جدول جو
جدول جو

معنی شعاع - جستجوی لغت در جدول جو

شعاع
نور خورشید، روشنی آفتاب، روشنایی، پرتو، خط روشنی که نزدیک طلوع آفتاب به نظر می آید
شعاع دایره: در ریاضیات خط مستقیم که از مرکز دایره به نقطه ای از خط دایره متصل می شود و نصف قطر است
تصویری از شعاع
تصویر شعاع
فرهنگ فارسی عمید
شعاع
(شِ)
خارخوشه. شعاع. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شعاع و شعاع شود، جمع واژۀ شعاع. (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به شعاع شود
لغت نامه دهخدا
شعاع
(شُ)
خار خوشه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). داس خوشه. (مهذب الاسماء). بیخ خوشۀ جو و گندم. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 23). رجوع به شعاع و شعاع شود، پاره ای از روشنی که بر شکل کوه از پیش شخص بنماید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). روشنی. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3) ، خط روشنی که نزدیک طلوع به نظر می آید. ج، اشعّه، شعع، شعاع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، پراکندگی. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3) ، پرتو و درخشش و روشنایی. (ناظم الاطباء). در فارسی با لفظ گرفتن و افتادن و افکندن مستعمل است. (از آنندراج). نور. روشنی. روشنایی. پرتو. تار. (یادداشت مؤلف) :
سزد که پروین بارم ز چشم من شب و روز
کنون که زین دو شب من شعاع برزد پرد.
کسایی.
شعاع سنانها و شمشیرها در میان گرد می دیدم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). یکی یاقوت که از گوهرها قسمت آفتاب است و شاه گوهرهای ناگدازنده است و هنر وی آنکه شعاع دارد و آتش بر وی کار نکند. (نوروزنامه).
درده رکاب می که شعاعش عنان زنان
بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند.
خاقانی.
گنج پنهانی تو ای جان و جهان
جان شعاع تو جهان آثار تو.
عطار.
از شعاع ماه نو باشد کفن
کشتۀ شمشیر ابروی ترا.
فتوت (از آنندراج).
- شعاع خورشید یا آفتاب، پرتو آفتاب:
شعاع خورشید از کلۀ کبود بتافت
چو نور روی نگار من انتشار گرفت.
مسعودسعد.
در زحل گویی شعاع آفتاب
از کف شاه اخستان پوشیده اند.
خاقانی.
شب بخل سایه برافکند اینک
نماند آفتاب کرم را شعاعی.
خاقانی.
- شعاع شمس، تیغ آفتاب و روشنی آفتاب. و یندو. (ناظم الاطباء).
، روشنی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پرتو آفتاب و برخی گفته اند شعاع چیزی است سیال و غیر از پرتو است. (کشاف اصطلاحات الفنون). روشنایی آفتاب. (دهار). روشنی و تابش آفتاب. (مهذب الاسماء). تارهای روشن خور. فروغ. نور آفتاب. آنچه پراکنده شود از روشنی خور. تیغ آفتاب. تیغ. (یادداشت مؤلف) :
گر خطوط شعاع دیدۀ عقل
همه را بر سر هم افزایی.
امیدی.
فتاده بر رخ هامون شعاع بادۀ گلگون
گذشته از سر گردون نسیم عنبر سارا.
عبدالواسع جبلی (از آنندراج).
تا شعاع رایت تو بر نشابور اوفتاد
از پی جور و بلا عدل و امان آمد پدید.
امیر معزی (از آنندراج).
تاچهرۀ عقیق کند احمر از شعاع
بر اوج گنبد فلک اخضر آفتاب.
خاقانی.
آری که آفتاب مجرد به یک شعاع
بیخ کواکب شب یلدا برافکند.
خاقانی.
از شعاع طلعتش در جام می
نجم سعدین در قران ملک باد.
خاقانی.
جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد
سرمست چو دریاشد کهسار به صبح اندر.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 497).
آینه کز زنگ آلایش جداست
پر شعاع نور خورشید خداست.
مولوی.
چشمی نشد ز روی تو روشن چو چشم من
نفتد به روزن کسی این شمع را شعاع.
واله هروی (از آنندراج).
- شعاع افکن، نورافکن. که پرتواندازد. (یادداشت مؤلف).
- شعاع افکندن، نور و روشنایی انداختن:
آتش این مشعلۀ تابدار
بر تو شعاع افکند انجام کار.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- شعاع گرفتن، استضائه. استناره. کسب نور و روشنایی:
خور ز رنگ تیغ گوهردار او گیرد شعاع
گرچه هر گوهر به کان رنگ از شعاع خور گرفت.
امیرمعزی (از آنندراج).
