جدول جو
جدول جو

معنی شعیث - جستجوی لغت در جدول جو

شعیث
(شُ عَ)
ابن عبدالله بن زبیر و ابن محرر و ابن مطیر، هر سه محدث اند. (منتهی الارب). واژه محدث در علم حدیث به کسی اطلاق می شود که توانایی بررسی و نقد حدیث را داراست. این افراد با استفاده از دانش وسیع در زمینه راویان، طبقات مختلف آنان، و شواهد مختلف، صحت یا سقم یک روایت را تعیین می کنند. محدثان با برقراری استانداردهای دقیق علمی، به مسلمانان کمک کردند تا از احادیث صحیح بهره برداری کنند و از اشتباهات جلوگیری نمایند.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شعیب
تصویر شعیب
(پسرانه)
توشه دان، نام پدر همسر موسی (ع)، نام کوهی در یمن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیث
تصویر شیث
(پسرانه)
نام سومین پسر آدم و حوا که به عقیده مسلمانان مقام نبوت داشت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تشعیث
تصویر تشعیث
در علم عروض حذف یکی از دو متحرک در وتد مجموع چنان که از فاعلاتن، فاعاتن یا فالاتن بماند و مفعولن به جایش بگذارند و آن را مشعث گویند، پراکنده کردن، پراکنده کردن چیزی، دور کردن، غذا کم خوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عیث
تصویر عیث
فاسد کردن، تباه کردن، زیان کاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعث
تصویر شعث
پراکندگی کار و خلل در آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعیر
تصویر شعیر
جو۱ jo [w]، شعیره، واحد ملک، معادل یک شانزدهم دانگ
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
گردون. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ارّاده. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). گردون. گاری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ عِ)
شعر شعث، موی ژولیده. (ناظم الاطباء). کالیده موی پریشان. (دهار). ژولیده موی. پراکنده موی. اشعث. (یادداشت مؤلف). ژولیده موی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، مرد چرکین. (ناظم الاطباء) ، رجل شعث الرأس، مرد ژولیده موی سر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام پیغمبر که پسر آدم (ع) بود. (غیاث اللغات). فرزند آدم (ع) ، وصی پدر و ولیعهد اوست و اول کسی که کعبه را بگل و سنگ بنا کرده و پنجاه صحیفه بر وی نازل شد و هفتصدودوازده سال زندگی کرد. بعد فوت در غار بوقبیس مدفون گشت. (منتهی الارب). نام پیغمبری است. (مهذب الاسماء) (دمشقی). او پسر آدم و حواست که در 130سالگی آدم برای او بوجود آمد و 912 سال بزیست. گویند که مخترع حروف هجائیه شیث بود. (قاموس کتاب مقدس). نام پسر آدم ابوالبشر که پیغامبری داشت. نام پیغامبری. لقب او، وصی و ولی عهد. (یادداشت مؤلف). شیث نبی پس از آدم (ع) اول شخصی که بتعلیم علوم و صنایع پرداخت و نهصدودوازده سال زندگی کرد. (حبیب السیر چ خیام ج 1). شیث بن آدم، گویند اول کسی بود که علم طب را از آدم به ارث برد. (عیون الانباء ص 9 و 16). در عبری ’شیث’، فرزند سوم آدم و حوا زمانی که آدم به سن 130سالگی رسیده بود پنج سال پس از قتل هابیل شیث بدنیا آمد و آدم اورا وصی و خلیفۀ خود قرار داد و ساعات شب و روز را به او آموخت و تمام بشر از نسل او هستند زیرا هابیل فرزند نیاورد و فرزندان قابیل در طوفان از میان رفتند. و گویند شیث تا هنگام مرگ در مکه مقیم بوده و بحج و عمره می رفته است و او خانه کعبه را با سنگ و گل بنا نمود و به پسرش انوش وصیت کرد و در غار کوه ابوقیس در جوار آدم و حوا مدفون گردید و 912 سال زندگی کرد و گویند او با خواهرش حزوره ازدواج نمود. روایات متأخر چنین نقل کنند که شیث از هر حیث شبیه آدم بودو قسمت عمده زندگی خود را در شام گذراند و برخی دیگر گویند که در شام متولد گردید و میرخوند در روضه الصفا پاره ای از دستورات و سنن ابداعی شیث را ذکر میکند. (روضه الصفا چ بمبئی ج 1 ص 12). طبری نام او را، شث، شاث نویسد و گوید شاث اسمی است که عبری و معنی شیث عطای الهی است یعنی بجای هابیل به آدم عطا گردید. (از دایرهالمعارف اسلامی). مؤلف تاریخ سیستان داستان شیث را چنین آورده: آدم چون خواست به حوا نزدیک گردد طهارت کردی... تا یک راه شیث پدر انبیا موجود گشت... آدم عهدی نوشت بر شیث و خدای را و فریشتگان را گواه کرد و اندروقت دو حله آوردند از بهشت بنور و رنگ خورشید و بر شیث بپوشیدند بفرمان باریتعالی و محویلهالبیضا را ایزدتعالی بزنی به وی داد که راست به حوا مانست و از شیث بار گرفت... و بیضا انوش را بیاورد. شیث آن ودیعت به انوش سپرد. رجوع به سفینه البحار قمی و تاریخ سیستان ص 40 و 41 و 42 لباب الالباب چ سعید نفیسی ص 19 و فارسنامۀ ابن البلخی ص 26 و نزهه القلوب ص 53 و حکمت الاشراق ص 304 و الکامل ج 1 ص 24 وتاریخ گزیده و مزدیسنا و... ص 171 شود:
به شیث آمد دوران ملک هفتصد سال
نماند آخر و خورد از کف اجل خنجر.
