جدول جو
جدول جو

معنی شطیان - جستجوی لغت در جدول جو

شطیان
(شِطْ)
جمع واژۀ شطّی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شطی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شایان
تصویر شایان
(پسرانه)
سزاوار، سزاوار، شایسته، ممکن، مقدور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیان
تصویر شیان
جزا، مکافات، پاداش، برای مثال بر او تازه شد کینۀ سالیان / بکردندش از هرچه کرد او شیان (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شایان
تصویر شایان
درخور، شایسته، سزاوار، لایق، مستحقّ، باب، ارزانی، شایگان، سازوار، محقوق، مناسب، صالح، اندرخور، فرزام، خورا، بابت، فراخور، خورند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طیان
تصویر طیان
کسی که کارش گل کاری یا گچ مالیدن به دیوار است، بنّا، گل کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیان
تصویر شیان
درختی که در هند و حبشه و زنگبار می روید و از آن صمغی سرخ رنگ می گیرند، قاطرالدّم، خون سیاوشان، دم الثّعبان، دم الأخوین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیطان
تصویر شیطان
روح پلید و خبیث
متمرد، نافرمان
دیو، اهریمن
در اسلام فرشته ای که چون از فرمان الهی در سجده کردن آدم خودداری کرد از بهشت رانده شد و به گمراه ساختن آدمیان پرداخت، ابلیس
بازیگوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شریان
تصویر شریان
رگی که خون را از قلب به قسمت های مختلف بدن می رساند، سرخ رگ
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
ابلیس. (ناظم الاطباء). (از مادۀ شطن شطوناً، یعنی دور شد دور شدنی) و وجه تسمیه آن است که از درگاه حضرت آفریدگار مطلق رانده شده است. برخی گفته اند از مادۀ شاط شیطاً می باشد که به معنی هلاک شدن است، بنابراین وزن آن فعلان است و وجه تسمیه نیز ظاهر است. در مجمعالسلوک گفته است که ’شیطان آتشی است ناصاف که آمیخته به تاریکی کفر است در جسم و روان آدمی مانند جریان خون روان است’. علماء در تفسیر این لفظ از آیت مبارکۀ ’شیاطین الانس و الجن’ (قرآن 112/6) اختلاف دارند، واین اختلاف بر دو قول است: قول اول آن است که شیاطین همگی فرزند ابلیسند جز آنکه وی فرزندان خود را به دو قسمت ساخت، قسمتی را مأمور وسوسۀ بنی نوع بشر ساخت و قسمت دیگر را مأمور وسوسۀ جن کرد، پس قسم اول شیاطین انس و قسم دوم شیاطین جنند. قول دوم آن است که شیاطین هر متمرد نافرمانی از نوع جن و انس را نامند و از این رو پیغمبر (ص) به ابوذر فرمود: هل تعوذن باﷲ من شر شیطان الانس و الجن ؟ ابوذر گفت: مگر برای بنی آدم هم شیطان وجود دارد؟ فرمود: بلی شیاطین انس شریرتر از شیاطین جنند، و این قول ابن عباس است که امام فخر رازی در تفسیر بیان کرده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). وجودی مظهر خبث و شرارت که موجب گمراهی و شرک و غرور و ظلم و بدبختی افراد بشر گردد. اهریمن. ابلیس. در قرآن و روایات اسلامی آمده که وی نخست فرشته بود و چون از امر الهی مبنی بر سجده کردن آدم (ع) امتناع کرد از درگاه احدیت رانده شد و به اغوا و اضلال خلق پرداخت. (از فرهنگ فارسی معین). رأس الکفر. جم. خابل. خیتعور. سفیف. سرفح. غرور. ابلیس. ابوقره. شر. اجدع. بلاز. شیخ نجدی. ابولبینی. ابوخلاف. خناس. حارث. دیو. باطل. ابومره. ابوالعیزار. عزازیل. اجدع. (منتهی الارب). این کلمه با تیتان یونانیان شباهت دارد. عرب گمان کند که هر شاعری را شیطانی است و از جمله شیطان فرزدق شاعر معروف عمرو نام داشته است. (یادداشت مؤلف). ابوالجن. ابوفزه. ابوکروس. ابولیلی. ابومخلد. الابیض. (المرصع). ترجمه لفظ یونانی دیاپوس می باشد که به معنی سخن چین است، و آنرا ابدون و اپلیون یعنی هلاک کننده و فرشتۀ جهنم نیز گویند. (از قاموس کتاب مقدس) : به خبر اندر است که آن روز که عیسی از مادر جدا شد اندر آن ساعت... هرچه بر روی زمین شیطان بود بر ابلیس گرد آمدند، آن مهتران ایشان گفتند بر روی زمین حدیثی آمد و ندانیم که آن چیست، ابلیس سه شبانه روز بر روی زمین همی گشت تا به عیسی رسید، او را دید که از مادر آمده دانست که این حدیث است. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). چون دانست که (خواجه حسن) که کار خداوندش ببود... خویشتن را به دست شیطان نداد. (تاریخ بیهقی). این نامه بدو رسید لختی هم شیطان در او دمیده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410).
