درخور، شایسته، سزاوار، لایق، خورا، باب، بابت، مناسب، اندرخور، صالح، فراخور، شایان، فرزام، مستحقّ، محقوق، ارزانی، خورند، سازوار ویژگی هر چیز خوب و پسندیده و گران مایه، درخور پادشاه، کار بی مزد و رایگان برای مثال اگر بگروی تو به روز حساب / مفرمای درویش را شایگان (شهیدبلخی - شاعران بی دیوان - ۳۴) در علوم ادبی در قافیه، قافیۀ شعر که در آن تحکمی باشد، برای مثال گرچه بعضی شایگان است از قوافی باش گو / عفو کن وقت ادا دانی ندارم بس ادات (انوری - ۳۷) شایگان خفی: در علوم ادبی در قافیه، آن است که هرگاه الف و نون که دلالت بر فاعل می کند مانند گریان و خندان با الف و نون اصلی کلمه مانند زمان و مکان قافیه بشود یا آنکه یا و نون نسبت را مانند سیمین و آتشین با یا و نون اصلی مانند زمین و کمین قافیه کنند شایگان جلی: در علوم ادبی در قافیه، آن است هرگاه الف و نون جمع مانند یاران و دوستان با الف و نون اصلی مانند جان و دهان قافیه بشود، قدما این نوع قافیه را در غزل و قصیده بیش از یک بار نمی آوردند و هر گاه شاعری قافیۀ شایگان می آورد به آن اشاره می کرد و عذر می خواست
دَرخُور، شایِستِه، سِزاوار، لایِق، خُورا، باب، بابَت، مُناسِب، اَندَرخُور، صالِح، فراخُور، شایان، فَرزام، مُستَحَقّ، مَحقوق، اَرزانی، خُورَند، سازوار ویژگی هر چیز خوب و پسندیده و گران مایه، درخور پادشاه، کار بی مزد و رایگان برای مِثال اگر بگروی تو به روز حساب / مفرمای درویش را شایگان (شهیدبلخی - شاعران بی دیوان - ۳۴) در علوم ادبی در قافیه، قافیۀ شعر که در آن تحکمی باشد، برای مِثال گرچه بعضی شایگان است از قوافی باش گو / عفو کن وقت ادا دانی ندارم بس ادات (انوری - ۳۷) شایگان خفی: در علوم ادبی در قافیه، آن است که هرگاه الف و نون که دلالت بر فاعل می کند مانند گریان و خندان با الف و نون اصلی کلمه مانند زمان و مکان قافیه بشود یا آنکه یا و نون نسبت را مانند سیمین و آتشین با یا و نون اصلی مانند زمین و کمین قافیه کنند شایگان جلی: در علوم ادبی در قافیه، آن است هرگاه الف و نون جمع مانند یاران و دوستان با الف و نون اصلی مانند جان و دهان قافیه بشود، قدما این نوع قافیه را در غزل و قصیده بیش از یک بار نمی آوردند و هر گاه شاعری قافیۀ شایگان می آورد به آن اشاره می کرد و عذر می خواست
خود را، تحمل خواری کردن. تسلیم خواری و زبونی شدن. خود را بخواری افکندن: نمودی خوار خود را ومرا چون خود زبون کردی ترا هرچند گفتم کم کن این سودا فزون کردی. فرخی. چه کرد آن سنگدل با تو، بسختی صبر چون کردی چرا یکبارگی خود را چنین خوار و زبون کردی. فرخی. - زبون کردن کسی را، مقهور ساختن او را. مغلوب کردن او را. غلبه یافتن بر او. آن کس یا کسان را وادار بتسلیم کردن: بسی قوت از قوت تو متین تر، زبون کرده است. (ترجمه تاریخ یمینی). چون زبون کرد آن جهودک جمله را فتنه ای انگیخت از مکر و دها. مولوی. که گروهی را زبون کرد او بسحر من نیایم جانب او نیم شبر. مولوی. سپهدار گرشاسب تا زنده بود نه کردش زبون کس، نه افکنده بود. سعدی. شکم صوفیی را زبون کرد و