ناصرخسرو.
زآنکه ملک بوالمظفر آدم ثانی است
قدرت او شیث مشتری نظر آورد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
تباه کردن. زیان و تباهی رسانیدن گرگ در رمه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). فاسد کردن، چنانکه گویند: عاث الذئب فی الغنم، یعنی گرگ گوسفندان را تباه و فاسد کرد، شتاب کردن در انفاق مال، و یا تبذیر و تباه کردن آن. (از اقرب الموارد). عیوث. عیثان. رجوع به عیثان شود
لغت نامه دهخدا
(شَعْ)
نام پیغمبری از بنی اسرائیل که اشعیا نیز گویند. (ناظم الاطباء). نام نبی علیه السلام که به آمدن عیسی و محمدعلیهم االسلام بشارت داده، و به سین مهمله نیز آمده. (آنندراج) (از منتهی الارب). اشعیا و یشعیا و اشعیاء و سعیا نیز ضبط شده. نام پیغامبری از بنی اسرائیل که نسبش به سلیمان می رسد. (یادداشت مؤلف) :
صبر از مراد نفس و هوا باید
این بود قول عیسی شعیا را.
ناصرخسرو.
و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 212 و 213 و 435 ونزهه القلوب ج 3 ص 17 و عقدالفرید ج 3 ص 89 شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
توشه دان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). توشه دان از چرم دوخته و یا توشه دان از دو طرف بریده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مشک کهنه. ج، شعب. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مشک که از پوست بود. ج، شعاب. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(شُ عَ)
ابن قتیب. در شاهنامۀ فردوسی آمده که داراب بر تازیان که تحت فرماندهی شعیب قتیب بودند غلبه کرد و آنان مطیع و منقاد شدند. نولدکه گوید: تا آنجا که من میدانم افسانۀ مذکور فقط در شاهنامه آمده است. من حدس میزنم که یک تن خراسانی عربهایی را که ابتدا فاتح بوده و بعد خراسانیان تحت فرماندهی ابومسلم بر ایشان غالب شدند، دوست نداشته و این قصه را ساخته است. البته اسم قتیب را به یاد آن مرد منفور موسوم به قتیبه بن مسلم انتخاب کرده است. چنین فصلی کاملاً با ایران پرستی فردوسی موافقت دارد. (فرهنگ فارسی معین). نام یکی از سرداران عرب. (از فرهنگ لغات ولف) :
برفتند و سالار ایشان شعیب
یکی نامدار از نژاد قتیب.
فردوسی
ابن حسن، شیخ ایوب الدین. از زهاد و مرتاضان معاصر یعقوب بن یوسف بن عبدالمؤمن بود که از سلطنت استعفا نمود و مرید شیخ شد. (حبیب السیر چ سنگی تهران ج 1 ص 440)
ابن خازم. پیشوای خازمیه یکی از فرق پانزده گانه خوارج. (بیان الادیان). رئیس خازمیه، فرقه ای از خوارج. (مفاتیح)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
موضعی است به بلاد هذیل. (منتهی الارب) ، محله ای است به بغداد، از آن محله است شیخ عبدالکریم بن حسن بن علی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
جو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نام غلۀ معروف که به فارسی و هندی جو گویند، و گویند شعیر ازشعر بمعنی مو است زیرا که جو مو بر سر دارد و گندم ندارد یا آنکه کم دارد. (از غیاث اللغات). جو، شعیره یکی آن. (از مهذب الاسماء) (آنندراج) :
که نباید چنانکه آن گفتند
بازدارد ترا ز شعر شعیر’.
ناصرخسرو.
دنیات دور کرد ز دین این مثل تراست
کز شعر بازداشت ترا جستن و شعیر.
ناصرخسرو.
همچنان چون نرسد بر شرف مردم خر
نرسد بر خطر گندم پرمایه شعیر.
ناصرخسرو.
شکر کن زآنکه شرع و شعرت هست
خرت ار نیست گو شعیر مباش.
سنایی.
