جدول جو
جدول جو

معنی شعیر

شعیر(شَ)
جو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نام غلۀ معروف که به فارسی و هندی جو گویند، و گویند شعیر ازشعر بمعنی مو است زیرا که جو مو بر سر دارد و گندم ندارد یا آنکه کم دارد. (از غیاث اللغات). جو، شعیره یکی آن. (از مهذب الاسماء) (آنندراج) :
که نباید چنانکه آن گفتند
بازدارد ترا ز شعر شعیر’.
ناصرخسرو.
دنیات دور کرد ز دین این مثل تراست
کز شعر بازداشت ترا جستن و شعیر.
ناصرخسرو.
همچنان چون نرسد بر شرف مردم خر
نرسد بر خطر گندم پرمایه شعیر.
ناصرخسرو.
شکر کن زآنکه شرع و شعرت هست
خرت ار نیست گو شعیر مباش.
سنایی.
شاعری خرسری و در سرت از شعر هوس
همچو اندر سر خر مر هوس کاه و شعیر.
سوزنی.
از ستوران دیگر آید یاد
کم خر گیر و آن کاه و شعیر.
سوزنی.
زآن تا مگر شعیر براقت شود شده ست
امسال برج خوشه شعیر اندر آسمان.
سوزنی.
در ترازوی شرع و رستۀ عقل
فلسفه فلس دان و شعر شعیر.
خاقانی.
شعیری زآن شعار نو نمانده ست
وگر تازی ندانی جو نمانده ست.
نظامی.
خر شباب تن نمی دانی بگیر
این جوانی را بگیر ای خر شعیر.
مولوی.
- شعیر رومی، خندروس است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (تحفۀ حکیم مؤمن).
- شعیر هندی، هلیله. (یادداشت مؤلف). رجوع به هلیله شود.
، یار و مصاحب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، در علم اوزان شش خردل است. (یادداشت مؤلف) ، 13 حبه. (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح علم مساحت) رجوع به ذراع ید و نفائس الفنون شود، مقیاسی است برای آب (زرند - ساوه). (فرهنگ فارسی معین) ، 8 خردل یا116 دانگ (کردستان). (فرهنگ فارسی معین). در اصطلاح کشاورزان آذربایجان یک شانزدهم دانگ را گویند و خود دانگ یک ششم زمین و ملک یک آبادی است و بدین ترتیب شعیر یک نود و ششم زمین و ملک یک ده را گویند
لغت نامه دهخدا