به قول، ندۀ یزدان قادرند ولیک
به اعتقاد، همه امتند شیطان را.
ناصرخسرو.
گرگی تو نه میر مر خراسان را
سلطان نبود چنین، تو شیطانی.
ناصرخسرو.
با قوت تو زمرۀ کفار را چه قدر
شیطان چه پای دارد با حملۀ شهاب.
رشید وطواط.
ز نیرنگ هوا و از فریب آز خاقانی
دلت خلد است خالی ساز از طاوس و شیطانش.
خاقانی.
آدم از او به برقع همت سپیدروی
شیطان از او به سیلی حرمان سیه قفا.
خاقانی.
بس ای خاقانی از تلقین فاسد
که شیطان می کند تلقین سودا.
خاقانی.
ما ناوکی ودعوت ما تیر ناوکی
تیری کز او علامت شیطان دریده ایم.
خاقانی.
تو صاحب کار جبرئیلی
بدگوی تو نیمکار شیطان.
خاقانی.
بول شیطان مکن به قاروره
پیش چشم طبیب عقل مدار.
خاقانی.
خدایا هیچ درمانی و وقعی
ندانستیم شیطان و قضا را.
سعدی.
- امثال:
شیطان خانه خود را خراب نکند. (امثال و حکم دهخدا).
گوش شیطان کر. (امثال و حکم دهخدا).
- از خر شیطان پیاده شدن، از قصدی سوء بازایستادن. از لجاج و عناد دست برداشتن. (یادداشت مؤلف).
-شیطان الفلا، تشنگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عطش. (اقرب الموارد).
- شیطان در شیشه کردن، در افسانه های ایرانی شیاطین و جادوها شیشه ای دارند که هرگاه کسی آنرا بشکند شیطان بمیرد. کنایه از غالب آمدن بر کسی یاچیزی یا کاری: هرکه درگاه ملوک لازم گیرد... و شیطان هوا را به افسون خرد در شیشه کند... هرآینه مراد خویش... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). رجوع به شیشۀ عمر در ذیل مادۀ شیشه شود.
- شیطان رجیم، شیطان راندۀ (درگاه خدا) :
طمع پیر و جوان باز چو شیطان رجیم.
اسکافی (از تاریخ بیهقی).
- شیطان منظر، که منظری چون شیطان دارد: پس و پشت هر دو سماط هفتصد فیل هیون شکل کوه پیکر شیطان منظر بداشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 333)
لغت نامه دهخدا
(شَیْیَ)
دو زمین هموارند در صمان و در آن هر دو آبگیرهاست برای آب باران. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
قدح شطران، قدحی که نیمۀ وی پر باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). کوزۀ نیم آب. (مهذب الاسماء) ، شعر شطران، موی سپید و سیاه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَرْ)
دهی از دهستان چانف بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. سکنۀ آن 100 تن است. آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول آنجا غلات و خرما. ساکنان از طایفۀ مبارکی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(شِرْ / شَرْ)
رگ جهنده. (از منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). رگ جهنده وآن رگی است که از قلب می روید و جدا می شود. ج، شرائین، عروق ضوارب. (یادداشت مؤلف). سرخرگ. (لغات فرهنگستان). رگ جهنده به پارسی لال رگ گویند. ج، شرائین، شریانات. (از ناظم الاطباء). هر رگی جهنده و در آن روح به نسبت خون زیاده می باشد. (آنندراج) (از غیاث اللغات). رگ که از دل روید وجمع آن شرائین است و رگ که از جگر روید ورید است و جمع آن اورده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) :
زیرا که ولایت چو تنی هست و در آن تن
این حاشیۀ شاه رگ است و شریان است
دستور طبیب است که بشناسد شریان
چون با ضربان باشد و چون بی ضربان است.
منوچهری.
بیرون از این، اندر دست دو رگ دیگر است از رگها که از دل رسته است و آن را شریان گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
شریانش دیده چون رگ بربط نه خون نه حس
خار و خسش به دیدۀ رای اندر آمده.
خاقانی.
کوزۀ فصاد گشت سینۀ اوبهر آنک
موضع هرمبضع است بر سر شریان او.
خاقانی.
چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت
اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن.
خاقانی.
دلم مرگ پسر عم سوخت و در جانم زد آن آتش
که هیمه اش عرق شریان گشت و دودش روح حیوانی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 415).
- شریان بازی، (در آنندراج بی آنکه توضیح داده شود آمده است و در فرهنگهای موجود به معنی و شرح آن دست نیافتیم) :
اطفال کرشمه را به عهدت
شریان بازی کرشمه بازی است.
طالب آملی (از آنندراج).
- شریان صدغ، شریان صدغ دو باشد یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به همان متن شود.
- شریان وریدی، از این شریان هوا از ریه به قلب می رسد... و آن کوچکترین شرایین است. (از بحر الجواهر). رجوع به همان متن شود.
