جدول جو
جدول جو

معنی شستکات - جستجوی لغت در جدول جو

شستکات
(شُ تَ)
جمع واژۀ عربی شستکۀ فارسی. به معنی دستمالها. دستارچه ها. مندیل ها. (یادداشت مؤلف) ، همان است که ایرانیان آذرشست گویند و آذرشست، یعنی پوشیده شده با آتش. (از الجماهر ص 201). رجوع به شستکه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسکات
تصویر اسکات
ساکت کردن، خاموش کردن، آرام کردن
فرهنگ فارسی عمید
ظرف کوچک استوانه ای و شیشه ای یا بلوری برای خوردن چای و مایعات دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استکانت
تصویر استکانت
خواری، فروتنی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ پَ)
فروتنی نمودن. خوار گردیدن. (منتهی الارب) ، نهفته کردن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مساکه. جایهایی که آب در آن نگهداری شود. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ)
دهی است از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان ارومیه. واقع در 18500گزی جنوب شرقی هشتیان و 3500گزی غرب راه ارابه رو سرو. 221 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه سرو و چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات و توتون، و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِف فا)
جمع واژۀ مستکفه. (اقرب الموارد). رجوع به مستکفه شود، چشمها. بدان جهت که در کفف یعنی حفره ها و گوها می باشد، شتران گردشده و جمعشده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ)
آسمانها. مسموکات. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مسموکات شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
محل غسل و شستشو، آبزن و ظرفی که در آن غسل کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
از عشایر منطقۀ بلقاء و گفته اند که بطنی است از بلی از قضاعه که تقریباً از 314 سال پیش به بلقاء آمده و سکنۀ آن 150 تن است و در طبربور واقع درشمال عمان باشند. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
به دست کارنده. (برهان). صانع و استاد هنرمند. (غیاث). استاد چابکدست ماهر که دستکاری چیزها کند چون جراح و کحال و روشنگر. (انجمن آرا) (از آنندراج). صنعت و پیشه کار و پیشه ور و کارگر. (ناظم الاطباء). صنعت کار. کارگر. صنعتگر. اهل صنعت. کار دستی کننده چنانکه پیکرنگاری و صورتگری و کفاشی و نساجی و غیره. صانع. (دهار) (مهذب الاسماء) (تفلیسی) (السامی). صنّاع. (مهذب الاسماء) :
بدو گفت ما دستکاران بدیم
نه از تخمۀ نامداران بدیم.
فردوسی.
ثنا رفت از ایشان به هر مرز و بوم
بر آرایش دستکاران روم.
نظامی.
هوس پختم به شیرین دستکاری
هوسناکان غم را غمگساری.
نظامی.
ما أیدی فلانه، چه خوش دستکار است او. (منتهی الارب)، جراح. (یادداشت مرحوم دهخدا) : یکی از آن (از اسباب ستۀ طبیبان) هواست و دوم طعام و شراب و داروها و سازها دستکاران. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
گل چون طبیب دستکار آراسته هر جویبار
آید که نرگس را بخار ازدیده بردارد سبل.
فلکی شروانی.
باد خوارزمی چو سنگین دل پزشک دستکار
دست پر مسبار داردآستین پر نیشتر.
ازرقی (از آنندراج).
، کارساز و کارگزار. (ناظم الاطباء)، چست و چالاک و جلد، همکار. (برهان)، ساخته و پرداخته باشد مطلقا، و اضافه به هرکس که کنند و گویند دستکار فلان یعنی ساخته و پرداختۀ فلان. (برهان). ساخته و معمول هرکس. (آنندراج). صنعت و کاردست: هوا پردۀ قاری ازدستکار غبار در سر کشید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 201).
گر آید ز من دستکاری شگرف
نیارند با من درین کار حرف.
نظامی.
گفتم این رخنه گر ز چشم بد است
دستکار کدام دام و دد است.
نظامی.
بر این گوشه رومی کند دستکار
بر آن گوشه چینی نگارد نگار.
نظامی.
بگفتا بر نشاط نام یاری
کنم زینسان که بینی دستکاری.
نظامی.
در دولتی کو کزین دستکار
بدیوار او برنشانم نگار.
نظامی.
چون آستین ز دست گذشته ست کار من
واو درنمی کشد ز چنین دستکار دست.
کمال الدین اسماعیل.
