جدول جو
جدول جو

معنی شعرشناس - جستجوی لغت در جدول جو

شعرشناس
(اَ)
سخن سنج. سخن شناس. (یادداشت مؤلف). آشنا به فنون و رموز شعر و ادب: امیر شعرشناس بود. (چهارمقالۀ عروضی چ معین ص 63).
شاه فرهنگ دان شعرشناس
پیش از آن داستان که بود قیاس.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کارشناس
تصویر کارشناس
کسی که در کاری بصیرت و مهارت دارد، متخصص، اهل خبره، دارای مدرک لیسانس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قدرشناس
تصویر قدرشناس
آنکه ارزش کسی یا چیزی را بداند، قدردان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرشناس
تصویر لشکرشناس
آنکه افراد لشکر را بشناسد و تعداد آن ها را بداند، برای مثال سپاهی نه چندان که لشکرشناس / به اندازۀ آن رساند قیاس (نظامی۵ - ۹۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرشناس
تصویر سرشناس
معروف، مشهور، کسی که بیشتر مردم او را بشناسند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرشناس
تصویر زرشناس
شناسندۀ زر، صراف، نقاد
فرهنگ فارسی عمید
(اَ غَ)
خاورشناس. مستشرق. آنکه با فرهنگ و تمدن مشرق زمین معرفت داشته باشد. (یادداشت مؤلف). دانشمند غربی که به پژوهش در فرهنگ و تمدن خاوریان پردازد. رجوع به خاورشناس و مستشرق شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
مرغی است مانند کبوتر، و انسان متوجه آن نمی گردد مگر هنگامی که از پیش پای انسان پرواز کند و باعث ترس او شود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عرنوس. رجوع به عرنوس شود، بینی کوه. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). ج، عرانیس. (اقرب الموارد) ، جای باغندۀ پنبه زنان. (منتهی الارب). محل و جای نواله های پنبه زن. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
معروف. مشهور:
ای ز آسمان بصد درجه سرشناس تر
سرّ دقایق ازلت از برآمده.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
زرگر. صراف. ماهر زر. (آنندراج). صراف. نقاد. زرگر. طلاکار. (ناظم الاطباء). شناسندۀ زر. که زرشناسد و عیار و غش آن را تمیز دهد. رجوع به زر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ)
مخفف گوهرشناس. رجوع به گوهرشناس شود
لغت نامه دهخدا
(شِ شِ)
عمل و صفت شعرشناس. (یادداشت مؤلف). رجوع به شعرشناس شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ کَ)
عارض یا نقیب که شمار فوج مردم میکند بتخمین و قیاس و گوید که این فوج چندین هزار سوار است. (آنندراج) :
سپاهی نه چندان که لشکرشناس
به اندازۀ آن رساند قیاس.
نظامی.
که آن را شمردن توان در قیاس
کسانی که هستند لشکرشناس.
نظامی.
بدانست سالار لشکرشناس
که در رومی از زنگی آمد هراس.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شَ شِ)
کنایه از خروس عرشی باشد که چون او بانگ آورد خروسهای زمین به صدا درآیند. (از حاشیۀ دیوان خاقانی) ، خروس:
ماییم مرغ عرش که بر بانگ ما روند
مرغان شب شناس نواخوان صبحگاه.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دَ)
دانای کار. صیرفی و حاذق در کار. (ناظم الاطباء). دانشمند. بخرد. خبره. متخصص: شریک اعور رحمه اﷲ علیه که از دهاه عالم و زیرکان دنیاو کارشناسان جهان بود گفت... (کتاب النقض ص 384).
من که شدم کارشناس اندکی
صد کنم و باز نگویم یکی.
نظامی.
ج، کارشناسان، کنایه از دانایان ومنجمان و اصحاب فراست و اهل تجربه و قاعده و قانون دانان و عارفان و بخردان و عاقلان. (برهان) (آنندراج) :
مست چه خسبی که کمین کرده اند
کارشناسان نه چنین کرده اند.
نظامی (ص 143)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
جایگاهی است در حمص. و در شعر ابوحصینه آمده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
شناسندۀ بشر. واقف به حال بشر. بنا به اصطلاح جدید، مردم شناس
لغت نامه دهخدا
قائف. (دهار). قیافه شناس، اثرماط مرد، برآماسیده شدن او از غلبۀ خشم
لغت نامه دهخدا
تصویری از زرشناس
تصویر زرشناس
صراف، زرگر، شناسنده زر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرشناس
تصویر سرشناس
مشهور، معروف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارشناس
تصویر کارشناس
متخصص، شریک، دانشمند، بخرد، حاذق در کار، دانای کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرناس
تصویر عرناس
دماغه کوه، کفترک از پرند گان، چوب بلال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعر شناس
تصویر شعر شناس
سخن سنج، سخن شناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرشناس
تصویر سرشناس
((~. ش))
معروف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارشناس
تصویر کارشناس
((ش))
دانای کار، متخصص، دارای تحصیلات در حد لیسانس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارشناس
تصویر کارشناس
مهندس، خبره، صاحبنظر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قدرشناس
تصویر قدرشناس
ارزشناس
فرهنگ واژه فارسی سره
سپاسگزار، قدردان، نمک شناس
متضاد: حق ناشناس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خبره، کاردان، متخصص، وارد
متضاد: لیسانس، لیسانسیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسمی، بنام، شهره، شهیر، مبرز، مشهور، معروف، نام آور، نامدار، نامور، نامی
متضاد: گمنام
فرهنگ واژه مترادف متضاد