- تحت الشعاع، نزد منجمان عبارت است از مخفی بودن کوکب زیر نور آفتاب، و حد تحت الشعاع مختلف می شود هر کوکب را به سبب اختلاف عرض و اختلاف منظر در هر شهرو هر برج و هر جهت. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به تحت الشعاع در جای خود شود.
، (اصطلاح هندسه) در علم هندسه خط راستی که در دایره از مرکز به یک نقطۀ محیط و در کره از مرکز به یک نقطۀ سطح جانبی وصل شود، همه شعاعهای دایره و کره باهم برابرند زیرا محیط دایره و سطح کره از مرکز خود به یک فاصله است
لغت نامه دهخدا
شعاع
(تَ)
شعّ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پریشان شدن. رجوع به شع شود، پریشان کردن خون و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به شع و شعاع شود
لغت نامه دهخدا
شعاع
آفتاب، روشنی، نور، پرتو، درخشش
تصویری از شعاع
تصویر شعاع
فرهنگ لغت هوشیار
شعاع
((شُ))
نور خورشید، روشنایی، پرتو، نصف قطر، خطی مستقیم از مرکز دایره به نقطه ای از محیط دایره
تصویری از شعاع
تصویر شعاع
فرهنگ فارسی معین
شعاع
اشعه، پرتو، درخشندگی، روشنی، نور
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیاع
تصویر شیاع
مشایعت کردن، همراهی کردن، پیروی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعاب
تصویر شعاب
شعبه ها، بخشهایی از یک فروشگاه، شرکت ها، شاخه های درخت، جمع واژۀ شعبه، شعب ها، گشادگی های میان کوهها، دره ها، مسیل های آب، آبراهه ها، ناحیه ها، جمع واژۀ شعب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شراع
تصویر شراع
بادبان کشتی، هر چیز برافراشته مانند خیمه و سایه بان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعشع
تصویر شعشع
تابنده، روشنایی دهنده، تابان، درخشنده، درخشان، تاب دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رعاع
تصویر رعاع
مردم پست، فرومایه، ناکس و نادان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعار
تصویر شعار
ندایی که در جنگ سر می دهند، کنایه از سخنی آرمانی که معمولاً قابل عمل نیست، کنایه از روش، شیوه، علامت گروهی از مردم که بدان یکدیگر را می شناسند، مقابل دثار، لباسی که زیر دثار بر تن می کردند، لباس زیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شماع
تصویر شماع
شمع ریز، شمع ساز، شمع فروش
فرهنگ فارسی عمید
(شُ)
شعاعی ّ. منسوب به شعاع. (از ناظم الاطباء). رجوع به شعاع و شعاعیه شود
لغت نامه دهخدا
(شُعَ)
واحد شعاع، یعنی یک روشنی که نزدیک طلوع آفتاب دیده می شود. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). مفرد شعاع. (منتهی الارب). رجوع به شعاع شود
لغت نامه دهخدا
(نَخْ /نِخْ وَ اَ)
پراکنده انداختن شتر بول خود را. یقال: اشعّ البعیر بوله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، موی برافراشته گردیدن. (آنندراج). رجوع به اشعیلال شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شکاع
تصویر شکاع
آفتاب پرست از گیاهان کافیلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعیع
تصویر شعیع
شتاب گردون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیاع
تصویر شیاع
مشایعت و پیروی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شجاع
تصویر شجاع
دلیر و پر دل، قویدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شماع
تصویر شماع
کسی که شمع میسازد و شغل وی ساختن شمع است
فرهنگ لغت هوشیار
کم پراکنده: چون سایه، تابنده، شید پراکنی نور افکندن نور پراکندن، تابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعاب
تصویر شعاب
جمع شعب و شعبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعار
تصویر شعار
نشان و علامت، و بمعنی لباس زیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعاف
تصویر شعاف
شیدایی دیوانگی جمع شعفه سر کوهها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعشاع
تصویر شعشاع
دراز، زیرک، کار دان، پراکنده، (لطیف)، کویک هندی از درختان
فرهنگ لغت هوشیار
افراشته دکل بادبان گردن شتر سایبان، زه کمان، چادرشامیانه بادبان کشتی، خیمه شامیانه، سایبان، زه کمان که مادام بر کمان است، گردن شتر، جمع اشرعه شرع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعاع
تصویر رعاع
به گونه رمن (صیغه جمع) مردم پست مردم پست فرومایگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعاع
تصویر بعاع
باران گران، کالا مانه، سنگینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشعاع
تصویر اشعاع
خوشه برآوردن، پردانه شدن پردانگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعاعی
تصویر شعاعی
تیغیک پرتوی، ریشه پای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعاع
تصویر لعاع
نو رسته نو دمیده گیاه گیاه نورسته علف تازه روییده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شجاع
تصویر شجاع
دلیر، شیردل
فرهنگ واژه فارسی سره
تشعشع
دیکشنری اردو به فارسی