- شریان یافوخ، شریان که به ملاج یعنی قسمت نرم جلو سر کودک متصل است. این شریان را ببرندو بریدن او به سبب سختی پوست سر دشخوار باشد و بریدن او مادۀ آب و سبل و جرب از چشم باز دارد و شقیقۀکهن را زایل گرداند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
، درختی که از وی کمان سازند. (منتهی الارب) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). آنچه از درخت نبع در پایان کوه روید آن را شریان خوانند. (منتهی الارب). درخت راش است. نبع. شوحط. قسمی از عضاه است. (یادداشت مؤلف). درختی است. (آنندراج) (از غیاث اللغات). شجرالقسی. (المنجد) (اقرب الموارد). رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(شَتْ)
دسته وجماعت از ملخ و اسب سواران. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
صفت فاعلی از شایستن یا شاییدن، بمعنی شاینده، لایق وسزاوار و درخور، (برهان قاطع)، لایق و سزاوار، (فرهنگ جهانگیری)، سزاوار، (آنندراج)، شایسته، (فرهنگ رشیدی)، شایسته و درخور، (فرهنگ نظام)، شایگان و سزاوارو لایق و شایسته و مناسب و پسندیده و درخور، (ناظم الاطباء)، اندرخورد، ازدر، درخور، زدر، فراخور، (از شرفنامۀ منیری)، زیبا، (شرفنامۀ منیری) :
کسی را جز از تو نخوانند شاه
که شایان تاجی و زیبای گاه،
فردوسی،
سرو را طارم ازرق در و درگاه تو باد
کمر جوزا شایان کمرگاه تو باد،
سیدحسن غزنوی،
بدشواریت یار شایان بود
به آسانیت خود فراوان بود،
امیرخسرو،
کاشکی از من فراغی حاصل آمدی و کاری را شایان توانمی برد، (کلیله و دمنه)،
گل که شایان باد بود رسید
آمدن وعده داده بود رسید،
محمد بن نصیر،
اینکه کلمه را به معنی بسیار خوب و بسیار اعلی و نظایر آن به کار می برند، غلط است، (یادداشت مؤلف)، مخفف شایگان، هر چیز خوب، خواه لایق پادشاه باشد و خواه امرا، (برهان قاطع)، هر چیز خوب که لایق پادشاه و جز آن بود، (ناظم الاطباء)، ممکن، که در مقابل واجب باشد، (برهان قاطع)، این کلمه در پارسی باستان ترجمه لفظ ممکن الوجود است زیرا که واجب را بایست گویند و ممتنع را نابایست خوانند، (آنندراج) (انجمن آرا)، ممکن ضد واجب، (ناظم الاطباء)، روا که بعربی جایز گویند، (برهان قاطع)، روا و جایز و شرعی و موافق شرع و مباح مقابل حرام، (از ناظم الاطباء)، مقدور، حادث و عارض، مفت و رایگان، (ناظم الاطباء)، اما سه معنی اخیر جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
صفت بیان حالت از شستن، شوینده، در حال شستن:
ویشان ز بد گزاف گویان
خود را به سرشک دیده شویان،
نظامی،
،
عمل شستن: خاج شویان، (یادداشت مؤلف)،
شویندگان، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
فرقه ای است از صعوب یکی از عشایر کرک. (از معجم قبایل العرب ج 2 ص 581)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شویان
تصویر شویان
شوینده، در حال شستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیطان
تصویر شیطان
نافرمان، دیو، اهریمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شریان
تصویر شریان
رگ جهنده، و آن رگی است که از قلب میروید و جدا میشود، سرخرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شطران
تصویر شطران
نیمه پر نیمه تهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شایان
تصویر شایان
لایق و سزاوار، درخور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شطین
تصویر شطین
دور
فرهنگ لغت هوشیار
راز گلکار لاد گر، گرسنه: مرد نادرست نویسی تیان دیگ بزرگ، یاس دشتی از گیاهان مرد گرسنه، گلگر گلکار بنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شایان
تصویر شایان
سزاوار، شایسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیان
تصویر شیان
جزاء، پاداش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طیان
تصویر طیان
((طَ یّ))
مرد گرسنه، گلگر، گلکار، بناء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیطان
تصویر شیطان
((شَ یا ش))
دیو، اهریمن، نافرمان، شرور، را درس دادن بسیار حیله گر بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شریان
تصویر شریان
((ش یا شَ))
سرخ رگ، رگی که خون را از قلب به سایر نقاط بدن می رساند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیان
تصویر شیان
جبران
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شریان
تصویر شریان
سرخرگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شیطان
تصویر شیطان
اهریمن
فرهنگ واژه فارسی سره
برازنده، درخور، سزاوار، لایق، معتنابه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ابلیس، اهریمن، دیو، عفریت، عفریته، هرماس، هرمس، زبل، زرنگ، محیل، آتشپاره، بازیگوش، تخس، شرور
متضاد: آدم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرخرگ، شاهرگ، نبض
متضاد: ورید
فرهنگ واژه مترادف متضاد