جدول جو
جدول جو

معنی شستنگاه - جستجوی لغت در جدول جو

شستنگاه
(شُ تَ)
محل شستن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نشستگاه
تصویر نشستگاه
نشستنگاه، جایی که کسی بنشیند، جای نشستن، نشیمنگاه، نشست جای، پای تخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستنگاه
تصویر بستنگاه
جای بستن، جایی که چیزی را به چیز دیگر ببندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشتنگاه
تصویر کشتنگاه
کشتنگه، جای کشتن، محل کشتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشستنگاه
تصویر نشستنگاه
جایی که کسی بنشیند، جای نشستن، نشیمنگاه، نشست جای، پای تخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شبانگاه
تصویر شبانگاه
هنگام شب
جایگاه گوسفندان در شب
فرهنگ فارسی عمید
(کِ تَ)
محل کشت. محلی که در آنجا کشت و زرع کنند. (ناظم الاطباء). کشتزار
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ)
مقتل. مسلخ. سلاخ خانه. آنجای که کشند حیوان را یا کسان را. (یادداشت مؤلف). کشتارگاه، آنجای از تن که چون تیر یا شمشیر در آن شود علاج نپذیرد و مجروح بمیرد. (یادداشت مؤلف). مقتل
لغت نامه دهخدا
(بِ تَ)
در بعض فرهنگها به معنی آبشتنگاه و خلوت خانه و طهارتخانه و خلاخانه نوشته اند و بیت قریعالدهر را چنانکه برای آبشتنگاه، برای این کلمه نیز شاهد آورده اند
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
جای رفتن و محل عبور کردن. (ناظم الاطباء).
- رفتنگاه آب، نهر و جوی و مجرای آب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ)
جای خفتن، مبرک. (یادداشت بخط مؤلف) : یا ابل عودی الی مبارکک، شتر بازآی بسوی خفتنگاه خود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ پَ سَ)
آگاهی جستن. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مُ شِ کَ)
راست و مستقیم شدن کار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آرام کردن. (منتهی الارب) ، مانده شده. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
فهمیدن کلام را، مدهوش ساختن، نیکو نمودن عشق رابر کسی. (منتهی الارب). منه قوله تعالی: کالذی استهوته الشیاطین فی الارض حیران. (قرآن 71/6)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شنیدن بوی دهان. شنیدن بوی دهن کس را تا معلوم کند که چه خورده است. دریافتن بوی دهن کسی خواستن. هه کردن فرمودن کسی را. (منتهی الارب). ها کردن فرمودن کسی را تا بوی دهان او بداند. هه کردن خواستن. (تاج المصادر بیهقی) ، شیفته گردانیدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
وقت و هنگام شب. (از فرهنگ نظام). درآمدن شب. (برهان قاطع). شب هنگام. (آنندراج). وقت شب. (انجمن آرا). هنگام شب. (ناظم الاطباء). وقت درآمدن شب. (بهار عجم) (از رشیدی) :
دو صد منده سبوی آب کش به روز
شبانگاه لهو کن به منده بر.
بوشکور.
بود هر شبانگاه تاریک تر
به خورشید تابنده نزدیک تر.
فردوسی.
از بامداد تا به شبانگاه می خوری
وز شامگاه تا به سحرگاه گل کنی.
منوچهری.
باد شبانگاه وزید ای صنم
باده فراز آر هم از بامداد.
مسعودسعد.
زاهد شبانگاه به شهر رسید. (کلیله و دمنه). مرد شبانگاه حاضر شد. (کلیله ودمنه).
همسایگان ز تف دلم برکنند شمع
چون شد چراغ روز شبانگاه زیر آب.
خاقانی.
شبانگاه بزاز چون از ستد و داد و برگرفت و نهاد فارغ شد، به خانه بازآمد. (سندبادنامه ص 240). جامه ای که بامداد فروخته بود شبانگاه در خانه خود یافت. (سندبادنامه ص 240). شبانگاه که سیمرغ مشرق به نشیمن مغرب رسید، زن به خانه تحویل کرد. (سندبادنامه ص 243).