فرج دو دینار بر هر دوان کرد خرج. سعدی. - امثال: زبون چارزبانی مکن، خود را اسیر عناصر اربعه مکن. (آنندراج) : اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد زبون چارزبانی مکن دو حور لقا. خاقانی. رجوع به ’زبون کردن’ و ’زبون’ و ’زبونی’ شود گرگ، سفر داوران 7:19- 25 و 8:3 و مزامیر 83:11. سردار مدیانی است که جدعون بر او دست یافته ویرا در معبر اردن بکشت. و پس از آن معبر را معبر ذئب گفتند. رجوع به حوریب شود. (قاموس کتاب مقدس)
خود را، تحمل خواری کردن. تسلیم خواری و زبونی شدن. خود را بخواری افکندن: نمودی خوار خود را ومرا چون خود زبون کردی ترا هرچند گفتم کم کن این سودا فزون کردی. فرخی. چه کرد آن سنگدل با تو، بسختی صبر چون کردی چرا یکبارگی خود را چنین خوار و زبون کردی. فرخی. - زبون کردن کسی را، مقهور ساختن او را. مغلوب کردن او را. غلبه یافتن بر او. آن کس یا کسان را وادار بتسلیم کردن: بسی قوت از قوت تو متین تر، زبون کرده است. (ترجمه تاریخ یمینی). چون زبون کرد آن جهودک جمله را فتنه ای انگیخت از مکر و دها. مولوی. که گروهی را زبون کرد او بسحر من نیایم جانب او نیم شبر. مولوی. سپهدار گرشاسب تا زنده بود نه کردش زبون کس، نه افکنده بود. سعدی. شکم صوفیی را زبون کرد و فرج دو دینار بر هر دوان کرد خرج. سعدی. - امثال: زبون چارزبانی مکن، خود را اسیر عناصر اربعه مکن. (آنندراج) : اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد زبون چارزبانی مکن دو حور لقا. خاقانی. رجوع به ’زبون کردن’ و ’زبون’ و ’زبونی’ شود گرگ، سفر داوران 7:19- 25 و 8:3 و مزامیر 83:11. سردار مدیانی است که جدعون بر او دست یافته ویرا در معبر اردن بکشت. و پس از آن معبر را معبر ذئب گفتند. رجوع به حوریب شود. (قاموس کتاب مقدس)
نام یکی از بخشهای چهارگانه شهرستان خرمشهر است. این بخش در شمال خاوری شهرستان خرمشهر واقع و محدود است از شمال به شهرستان اهواز، ازخاور به بخش بندر معشور و هندیجان. از باختر به شهرستان خرمشهر و از جنوب به اراضی مسطح باتلاقی و خورموسی. موقع طبیعی آن دشت و آب و هوای آن گرمسیری است ومانند اغلب نقاط خوزستان گرمای آن در تابستان به 58درجۀ سانتی گراد میرسد. از پنج دهستان بنام جراحی، درزی، حنافره، آبشار، ام الفخر تشکیل شده، جمعیت آن در حدود 55 هزار تن و دارای 123 پارچه آبادی است. ایستگاههای راه آهن منصوری و گرگر در این بخش واقعند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). نام قدیمی فلاحیه که فرهنگستان آن را احیا نمود. و رجوع به شادکان شود
نام یکی از بخشهای چهارگانه شهرستان خرمشهر است. این بخش در شمال خاوری شهرستان خرمشهر واقع و محدود است از شمال به شهرستان اهواز، ازخاور به بخش بندر معشور و هندیجان. از باختر به شهرستان خرمشهر و از جنوب به اراضی مسطح باتلاقی و خورموسی. موقع طبیعی آن دشت و آب و هوای آن گرمسیری است ومانند اغلب نقاط خوزستان گرمای آن در تابستان به 58درجۀ سانتی گراد میرسد. از پنج دهستان بنام جراحی، درزی، حنافره، آبشار، ام الفخر تشکیل شده، جمعیت آن در حدود 55 هزار تن و دارای 123 پارچه آبادی است. ایستگاههای راه آهن منصوری و گرگر در این بخش واقعند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). نام قدیمی فلاحیه که فرهنگستان آن را احیا نمود. و رجوع به شادکان شود
