
سنجد از گیاهان، می گاورس، چوبدانه، بارانک (گویش گرگان) از گیاهان پستنک، گیاهی است از تیره فرفیون که از عصاره آن ماده رنگینی جهت رنگ کردن پارچه ها به دست می آید و چون این ماده در برابر نور خورشید تغییر رنگ می دهد به نام تورنسل نیز معروف است نیل گیاه تورنسل. توضیح این تورنسل را با ماده ای که در شیمی به عنوان معرف رنگین به کار می برند نباید اشتباه کرد زیرا ماده اخیر را از یک نوع لیکن به نام روسلاتنکتوریا به دست می آورند، سنجد، شراب گاورس آب ارزن که مست می کند. یا غبیراء بری. تیس، یکی از گونه های درخت پستنک که شباهت کاملی بدرخت تیس دارد و در تداول اهالی گرگان و نور به نام بارانک خوانده می شود و در رامسر و شهسوار آن را گارن می نامند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمیراء
تصویر حمیراء
((حُ مَ))
مصغر حمراء، زن سرخ روی
فرهنگ فارسی معین