به معنی زنبر و آن تخته ای باشد که بر هر دو سر آن دسته ای از چوب تعبیه کنندو بر آن گل و خاک کشند، در شرفنامه به معنی منقل آمده است. (از آنندراج) (غیاث اللغات)
به معنی زنبر و آن تخته ای باشد که بر هر دو سر آن دسته ای از چوب تعبیه کنندو بر آن گل و خاک کشند، در شرفنامه به معنی منقل آمده است. (از آنندراج) (غیاث اللغات)
نام یکی از بخشهای پنجگانه شهرستان بیرجند است و مجموع نفوس آنها 30486 تن است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) نام قصبۀ مرکزی بخش شوسف شهرستان بیرجند است که 439 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
نام یکی از بخشهای پنجگانه شهرستان بیرجند است و مجموع نفوس آنها 30486 تن است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) نام قصبۀ مرکزی بخش شوسف شهرستان بیرجند است که 439 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
جمع واژۀ کسفه. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ کسف و کسف که این دو جمع کسفه هستند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، در نزد فلاسفه کسوف از صفات خورشید است و آن گرفتگی خورشید است هنگامی که در مواجهۀ با زمین ماه میان آنها حایل باشد. (اقرب الموارد). آفتاب گرفتگی. (ناظم الاطباء). در لغت عرب کسوف به معنی گرفتن آفتاب وگرفتن ماه هردو آمده است ولی در عرف فارسی زبانان کسوف در آفتاب و خسوف در ماه گویند: آفتاب سلطنت او را از وصمت کسوف و صروف و معرت زوال و انتقال محفوظ و مضبوط... (المعجم از فرهنگ فارسی معین). - کسوف جزئی، گرفتن بخشی از آفتاب. مقابل کسوف کلی. - کسوف کلی، گرفتن تمام جرم آفتاب. مقابل کسوف جزئی
جَمعِ واژۀ کِسفَه. (ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ کِسف و کِسَف که این دو جمع کسفه هستند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، در نزد فلاسفه کسوف از صفات خورشید است و آن گرفتگی خورشید است هنگامی که در مواجهۀ با زمین ماه میان آنها حایل باشد. (اقرب الموارد). آفتاب گرفتگی. (ناظم الاطباء). در لغت عرب کسوف به معنی گرفتن آفتاب وگرفتن ماه هردو آمده است ولی در عرف فارسی زبانان کسوف در آفتاب و خسوف در ماه گویند: آفتاب سلطنت او را از وصمت کسوف و صروف و معرت زوال و انتقال محفوظ و مضبوط... (المعجم از فرهنگ فارسی معین). - کسوف جزئی، گرفتن بخشی از آفتاب. مقابل کسوف کلی. - کسوف کلی، گرفتن تمام جرم آفتاب. مقابل کسوف جزئی
بزمین فرورفتن. (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). رجوع به خسف شود، کور کردن چشم کسی را. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). رجوع به خسف شود، دریدن چیزی را و شکستن. (منتهی الارب) (از لسان العرب). رجوع به خسف شود، بریدن چیزی را. (منتهی الارب) (از لسان العرب). رجوع به خسف شود، رفتن در دیده یا بچشم خانه فروشدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). رجوع به خسف شود، نقصان یافتن: می شمارد می دهد زر بی وقوف تا که خالی گردد و آید خسوف. مولوی (مثنوی). ، بگرفتن ماه. (زوزنی) (ترجمان علامۀ جرجانی) (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). کسوف. رجوع به کسوف شود. از مه چهار هفته گذشت آن دو هفته ماه زیر خسوف خاک نهان چون گذاشتی. خاقانی. مه شد موافق او در دق بدین جنایت هر سال در خسوفی کرد آسمان کفالش. خاقانی. دریغا آنچنان خورشید و آن ماه کزینسان در خسوف افتاد ناگاه. نظامی. خسوف از نظر منجمان: چون زمین بین خورشید و ماه حائل شود سایۀ زمین به روی ماه را ماه گرفتگی و خسوف می گویند و خسوف می تواند کلی یا جزئی باشد برحسب این که سایۀ زمین همه قرص ماه را بپوشاند یا بعضی از آنرا. - خسوف جزئی، گرفتن قسمتی از قرص ماه. - خسوف شدن، گرفتن ماه. - خسوف کلی، گرفتن همه قرص ماه. - صلوه خسوف، نمازی است که به وقت خسوف باید خواند. - نماز خسوف، صلوه خسوف. رجوع به صلوه خسوف شود
بزمین فرورفتن. (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). رجوع به خسف شود، کور کردن چشم کسی را. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). رجوع به خسف شود، دریدن چیزی را و شکستن. (منتهی الارب) (از لسان العرب). رجوع به خسف شود، بریدن چیزی را. (منتهی الارب) (از لسان العرب). رجوع به خسف شود، رفتن در دیده یا بچشم خانه فروشدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). رجوع به خسف شود، نقصان یافتن: می شمارد می دهد زر بی وقوف تا که خالی گردد و آید خسوف. مولوی (مثنوی). ، بگرفتن ماه. (زوزنی) (ترجمان علامۀ جرجانی) (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). کسوف. رجوع به کسوف شود. از مه چهار هفته گذشت آن دو هفته ماه زیر خسوف خاک نهان چون گذاشتی. خاقانی. مه شد موافق او در دق بدین جنایت هر سال در خسوفی کرد آسمان کفالش. خاقانی. دریغا آنچنان خورشید و آن ماه کزینسان در خسوف افتاد ناگاه. نظامی. خسوف از نظر منجمان: چون زمین بین خورشید و ماه حائل شود سایۀ زمین به روی ماه را ماه گرفتگی و خسوف می گویند و خسوف می تواند کلی یا جزئی باشد برحسب این که سایۀ زمین همه قرص ماه را بپوشاند یا بعضی از آنرا. - خسوف جزئی، گرفتن قسمتی از قرص ماه. - خسوف شدن، گرفتن ماه. - خسوف کلی، گرفتن همه قرص ماه. - صلوه خسوف، نمازی است که به وقت خسوف باید خواند. - نماز خسوف، صلوه خسوف. رجوع به صلوه خسوف شود