دهی است از دهستان بم پشت بخش مرکزی شهرستان سراوان واقع در 105هزارگزی جنوب خاوری سراوان کنار مرز پاکستان کوهستانی و گرمسیر است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و خرما و ذرت و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. و یک پاسگاه مرزبانی دارد و ساکنان ازطایفه زند هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان بم پشت بخش مرکزی شهرستان سراوان واقع در 105هزارگزی جنوب خاوری سراوان کنار مرز پاکستان کوهستانی و گرمسیر است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و خرما و ذرت و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. و یک پاسگاه مرزبانی دارد و ساکنان ازطایفه زند هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
شهری. مقابل دهقان. ج، شهرگانان. (یادداشت مؤلف) : اما ایرانیان مخصوصاً کسانی که از خاندانهای اصیل دهقانان وشهرگانان و مرزبانان و آسواران عهد ساسانی بودند و نیاکان ایشان... (خاندان نوبختی عباس اقبال ص 67)
شهری. مقابل دهقان. ج، شهرگانان. (یادداشت مؤلف) : اما ایرانیان مخصوصاً کسانی که از خاندانهای اصیل دهقانان وشهرگانان و مرزبانان و آسواران عهد ساسانی بودند و نیاکان ایشان... (خاندان نوبختی عباس اقبال ص 67)
جمع واژۀ رفته: از آن رفتگان ماند آنجا بجای به نزد جهاندار پور همای. فردوسی. ، جمع واژۀ رفته، به معنی مرده. (ناظم الاطباء) : آثار و اخبار رفتگان و سنن و سیر ایشان شنودی. (سندبادنامه ص 31). از جملۀ رفتگان این راه دراز باز آمده ای کو؟ که بماگوید راز. خیام. تبسم کنان گفت شان اوستاد که بر رفتگان دل نباید نهاد. نظامی. نام نیک رفتگان ضایع مکن تا بماند نام نیکت بر قرار. سعدی. رجوع به رفته شود
جَمعِ واژۀ رفته: از آن رفتگان ماند آنجا بجای به نزد جهاندار پور همای. فردوسی. ، جَمعِ واژۀ رفته، به معنی مرده. (ناظم الاطباء) : آثار و اخبار رفتگان و سنن و سیر ایشان شنودی. (سندبادنامه ص 31). از جملۀ رفتگان این راه دراز باز آمده ای کو؟ که بماگوید راز. خیام. تبسم کنان گفت شان اوستاد که بر رفتگان دل نباید نهاد. نظامی. نام نیک رفتگان ضایع مکن تا بماند نام نیکت بر قرار. سعدی. رجوع به رفته شود
مرکب از: شای (= شاه) به اضافۀ گان پسوند نسبت و لیاقت. سزاوار و لایق و درخور. (برهان قاطع). شایسته و شایان. فرد ممتاز. فرد اعلی در میان افراد و نوع آن: بنگاه تو سپاه زمستان بغارتید هم گنج شایگانت و هم در شاهوار. منوچهری. جهاندیده یوسف هم اندر زمان سماطی بفرمود بس شایگان. شمسی (یوسف و زلیخا). که آن نعمتی بود بس شایگان که شان داده بد یوسف کامران. (یوسف وزلیخا). - کرامات شایگان، بزرگواریهای شاهانه: زین کرامات شایگان که سپرد بتو اقبال مقتدای جهان. ابوالفرج رونی. - گلشن شایگان، گلشن شاه وار