شاعری خرسری و در سرت از شعر هوس
همچو اندر سر خر مر هوس کاه و شعیر.
سوزنی.
از ستوران دیگر آید یاد
کم خر گیر و آن کاه و شعیر.
سوزنی.
زآن تا مگر شعیر براقت شود شده ست
امسال برج خوشه شعیر اندر آسمان.
سوزنی.
در ترازوی شرع و رستۀ عقل
فلسفه فلس دان و شعر شعیر.
خاقانی.
شعیری زآن شعار نو نمانده ست
وگر تازی ندانی جو نمانده ست.
نظامی.
خر شباب تن نمی دانی بگیر
این جوانی را بگیر ای خر شعیر.
مولوی.
- شعیر رومی، خندروس است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (تحفۀ حکیم مؤمن).
- شعیر هندی، هلیله. (یادداشت مؤلف). رجوع به هلیله شود.
، یار و مصاحب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، در علم اوزان شش خردل است. (یادداشت مؤلف) ، 13 حبه. (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح علم مساحت) رجوع به ذراع ید و نفائس الفنون شود، مقیاسی است برای آب (زرند - ساوه). (فرهنگ فارسی معین) ، 8 خردل یا116 دانگ (کردستان). (فرهنگ فارسی معین). در اصطلاح کشاورزان آذربایجان یک شانزدهم دانگ را گویند و خود دانگ یک ششم زمین و ملک یک آبادی است و بدین ترتیب شعیر یک نود و ششم زمین و ملک یک ده را گویند
لغت نامه دهخدا
(شَ)
جمع واژۀ شعیله. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به شعیله شود، اسبی که در دم وی سپیدی بود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ)
پراکندگی کار و هرج و مرج آن. دعا: اللهم اللمم به شعثنا، خداوندا فراهم آور پراکندگی کارهای ما را. (ناظم الاطباء). پراکندگی کار. (منتهی الارب) (آنندراج). پراکندگی. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(شُ بَ)
مصغر شبث و آن عنکبوت و یا هزارپا باشد. رجوع به شبث شود. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
کم و سیری آب خوردن شتران. (منتهی الارب). کمتر از سیری آب خوردن شتران. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
تباه کارتر. یقال: اعیث من جعار. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
فرستاده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مبعوث. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به مبعوث شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
پراکنده کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). پریشان کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دور کردن و دفع نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دفع کردن و راندن از کسی. (از اقرب الموارد) ، نکوهیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، به نیکی رسانیدن کسی را، خوردن مقدار کمی از طعام، آوردن شاعر تشعیث را در شعر خود. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح عروض) آن است که فاعلاتن را مفعولن کنند و در این تغییر عروضیان را اختلاف است. بعضی گفتند که عین انداخته اند فالاتن مانده است مفعولن بجای آن نهاده اند و بعضی گفته اند لام انداخته اند فاعاتن مانده است مفعولن به جای آن نهاده اند. زجاج که یکی از ائمۀ نحو و لغت بوده است می گوید: پیش من بصواب نزدیکتر آن است که گوئیم فاعلاتن را خبن کرده اند فعلاتن بمانده است آنگه عین را ساکن گردانیده اند فعلاتن شده است، مفعولن بجای آن نهاده اند ازبهر آن که ما را در بحر کامل تسکین متحرک دومین از فاصله، معهوداست و هیچ جایگاه خرم وتد در میان جزوی نداریم و مفعولن چون از فاعلاتن خیزد آن را مشعث خوانند یعنی ژولیده و آشفته گردانیده. (المعجم فی معائیر اشعار العجم چ مدرس رضوی ص 38). و رجوع به تعریفات جرجانی شود
لغت نامه دهخدا
(شُ بَ)
نام آبی است. (از اقرب الموارد) ، نام کوهی است در نواحی حلب در اطراف احص که ازآن سنگهای سیاهی جهت آسیاب و ساختمان به شهر حلب آورند و آن را شبیثیه نیز گویند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عیث
تصویر عیث
زیانکاری، تباه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعیث
تصویر بعیث
فرستاد برانگیخته سپاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعیل
تصویر شعیل
اسپ دم سپید، زیرک، افروخته، گنبدک در ته دیگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشعیث
تصویر تشعیث
دور کردن، غذا کم خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعیع
تصویر شعیع
شتاب گردون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعث
تصویر شعث
پراکنده در هم ژولیده، پراکندگی در کار، ژولیده موی شدن ژولیده موی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعیب
تصویر شعیب
توشه دان، از چرم دوخته و یا توشه دان از دو طرف بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعیر
تصویر شعیر
جو، نام غله معروف است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعث
تصویر شعث
((شَ عِ))
ژولیده موی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عیث
تصویر عیث
((عَ یا عِ))
تباهی، زیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعیر
تصویر شعیر
((شَ عِ))
جو
فرهنگ فارسی معین