جدول جو
جدول جو

معنی شعرفهم - جستجوی لغت در جدول جو

شعرفهم
(اَ)
که شعر را درک کند. که شعر را بفهمد و بشناسد. شعرشناس. سخندان:
کس بجز شاعر تلاش ما نمی فهمد کلیم
شعرفهمان جمله صیادند صید بسته را.
کلیم کاشی (از آنندراج).
و رجوع به شعرشناس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شرفه
تصویر شرفه
گنگرۀ قصر، کنگرۀ دیوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تعرفه
تصویر تعرفه
فهرست و سیاهۀ قیمت کالاها، در علم اقتصاد صورت مالیات و عوارضی که به کالاها تعلق می گیرد مثلاً تعرفۀ گمرکی، برگ شناسایی، شناسایی، شناساندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عرفه
تصویر عرفه
روز نهم ذی الحجه، روز قبل از عید قربان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعریه
تصویر شعریه
شبیه مو، مویین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرفهم
تصویر شیرفهم
ویژگی کسی که چیزی را کاملاً فهمیده
شیرفهم کردن: کنایه از فهماندن. به جای خرفهم کردن که زننده، تر است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرفه
تصویر شرفه
شرفاک، هر صدای آهسته، صدای پا، شرفانگ، شرفالنگ، برای مثال کاروان شکر از مصر رسید / شرفۀ گام و درا می آید (مولوی۲ - ۳۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
(شَ فَ رَ)
شاعری است کلبی که میان او و مرعش مهاجات واقع شد. (منتهی الارب). نام شاعری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَضْ ضُ)
به معنی و وزن شغزبه است و آن در کشتی است. (از اقرب الموارد). و رجوع به شغربه و شغزبه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ هَِ)
نرم و نازک از هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شتر سطبر. (منتهی الارب). القوی الشدید. و هی عراهمه. (و قیل کلاهما للمذکر دون المؤنث) (از اقرب الموارد). اشتر بزرگ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ رِ فَ)
صورت قیمت و ارزش متاع یا صورت مالیاتی که به کالا تعلق میگیرد چون تعرفۀ گمرکی. دکتر خیام پور در نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز آرد: در ’تعرفۀ گمرکی’ و امثال آن که بزبان فرانسه نیز تاریف گویند در اصل تعریفه است که مصدر ’عرف’ به تشدید ’را’ را گرفته و تاء نقلی بر آن افزوده اند ولی اغلب گمان کنند که آن خود مصدری است مانند تکمله و تبصره و از این رو آن را بشکل تعرفه بدون یاء استعمال کنند و حال آن که نه لفظ ’تعرفه’ در لغت هست و نه صیغۀ ’تفعله’ در فعل سالم قیاسی است ولی چون کلمه مزبور از طرف فرهنگستان نیز بتصویب رسیده است شاید مانعی از استعمال آن نباشد. (سال اول شمارۀ دوم ص 18)
لغت نامه دهخدا
(طَ پَ سَ)
کندفهم. کندذهن. کودن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
شکری. شکری رنگ. به رنگ شکر. سپید که کمی به زردی زند. (یادداشت مؤلف) :
نقاب شکرفام بندد هوا را
چو صبح از شکرخنده دندان نماید.
خاقانی.