شبانگاه آمدی مانند نخجیر
وز آن حوضه نخوردی شربتی شیر.
نظامی.
حصارش نیل شد یعنی شبانگاه
ز چرخ نیلگون سر برزد آن ماه.
نظامی.
سکندر بدان شاه فرخ نژاد
شبانگاه بگریست تا بامداد.
نظامی.
که رفتم از سحرگه تا شبانگاه
مگر گفتم ز پس کردم بسی راه.
عطار.
روزی تا شب رفته بودیم و شبانگاه به پای حصاری خفته. (گلستان سعدی). شبانگاه برسیدند به مکانی که از دزدان پرخطر بود. (گلستان سعدی). شبانگاه دزدان بازآمدند. (گلستان سعدی). بامداد و شبانگاه به یاد پروردگار خود جل ذکره مشغولند. (انیس الطالبین ص 156 نسخۀ خطی). قصور، شبانگاه درآمدن. (منتهی الارب). شبانگاه گردانیدن. (تاج المصادر). شبانگاه کردن. (تاج المصادر). تمسیه، شبانگاه آوردن. شبانگاه چیزی آوردن. (تاج المصادر). رواح، شبانگاه. (منتهی الارب). شبانگاه کردن. شبانگاه رفتن. (تاج المصادر). عشا. عشیّه. (زمخشری) (دهار). عصر. عصران. (منتهی الارب). قرّتان، شبانگاه و بامداد. (منتهی الارب). مساء. (منتهی الارب) (از زمخشری) (دهار). مسی. (دهار). مقصر. مقصر. مقصره.. (منتهی الارب) ، مجازاً پایان. نزدیک به پایان. نزدیک به اتمام: عمر به شبانگاه آمده است... (تاریخ بیهقی ص 24 چ ادیب) ، مرکب از شب و الف و نون جمع و گاه پسوند مکان. به معنی جای توقف شب. (از فرهنگ نظام). جایی که در آنجا شب کنند. (ناظم الاطباء). منزل و محل آسایش. (ناظم الاطباء) ، جا و مقام راعی باشد که گوسفندچران است. (برهان قاطع). جای و منزل چوپان و شبان. (ناظم الاطباء) ، جایگاه چارپایان و گوسفندان را گویند که شب در آنجا باشند. (برهان قاطع). جایی که گاو و گوسفند و چارپایان دیگر شب در آن باشند. (انجمن آرا) (آنندراج). جایگاه چارپای. (صحاح الفرس) (از سروری) (از رشیدی). جایگاه چارپایان و گوسفندان که شب در آنجا باشند. (ناظم الاطباء) : شوغا، الکنف، شبانگاه ساختن ستور را از شاخ درخت. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(پَ تَ)
در فرهنگ اسدی (خطی) کلمه ای بدین صورت هست بمعنی آبشتنگاه و شعر قریعالدهر را در اینجا نیز شاهد آورده است
لغت نامه دهخدا
(نِ شَ تَ گَهْ)
جای نشستن. آنجا که بر آن می نشینند:
کجا فرش را مسند و مرقد است
تهمتن بیامد به زابلستان
نشستنگهی ساخت در گلستان.
فردوسی.
نشستنگه فضل بن احمد است.
فردوسی.
نهادندبر پشتشان تخت زر
نشستنگه شاه با تاج و فر.
فردوسی.
ده اشتر نشستنگه شاه را
به دیبا بیاراسته گاه را.
فردوسی.
نشستنگهی سازمش ز این سریر
که باشد بر او جاودان جای گیر.
نظامی.
، محل اقامت. مسکن:
کنون جای سختی و جای بلاست
نشستنگه تیزچنگ اژدهاست.
فردوسی.
یکی بیشه پیش آمدش پردرخت
نشستنگه مردم نیکبخت.
فردوسی.
نشستنگه سوکواران بدی
بدو در سکوبا و مطران شدی.
فردوسی.
نشستنگهی ز آن طرف بازجست
که دارد نشیننده را تندرست.
نظامی.
، مقر. مستفر. پای تخت:
تن خویش را از در فخر کرد
نشستنگه خویش اصطخر کرد.