و شاهانه: بگفت این و از پیش آزادگان بیامد سوی گلشن شایگان. فردوسی. ، مال گرانمایه و پرقیمت که لایق پادشاهان باشد. در اصل شاهگان بوده. (فرهنگ رشیدی). هر چیز خوب که لایق پادشاهان باشد. چه در اصل شاهگان بوده یعنی شاه لایق ’ها’ را بهمزه بدل کرده بصورت ’یا’ نوشتند. (برهان قاطع) (آنندراج)، هر گنج بزرگ و لایق پادشاه. (از برهان قاطع). یعنی گنج که شاهان نهاده باشند یا گنجی که لایق شاهان تواند بود. (حاشیۀ برهان چ معین) (آنندراج). - گنج شایگان، گنج بسیار. (فرهنگ رشیدی). گنج ممتاز در نوع خود در بسیاری و پرقیمتی: ناگاه بر ذخایرنفیس و گنجهای شایگانی مظفر شوند. (کلیله و دمنه). - ، نام یکی از گنجهای خسروپرویز که از بس بزرگ و بسیار بود شایگان خواندند. (برهان قاطع) (آنندراج) (از صحاح الفرس) : گنج سخن گشاده و هر نکته ای از آن افزون ز ارج و قیمت صد گنج شایگان. ؟ هر بخششی که او بدهد چون نگه کنی گنجی بود بزرگتر از گنج شایگان. فرخی. ز بس تودۀ زر که در کاخ او بهر کنج گنجی بود شایگان. فرخی. نخواست ماندن اگر گنج شایگان بودی بماند این سخن جانفزای تا محشر. مسعودسعد. بر خاک درت زکات دربان گنج زر شایگان ببینم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 271). خاکبیزی کن که منهم خاکبیزی کرده ام تا ز خاک این مایه گنج شایگان آورده ام. خاقانی. خیز خاقانی ز کنج فقر خلوتخانه ساز کز چنین گنجی توان اندوخت گنج شایگان. خاقانی. بگنج شایگان افتاده بودم ندانستم که در گنجند ماران. سعدی. کی تواند شد کفیل بخشش یکروزه ات صد هزاران گنج بادآورد و گنج شایگان. ؟ (شرفنامۀ منیری). ، ذخیره و مال و اسباب بسیار و بی نهایت. (برهان قاطع). مال کثیر و ذخیره کرده. (شرفنامۀ منیری). مال بسیار را گویند. (لغت فرس اسدی). بسیار و بی نهایت. (فرهنگ رشیدی)، {{اسم مرکّب}} بیگاریعنی کار بی مزد فرمودن. (برهان قاطع). در اصل شاه وگان بوده است یعنی کاری که بحکم پادشاه کنند بی مزد و منت. (المعجم ص 176) (از آنندراج). بیگار و سخره. (لغت فرس اسدی). کاری باشد که بی مزد فرمایند. (صحاح الفرس). کار بی مزد. (فرهنگ رشیدی) : اگر بگروی تو بروز حساب مفرمای درویش را شایگان. شهید بلخی (از لغت فرس اسدی). ، {{صفت مرکّب}} فراخ و گشاد. (برهان قاطع). جهانگیری گوید که در کتاب زند بمعنی وسعت و فراخی آمده است. (از آنندراج) : کجا رامین چو بر تو مهربان گشت بچشمت خاک راه شایگان گشت. (ویس و رامین). ، شاد و خرم: و نشست خویش را شهر بلخ اختیار کرد مر بلخ را بلخ الحسنا نام کرد چنانک تا امروز از آن عهد باز بلخ شایگان می خوانند یعنی شاد و خرم. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی)، {{اسم مرکّب}} قافیۀ شعری را که با آن تحکمی هست شایگان گویند چه تحکم مناسب پادشاهان است. (برهان قاطع)، یکی از معایب اشعار که در قافیۀ مفرد آرند چون در قافیۀ فلان و بهمان کهان و مهان که جمع که و مه است آرند. (شرفنامۀ منیری). قوافی باشد و آن چنان بود که قوافی شعر مفرد آورند و ناگاه بجای مفرد جمع آورند. (صحاح الفرس) : نثرش بری ز لغو و