و رجوع به شکری شود
لغت نامه دهخدا
شیری رنگ، به رنگ شیری، (یادداشت مؤلف)، شیربام، قسمی از فیروزه که رنگ شیر دارد و آنرا لبنی نیز نامند، فیروزج، (یادداشت مؤلف)، رجوع به شیربام شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
کورباطن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). دیرفهم. کندفهم. کودن. رجوع به کورباطن شود
لغت نامه دهخدا
تبارستایی کنگره ستاوند مهتابی، فزونی هر یک از مثلثها یا مربعهایی که نزدیک به هم در بالای قصر یا دیوار گرد قلعه و شهر بنا کنند کنگره، جمع شرفات. صدا و آواز پا (خصوصا)، هر صدا (عموما)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعره
تصویر شعره
رمکانگاه زیر شکم که موی زهار می روید، رمکان موی چوز موی، دختر
فرهنگ لغت هوشیار
نرمه باران، سر کوه نوک کوه، سر گش (گش قلب)، کاکل در کودک، بالا بالای هر چیز سر کوه راس جبل، پاره ای از موی مجتمع در سر، باران نرم، سر قلب آن جا که بعلاقه رگ آویزان است، جمع شعف شعوف شعاف شعفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرفهم
تصویر دیرفهم
کند ذهن، کودن، کند فهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کورفهم
تصویر کورفهم
دیرفهم، کند فهم، کودن، کور باطن
فرهنگ لغت هوشیار
صورت قیمت و ارزش متاع یا صورت مالیاتیکه به کالا تعلق میگیرد، چون تعرفه گمرکی، شناسائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعریه
تصویر شعریه
مویرگ، رشته فرنگی، پرده دوخبافت دوخ باف مونث شعری قوه شعریه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرفه
تصویر عرفه
نام کوهی در نزدیکی مکه
فرهنگ لغت هوشیار
مغز کوب فهماندن بابله تفهیم مطلب باحمق. توضیح: وقتی که همین مفهوم را بخواهند مودبانه ادا کنند (شیر فهم) گویند
فرهنگ لغت هوشیار
معرفت در فارسی: شناخت، دانش، در یافت از معرفه شناخته: زبانزد دستوری اسمی است که نزد مخاطب معلوم و معهود باشد مثلا اگر کسی بمخاطب خود بگوید: عاقبت خانه را فروختم و دکانها را خریدم. مقصود این است: خانه ای را که شما اطلاع دارید فروختم و دکانهایی را که میشناسید خریدم. توضیح معرفه بصورتهای ذیل در فارسی بکار میرود: صورت اسم جنس با قرینه: مردی در بیابان دچار گرگی شد، مرد با گرگ جنگیده و سرانجام گرگ را کشت، گاه اسم را با آن و این معرفه سازند: گفت: برو و این زن را بیاور. او بشد و زن را پیش طالوت آورد. گفت: توبه او آنست که بدان شارستان جباران شود، در زبان تخاطب با الحاق ه (آ در شمال ایران و ا در مرکز) یا - معرفه سازند: اسبه را خریدم. خانهه را فروختم مردی امروز آمد. (این یاء یاء و حدت و نکره نیست)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرفه
تصویر شرفه
((شُ فَ))
کنگره دیوار، کنگره قصر، جمع شرفات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعفه
تصویر شعفه
((شَ عَ فَ یا فِ))
سر کوه، رأس جبل، پاره ای از موی مجتمع در سر، باران نرم، سر قلب، آن جا که به علاقه رگ آویزان است، جمع شعف، شعوف، شاف، شعفات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرفه
تصویر شرفه
((شَ فِ))
صدای پا، مطلق آواز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معرفه
تصویر معرفه
((مَ رَ فِ))
اسمی است که نزد شنونده معلوم و آشکار باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرفهم
تصویر خرفهم
((خَ. فَ))
فهماندن به احمق، تفهیم موضوع به بی خرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تعرفه
تصویر تعرفه
((تَرِ فِ))
معرفی کردن، شناساندن، فهرست قیمت کالاها، صورت مالیات و عوارضی که به اجناس تعلق گیرد
فرهنگ فارسی معین
((عَ رَ فِ))
روز نهم ذی الحجه که حجاج در نزدیکی مکه توقف می کنند و بعضی از مراسم حج را به جا می آورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معرفه
تصویر معرفه
شناسا، آشنا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تعرفه
تصویر تعرفه
میزان نامه
فرهنگ واژه فارسی سره
شناسایی، ورقه شناسایی، رای، سیاهه، فهرست
فرهنگ واژه مترادف متضاد