فردوسی.
برآوردۀ سلم جای بزرگ
نشستنگه قیصران سترگ.
فردوسی.
همه جای جنگی سواران بدی
نشستنگه شهریاران بدی.
فردوسی.
نشستنگه آمل گزید از جهان
به هر کشور انگیخت کارآگهان.
اسدی.
، مجلس. بزم:
ز یک سو نشستنگه کام را
دگرسوی از بهر آرام را.
فردوسی.
چو از خوان سالار برخاستند
نشستنگه می بیاراستند.
فردوسی.
بفرمود تا خوان بیاراستند
نشستنگه رود و می خواستند.
فردوسی.
، بارگاه. قصر:
نشستنگهی برفرازم به ماه
چنان چون بود درخور تاج و گاه.
فردوسی.
رخ شاه تابان به کردار هور
نشستنگهش را ستونها بلور.
فردوسی.
نشستنگهی بود ایوان چهار
ز هر گوهر آراسته چون بهار.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(رُ تَ)
جای رستن. جای روییدن. منبت. محل روییدن. خله. (یادداشت مؤلف). عرفج. منبت. (از منتهی الارب). منبت شاذ، قیاس منبت است. (منتهی الارب) : تدبیر آسان برآمدن دندان کودکان آن است که ارک او را یعنی آن موضع که رستنگاه دندان بر آن است به چیزهای نرم و چرب می مالند چون پیه مرغ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- رستنگاه موی، محل روییدن مو. جای رستن موی: شعیره... گاه بر رستنگاه موی مژه افتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مردم شیعه مسح سر از چکاد تا رستنگاه موی پیشانی کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نِ شَ تَ)
مکان نشستن. (آنندراج). جائی که بر آن کسی می نشیند. (ناظم الاطباء) ، مجلس. (یادداشت مؤلف) ، آن جائی که چیزی قرار می گیرد. (ناظم الاطباء) ، اقامت گاه. (از آنندراج). محل اقامت. مسکن: آزرمی دخت به ناحیت اسدآباد قصری کرد به نام خویش کرد اندر هامون و نشستنگاهی بزرگوار بر سر تل. (مجمل التواریخ) ، پای تخت. کرسی سلطان یا امیری در مملکت: لیث به خراسان بازگشت و به جیرفت آمد آنجا نشستنگاه خویش گرفت. (تاریخ سیستان) ، مقعد. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). کون. (ناظم الاطباء). سرین. دبر
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
آنجای که کشتی لنگر می اندازد. (ناظم الاطباء). لنگرگاه. (ناظم الاطباء). جای بستن
لغت نامه دهخدا
(شُ)
محل غسل و شستشو، آبزن و ظرفی که در آن غسل کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از استنقاه
تصویر استنقاه
سخن دریافتن سخن شناختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استنکاه
تصویر استنکاه
بوی دهان آزمودن بوییدن
فرهنگ لغت هوشیار
نشستگاه: نشستنگه شهریاران خویش بدارید ازین پس بایین پیش. (شا. بخ. 1806: 6)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شستگاه
تصویر شستگاه
آبزن و ظرفی که در آن غسل کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبانگاه
تصویر شبانگاه
هنگام شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رستنگاه
تصویر رستنگاه
جای روییدن، جای رستن، منبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستنگاه
تصویر بستنگاه
محل بستن، آنجا که کشتی لنگر میاندازد لنگر گاه
فرهنگ لغت هوشیار
محل جلوس مقر: کرده بروی نشستگاهی چست تخت بسته به تختهای درست. (هفت پیکر. چا. استانبول 212)، محل اقامت مقام
فرهنگ لغت هوشیار
نشستگاه: درین ولایت نتوان بودن جایی که نشستنگاه ایشان باشد، . . (سمک عیار. 156: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشتنگاه
تصویر کشتنگاه
محل کشتن جای قتل مقتل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبانگاه
تصویر شبانگاه
((شَ))
هنگام شب، جایگاه چهارپایان و گوسفندان در شب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نشست گاه
تصویر نشست گاه
مجلس
فرهنگ واژه فارسی سره