خطش از خطا وسهو نظمش ز حشو و سهو و ز ایطاء و شایگان. فرخی. در شعر من نیابی مسروق و منتحل در نظم من نبینی از ایطا و شایگان. رشید وطواط (از المعجم ص 216). اشعار پر بدایع دوشیزۀ من است با شایگان ولیکن چون گنج شایگان. رشید وطواط (المعجم ص 216). بیت فرومایۀ این منزحف قافیۀ هرزۀ آن شایگان. خاقانی. - شایگان جلی (ایطأجلی) ، الف و نونی باشد که در آخر اسمها بجهت افادۀ معنی جمع آورند چون: یاران و دوستان و این کلمات را با مفرد مثل: فلان و بهمان قافیه نتوان کرد و این قوافی را در غزل بلکه در قصیده زیاده بر یک محل جایز نداشته اند. (برهان قاطع) (از آنندراج). آنکه مفرد را با جمع قافیه کنند چون دلبران و مردمان با جان و زمان و این را شایگان جمع گویند. (فرهنگ رشیدی). مؤلف المعجم نویسد: ایطا. باز گردانیدن قافیتی است دوبار و آن دو نوع است جلی و خفی. ایطاء جلی چنانکه بوسلیک گفته: در این زمانه بتی نیست از تو نیکوتر نه بر تو برشمنی از رهیت مشفق تر. و ایطاء جلی از عیوب فاحش است در شعر الا [که] قصیده دراز باشد چنانکه از بیست بیت و سی بیت، که در اشعار فارسی حد قصیده است به قول بعضی، [درگذرد] یا قصیده را دو مطلع باشد [پس] شاید که یک دو قافیت در مطلع دوم بازگرداند و تکرار قافیۀ عروض را از [مطالع] ایطاء نشمارند. - شایگان خفی (ایطاء خفی) ، الف و نونی بود که در آخر کلمات آید بمعنی فاعل چون گریان و خندان و این کلمات را با رمان و کمان قافیه نتوان کرد و همچنین کلمه ای که یا و نون نسبت داشته باشد مانند آتشین وسیمین با زمین و کمین قافیه نمیتوان کرد. (برهان قاطع). آنکه اسم فاعل را و آنچه در حکم اسم فاعل باشد با مفرد قافیه کنند چون آهنین و سیمین که با زمین و چنین و این را شایگان خفی گویند و شعرا در قصیده یا غزل بیش از یک دو جا نمی آورند مگر گاهی که ناچار شوند و عذر آن خواهند. (فرهنگ رشیدی). ایطاء خفی آن است که بعضی از حروف زواید که در فصل روی بر شمرده آمده است در قصیده ای مکرر گرداند. چنانکه آب و گلاب و سازگار و کامگار و شاخسار و کوهسار و آبدار و پایدار و از [آن] خفی تر چنانکه رنجور و مزدور و دانا و گویاو مرزبان و پاسبان، و بیشتر شعراء در ایطاآت خفی مسامحت کرده اند. چون در قطعه ای دو یا سه آرند و بر سبیل ندرت افتد. (المعجم فی معاییر اشعار العجم) : گرچه بعضی شایگان است از قوافی باش گو عفو کن وقت ادا دانی ندانم بس ادات. انوری (از آنندراج). طبع عبید را که چو گنجی است شایگان معذور دار قافیه گر شایگان کند. عبید زاکانی (از آنندراج)
مرکب از: شای (= شاه) به اضافۀ گان پسوند نسبت و لیاقت. سزاوار و لایق و درخور. (برهان قاطع). شایسته و شایان. فرد ممتاز. فرد اعلی در میان افراد و نوع آن: بنگاه تو سپاه زمستان بغارتید هم گنج شایگانت و هم در شاهوار. منوچهری. جهاندیده یوسف هم اندر زمان سماطی بفرمود بس شایگان. شمسی (یوسف و زلیخا). که آن نعمتی بود بس شایگان که شان داده بد یوسف کامران. (یوسف وزلیخا). - کرامات شایگان، بزرگواریهای شاهانه: زین کرامات شایگان که سپرد بتو اقبال مقتدای جهان. ابوالفرج