جدول جو
جدول جو

معنی شرمح - جستجوی لغت در جدول جو

شرمح
(شَ مَ)
دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد). دراز و طویل. (ناظم الاطباء). مرد دراز. (مهذب الاسماء). رجوع به شرمّح شود، توانا و قوی. ج، شرامح و شرامحه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). توانا. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
شرمح
(شَ رَمْ مَ)
یا شرمح. دراز و طویل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به شرمح شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شرم
تصویر شرم
آزرم، حیا، حالت انفعال که هنگام حرف زدن یا ارتکاب عملی به شخص دست می دهد، کنایه از ناموس، آلت تناسلی، برای مثال بدو گفت کآن خون گرم من است / بریده ز تن باز شرم من است (فردوسی - ۶/۲۰۰)
شرم داشتن: باشرم بودن، باحیا بودن، خجلت داشتن، آزرم داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رمح
تصویر رمح
نیزه، نی یا چوب دراز و سخت که بر سر آن آهن نوک تیز نصب کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرح
تصویر شرح
گشودن، وسعت دادن، فراخ کردن چیزی، آشکار نمودن و بیان کردن مساله یا امر غامض، توضیح و تفسیر مساله یا کلامی تا دیگری آن را بفهمد، نوشته ای که در توضیح کتاب، شعر یا نوشتۀ دیگر نوشته شود، نود و چهارمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۸ آیه، الم نشرح، انشراح
شرح دادن: توضیح دادن، بیان کردن، تفسیر کردن، شرح کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شروح
تصویر شروح
شرح ها، گشودن ها، وسعت دادن ها، فراخ کردن چیزها، جمع واژۀ شرح
فرهنگ فارسی عمید
(شَ مِ)
شرمین. شرمنده. (یادداشت مؤلف). رجوع به شرمنده و شرمناک و شرمین شود
لغت نامه دهخدا
(شَ مِ)
جمع واژۀ شرمح، به معنی قوی و طویل. (از اقرب الموارد). رجوع به شرمح شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
ج شرح. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به شرح شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شریحه. پارۀ گوشت فربه بدرازابریده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گوشت تنک کرده. (مهذب الاسماء). رجوع به شریحه شود، پاره ای از گوشت. (از اقرب الموارد) ، شرم زن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ازمهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). رجوع به شریح شود
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
ابن حارث بن قیس بن جهم بن معاویهبن... مرتع کندی، مکنی به ابوامیه یا ابوعبدالرحمان. شاعر و قاضی و راوی از عمر خطاب است و در 97 یا 98 هجری قمری در 120سالگی در کوفه درگذشت. وی از نامی ترین قاضیان صدر اسلام و اصلش از یمن بود. در زمان عمر به سمت قاضی کوفه برگزیده شد و در دورۀ خلافت عثمان و حضرت علی و معاویه این سمت راداشت و 75 سال مظالم راند و تنها سه سال در دورۀ حجاج بن یوسف از قضا امتناع کرد و حجاج به سال 77 ه. ق. او را معاف داشت. شریح در حدیث و فقه و در قضاوت امین بود و از عمر و حضرت علی و دیگران روایت کرد. (از صفه الصفوه ج 3 صص 20-21 و اعلام زرکلی و طبقات ابن سعد ج 6 صص 90-100). در باب شریح بین علمای رجال شیعه و سنت اختلاف است و بعضی بزرگان شیعه او را مذموم میدانند. رجوع به معنی بعد شود، در تداول قاضیی را که برخلاف حق فتوی دهد ’شریح’ نامند یا بدو تشبیه کنند. این امر بر اثر خبری که متداول است رایج شده، و آن اینکه گویند: شریح به امر عبیدالله بن زیاد فتوی داد که چون حسین بن علی (ع) بر خلیفۀ وقت خروج کرده است، دفع او بر مسلمانان واجب است، ولی در کتب معتبر این خبر نیامده است. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ)
شرم زن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به شریح شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
قلعه ای است نزدیک نهاوند. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف). قریه ای است مشرف بر قریۀ ابی ایوب در نزدیکی نهاوند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ)
ابن ذبیان بن علیان بن ارحب، از قبیلۀ بنی بکیل و از همدان. جد جاهلی یمانی بود. از فرزندان اوست: قبایل ’آل یزید’ و ’آل قدامه’ و ’آل ابی دوید’ و ’آل الهیثم’ از بطنهای همدان.
ابن عبدالکریم رویانی، مکنی به ابونصر. فقیه شافعی و قاضی آمل مازندران بود. از کتابهای اوست: 1- روضهالاحکام و زینهالحکام - در آیین داوری. شریح به سال 505 هجری قمری درگذشت.
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ / مِ)
شرمنده و خجل. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به شرمنده شود
لغت نامه دهخدا
(طَمَ)
مرد فراخ گام. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
قزوینی. یا شرقی قزوینی. از گویندگان قرن دهم و اوایل قرن یازدهم هجری قمری و به سال 1003 هجری قمری زنده بود و سمت خیاطی شاه عباس اول را داشته است. بیت زیر از اوست:
به جستجوی تو شرمنده گشته ام همه جا
ز بس که سرزده رفتم به منزل همه کس.
(از قاموس الاعلام ترکی) (فرهنگ سخنوران).
رجوع به فرهنگ سخنوران و مآخذ مندرج در آن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ حی ی)
توانا و قوی. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، شرامح و شرامحه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شرمح شود
لغت نامه دهخدا
(شُرْ را)
جمع واژۀ شارح. (ناظم الاطباء). رجوع شود به شارح
لغت نامه دهخدا
(شَرْ را)
بیان کننده. (آنندراج). شرح کننده. تفسیرکننده. شارح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شرمنده. شرمناک. شرمسار. (از آنندراج). شرمگین. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مترادفات این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شرمی
تصویر شرمی
خجلت شرمساری شرمندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمح
تصویر رمح
نیزه، چوبی است دراز با حربه ای در سر آن برای دفع و طعن دشمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرح
تصویر شرح
بیان، کشف، باز نمودن، چگونگی، روشن کردن، گزارش، گشودن، وسعت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرم
تصویر شرم
خجالت، عار، عیب، حیا، انفعال
فرهنگ لغت هوشیار
جمع شرح، زنده ها گزاره ها (اسم جمع شرح: در شروح متعدد مثنوی چنین آمده
فرهنگ لغت هوشیار
بریده گوشت، نازک و پهن شرم شرم زن چوز شرمگاه آلت تناسلی زن شرم زن، از اعلام مردانست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شریح
تصویر شریح
((شُ رَ))
آلت تناسلی زن، شرم زن، از اعلام مردان است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرم
تصویر شرم
((شَ))
آزرم، خجلت، ناموس، آلت تناسلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرح
تصویر شرح
((شَ))
آشکار کردن، توضیح دادن، گشودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رمح
تصویر رمح
((رُ مْ))
نیزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرم
تصویر شرم
حیا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شرح
تصویر شرح
آشکاری، فرانمون، گزارش، زند، ریز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شرم
تصویر شرم
آزرم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شرم
تصویر شرم
Demureness
دیکشنری فارسی به انگلیسی