در شرفنامۀ منیری این بیت بصورت ذیل نقل شده و به سپاهانی نسبت داده شده است:
چون آستین ز دست گذشته ست کار من
او درنمی کشد ز چنین دستکار دست.
، فوطه: هیچکدام را ندیدم بی طیلسان شطوی یا توری... یا دستکار که فوطه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 463، چ فیاض ص 456)، نشان و فرمان و نقش و کارنامه را گویند که بر دیوارها بچسبانند و بر سنگها نقش کنند بجهت اعلام و تماشای مردم. (برهان). اعلان، ستم و ظلم. دست اندازی:
خرابی داشت از کار جهان دست
جهان از دستکار این جهان رست.
نظامی.
، تمسک. (ناظم الاطباء)،
{{نام مرکّب مفهومی}} به دست کاشته شده. محصول دستکار، مقابل محصولی است که با ماشین کارند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَتَ)
از دستی به دستی دادن. اداره. دست بدست کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
و هجرنا الحبیب خیفه أن یه
جر بداءً فیستمر عنانا
و ترکناه للوری فکأنا
قد أدرناه بیننا دستکانا.
اسعد بن المهذب المماتی (از معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 255)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ)
جمع واژۀ دسته به سیاق عربی. دسته ها. فرقه ها. گروه ها. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ سَرْ رَ فَ)
از ریم پر گردیدن آبله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ لَ / لِ پَیْ / پِیْ وَ)
انبوه شدن گیاه و پیچیدن و بهم درشدن آن. (منتهی الارب). بهم درپیچیده شدن گیاه. بهم درشدن مرغزار: استک النبت. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
از روسی استاکان، ظرفی که در آن چای و قهوه و غیره آشامند. پیاله
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آب کاسه را به انگشت پاک کردن. (منتهی الارب) : بزرگان دولت بمجلس حاضر آمدند و ندیمان نیز بنشستند و دست بکار کردند و خوردنی علی طریق الاستلات میخوردند. (تاریخ بیهقی ص 511)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بسر درافتادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسر در افتادن کسی. (آنندراج). بسر افتادن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). مطاوعۀ نکت کند: گویند نکته فانتکت، یعنی او را بسر انداختم پس افتاد. (از اقرب الموارد) ، اقامت نمودن. (آنندراج). انتوی القوم منزلاً بموضع کذا، یعنی اقامت نمودند در آن منزل. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، روان کردن حاجت را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روا کردن حاجت را. (آنندراج). برآوردن حاجت کسی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شهرکیست آبادان بناحیت پارس از میان پسا و داراگرد. (حدود العالم). و در آنندراج و فرهنگ نظام بستک، آمده است. رجوع به بستک شود
لغت نامه دهخدا
شکاف زمین برای زراعت شیار، زمینی که در آن شکاف ایجاد کرده باشند برای زراعت
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی سرکگ نمکی که از ترشک سرکه جدا میشود ملحی که از اسید استیک مشتق میشود مانند: استات سرب استات مس و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسکات
تصویر اسکات
ساکت کردن، خاموش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استکان
تصویر استکان
ظرفی که در آن چای میاشامند، پیاله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استکاک
تصویر استکاک
کرشدن گوش سنگینی
فرهنگ لغت هوشیار
پاک کردن کاسه به انگشت ته چیزی را بالا آوردن آب کاسه را بانگشت پاک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
زاری کردن زاریدن، فروتنی کردن عجز آوردن، تن در دادن گردن نهادن، زاری تضرع، فروتنی تواضع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستجات
تصویر دستجات
فرقه ها و گروهها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهتکات
تصویر تهتکات
جمع تهتک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شستگاه
تصویر شستگاه
آبزن و ظرفی که در آن غسل کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستکار
تصویر دستکار
هنرمندی و استاد چابک دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استلات
تصویر استلات
((اِ تِ))
غذای اطراف کاسه را با انگشت پاک کردن و خوردن، کنایه از خوردن تا ته ظرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استکانت
تصویر استکانت
((اِ تِ نَ))
زاری کردن، خضوع نمودن، فروتنی
فرهنگ فارسی معین
((اِ تِ))
ظرف کوچک استوانه ای شکل از جنس شیشه یا بلور که معمولاً جهت نوشیدن چای به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستکار
تصویر دستکار
((دَ))
ساخته شده با دست
فرهنگ فارسی معین