رونی. - گلشن شایگان، گلشن شاه وار و شاهانه: بگفت این و از پیش آزادگان بیامد سوی گلشن شایگان. فردوسی. ، مال گرانمایه و پرقیمت که لایق پادشاهان باشد. در اصل شاهگان بوده. (فرهنگ رشیدی). هر چیز خوب که لایق پادشاهان باشد. چه در اصل شاهگان بوده یعنی شاه لایق ’ها’ را بهمزه بدل کرده بصورت ’یا’ نوشتند. (برهان قاطع) (آنندراج)، هر گنج بزرگ و لایق پادشاه. (از برهان قاطع). یعنی گنج که شاهان نهاده باشند یا گنجی که لایق شاهان تواند بود. (حاشیۀ برهان چ معین) (آنندراج). - گنج شایگان، گنج بسیار. (فرهنگ رشیدی). گنج ممتاز در نوع خود در بسیاری و پرقیمتی: ناگاه بر ذخایرنفیس و گنجهای شایگانی مظفر شوند. (کلیله و دمنه). - ، نام یکی از گنجهای خسروپرویز که از بس بزرگ و بسیار بود شایگان خواندند. (برهان قاطع) (آنندراج) (از صحاح الفرس) : گنج سخن گشاده و هر نکته ای از آن افزون ز ارج و قیمت صد گنج شایگان. ؟ هر بخششی که او بدهد چون نگه کنی گنجی بود بزرگتر از گنج شایگان. فرخی. ز بس تودۀ زر که در کاخ او بهر کنج گنجی بود شایگان. فرخی. نخواست ماندن اگر گنج شایگان بودی بماند این سخن جانفزای تا محشر. مسعودسعد. بر خاک درت زکات دربان گنج زر شایگان ببینم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 271). خاکبیزی کن که منهم خاکبیزی کرده ام تا ز خاک این مایه گنج شایگان آورده ام. خاقانی. خیز خاقانی ز کنج فقر خلوتخانه ساز کز چنین گنجی توان اندوخت گنج شایگان. خاقانی. بگنج شایگان افتاده بودم ندانستم که در گنجند ماران. سعدی. کی تواند شد کفیل بخشش یکروزه ات صد هزاران گنج بادآورد و گنج شایگان. ؟ (شرفنامۀ منیری). ، ذخیره و مال و اسباب بسیار و بی نهایت. (برهان قاطع). مال کثیر و ذخیره کرده. (شرفنامۀ منیری). مال بسیار را گویند. (لغت فرس اسدی). بسیار و بی نهایت. (فرهنگ رشیدی)، {{اِسمِ مُرَکَّب}} بیگاریعنی کار بی مزد فرمودن. (برهان قاطع). در اصل شاه وگان بوده است یعنی کاری که بحکم پادشاه کنند بی مزد و منت. (المعجم ص 176) (از آنندراج). بیگار و سخره. (لغت فرس اسدی). کاری باشد که بی مزد فرمایند. (صحاح الفرس). کار بی مزد. (فرهنگ رشیدی) : اگر بگروی تو بروز حساب مفرمای درویش را شایگان. شهید بلخی (از لغت فرس اسدی). ، {{صِفَتِ مُرَکَّب}} فراخ و گشاد. (برهان قاطع). جهانگیری گوید که در کتاب زند بمعنی وسعت و فراخی آمده است. (از آنندراج) : کجا رامین چو بر تو مهربان گشت بچشمت خاک راه شایگان گشت. (ویس و رامین). ، شاد و خرم: و نشست خویش را شهر بلخ اختیار کرد مر بلخ را بلخ الحسنا نام کرد چنانک تا امروز از آن عهد باز بلخ شایگان می خوانند یعنی شاد و خرم. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی)، {{اِسمِ مُرَکَّب}} قافیۀ شعری را که با آن تحکمی هست شایگان گویند چه تحکم مناسب پادشاهان است. (برهان قاطع)، یکی از معایب اشعار که در قافیۀ مفرد آرند چون در قافیۀ فلان و بهمان کهان و مهان که جمع که و مه است آرند. (شرفنامۀ منیری). قوافی باشد و آن چنان بود که قوافی شعر مفرد آورند و ناگاه بجای مفرد جمع آورند. (صحاح الفرس) : نثرش بری ز لغو و خطش از خطا وسهو نظمش ز حشو و سهو و ز ایطاء و شایگان. فرخی. در شعر من نیابی مسروق و منتحل در نظم من نبینی از ایطا و شایگان. رشید وطواط (از المعجم ص 216). اشعار پر بدایع دوشیزۀ من است با شایگان ولیکن چون گنج شایگان. رشید وطواط (المعجم ص 216). بیت فرومایۀ این منزحف قافیۀ هرزۀ آن شایگان. خاقانی. - شایگان جلی (ایطأجلی) ، الف و نونی باشد که در آخر اسمها بجهت افادۀ معنی جمع آورند چون: یاران و دوستان و این کلمات را با مفرد مثل: فلان و بهمان قافیه نتوان کرد و این قوافی را در غزل بلکه در قصیده زیاده بر یک محل جایز نداشته اند. (برهان قاطع) (از آنندراج). آنکه مفرد را با جمع قافیه کنند چون دلبران و مردمان با جان و زمان و این را شایگان جمع گویند. (فرهنگ رشیدی). مؤلف المعجم نویسد: ایطا. باز گردانیدن قافیتی است دوبار و آن دو نوع است جلی و خفی. ایطاء جلی چنانکه بوسلیک گفته: در این زمانه بتی نیست از تو نیکوتر نه بر تو برشمنی از رهیت مشفق تر. و ایطاء جلی از عیوب فاحش است در شعر الا [که] قصیده دراز باشد چنانکه از بیست بیت و سی بیت، که در اشعار فارسی حد قصیده است به قول بعضی، [درگذرد] یا قصیده را دو مطلع باشد [پس] شاید که یک دو قافیت در مطلع دوم بازگرداند و تکرار قافیۀ عروض را از [مطالع] ایطاء نشمارند. - شایگان خفی (ایطاء خفی) ، الف و نونی بود که در آخر کلمات آید بمعنی فاعل چون گریان و خندان و این کلمات را با رمان و کمان قافیه نتوان کرد و همچنین کلمه ای که یا و نون نسبت داشته باشد مانند آتشین وسیمین با زمین و کمین قافیه نمیتوان کرد. (برهان قاطع). آنکه اسم فاعل را و آنچه در حکم اسم فاعل باشد با مفرد قافیه کنند چون آهنین و سیمین که با زمین و چنین و این را شایگان خفی گویند و شعرا در قصیده یا غزل بیش از یک دو جا نمی آورند مگر گاهی که ناچار شوند و عذر آن خواهند. (فرهنگ رشیدی). ایطاء خفی آن است که بعضی از حروف زواید که در فصل روی بر شمرده آمده است در قصیده ای مکرر گرداند. چنانکه آب و گلاب و سازگار و کامگار و شاخسار و کوهسار و آبدار و پایدار و از [آن] خفی تر چنانکه رنجور و مزدور و دانا و گویاو مرزبان و پاسبان، و بیشتر شعراء در ایطاآت خفی مسامحت کرده اند. چون در قطعه ای دو یا سه آرند و بر سبیل ندرت افتد. (المعجم فی معاییر اشعار العجم) : گرچه بعضی شایگان است از قوافی باش گو عفو کن وقت ادا دانی ندانم بس ادات. انوری (از آنندراج). طبع عبید را که چو گنجی است شایگان معذور دار قافیه گر شایگان کند. عبید زاکانی (از آنندراج)
جمع واژۀ اخته، بمعنی اسب خایه کشیده: شب قضیم اختگانت زارتفاع سنبله می کند حاصل بدوش کهکشان می آورد. سلمان ساوجی (از آنندراج). بعض فرهنگها این کلمه را بمعنی میرآخور گرفته اند و همین بیت را شاهد آورده اند و ظاهراً به این معنی غلط است، طلاق گرفتن زن برمال. (منتهی الارب). واخریدن زن، خود را بمهر و جز آن. (آنندراج). خویشتن بازخریدن زن. (تاج المصادر بیهقی). خویشتن را واخریدن زن. (زوزنی). سر خریدن زن
جَمعِ واژۀ اخته، بمعنی اسب خایه کشیده: شب قضیم اختگانت زارتفاع سنبله می کند حاصل بدوش کهکشان می آورد. سلمان ساوجی (از آنندراج). بعض فرهنگها این کلمه را بمعنی میرآخور گرفته اند و همین بیت را شاهد آورده اند و ظاهراً به این معنی غلط است، طلاق گرفتن زن برمال. (منتهی الارب). واخریدن زن، خود را بمهر و جز آن. (آنندراج). خویشتن بازخریدن زن. (تاج المصادر بیهقی). خویشتن را واخریدن زن. (زوزنی). سر خریدن زن
جمع واژۀ خفته. خوابیده ها. نیام: خفتگان را ببرد آب چنین است مثل این مثل خوار شد و گشت سراسر ویران از پی آنکه مرا تو صله ها دادی و من اندر آنوقت بخیمه در و خوش خفته سنان. فرخی. - امثال: خفتگان را آب برد
جَمعِ واژۀ خفته. خوابیده ها. نیام: خفتگان را ببرد آب چنین است مثل این مثل خوار شد و گشت سراسر ویران از پی آنکه مرا تو صله ها دادی و من اندر آنوقت بخیمه در و خوش خفته سنان. فرخی. - امثال: خفتگان را آب برد
جمع واژۀ خسته بمعنی درمانده، مجروحان. آزردگان: بگرد اندرون تیر چون ژاله بود همه دشت از آن خستگان ناله بود. فردوسی. خاص نوالش نفس خستگان پیک روانش قدم بستگان. نظامی. از درون خستگان اندیشه کن. سعدی
جَمعِ واژۀ خسته بمعنی درمانده، مجروحان. آزردگان: بگرد اندرون تیر چون ژاله بود همه دشت از آن خستگان ناله بود. فردوسی. خاص نوالش نفس خستگان پیک روانش قدم بستگان. نظامی. از درون خستگان اندیشه کن. سعدی
بختکان. نسبت پدری بزرجمهر وزیر انوشیروان. و رجوع به بختجان و بختکان شود وهم چنین رجوع به ترجمه مقالات کریستن سن تحت عنوان داستان بزرجمهر حکیم در مجلۀ مهر سال اول 1313 شود
بختکان. نسبت پدری بزرجمهر وزیر انوشیروان. و رجوع به بختجان و بختکان شود وهم چنین رجوع به ترجمه مقالات کریستن سن تحت عنوان داستان بزرجمهر حکیم در مجلۀ مهر سال اول 1313 شود
جمع واژۀ بسته: گو پیلتن نیز پیمان ببست که آن بستگانرا گشاید دو دست. فردوسی. پس آن بستگانرا کشیدند خوار بجان خواستند آنگهی زینهار. فردوسی. چو قادر شدی خیره را ریزخون مزن دشنه بر بستگان زبون. امیرخسرو.
جَمعِ واژۀ بسته: گو پیلتن نیز پیمان ببست که آن بستگانرا گشاید دو دست. فردوسی. پس آن بستگانرا کشیدند خوار بجان خواستند آنگهی زینهار. فردوسی. چو قادر شدی خیره را ریزخون مزن دشنه بر بستگان زبون. امیرخسرو.
اساس و بنیادو پی عمارت. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (آنندراج). در برهان به معنی اساس و بنیاد عمارت آمده نمی دانم در بیت زیر از ابوالفرج رونی کلمه معنی اساس می دهد یا نه، و شاهد دیگری برای شستگانی نیافتم. (یادداشت مؤلف) : ز گرد درگه او ساز شستگانی عمر که قلب کعبه بود شستگانی محراب. ابوالفرج رونی
اساس و بنیادو پی عمارت. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (آنندراج). در برهان به معنی اساس و بنیاد عمارت آمده نمی دانم در بیت زیر از ابوالفرج رونی کلمه معنی اساس می دهد یا نه، و شاهد دیگری برای شستگانی نیافتم. (یادداشت مؤلف) : ز گرد درگه او ساز شستگانی عمر که قلب کعبه بود شستگانی محراب. ابوالفرج رونی