هر مایعی که آشامیده شود، آشامیدنی، نوشیدنی، نوشابه، آب انگور یا میوۀ دیگر که تخمیر شده باشد، می، باده شراب پخته: شراب رسیده، شراب چکیده، شراب کهنه شراب پشت دار: شرابی که در آن داروهای مقوی ریخته باشند شراب سه پخت: شرابی که به واسطۀ جوشش، دو سوم آن تبخیر شده و یک سوم باقی مانده باشد، شراب ثلثان شده، سیکی شراب طهور: شراب پاک که در بهشت نصیب بهشتیان خواهد شد
هر مایعی که آشامیده شود، آشامیدنی، نوشیدنی، نوشابه، آب انگور یا میوۀ دیگر که تخمیر شده باشد، می، باده شراب پخته: شراب رسیده، شراب چکیده، شراب کهنه شراب پشت دار: شرابی که در آن داروهای مقوی ریخته باشند شراب سه پخت: شرابی که به واسطۀ جوشش، دو سوم آن تبخیر شده و یک سوم باقی مانده باشد، شراب ثلثان شده، سیکی شراب طهور: شراب پاک که در بهشت نصیب بهشتیان خواهد شد
پارۀ آتش که برجهد. شراره، یکی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در استعمال فارسیان شرار به معنی آتشپارۀ واحد مستعمل است. (از غیاث اللغات). سرشک آتش. (دهار). ایژک. آییژ. بلک. ابلک جرقه. اخگر: گه فروغش بر زمین چون لالۀ نعمان شود گه شرارش بر هوا چون دیدۀ عبهر شود. فرخی. آتشی دارددر دل که همه روز از آن برساند بسوی گنبد افلاک شرار. فرخی. به وقت آن که هوا تفته بد ز باد سموم هوا چو آتش و گرد اندر او بسان شرار. عنصری. هم با شعاع باشد هم با شرار باشد زینش لباس باشد زانش دثار باشد. منوچهری. چون سه سنگ دیگپایه هقعه بر جوزا کنار چون شرار دیگپایه پیش او خیل پرن. منوچهری. گر ترا درخور بود زان پس چرا ایدون بود کز شرار او شهاب اندر فلک پیدا شود. ناصرخسرو. وگر آتشست اندر ابر بهاری چرا آب نابست بر ما شرارش. ناصرخسرو. اندر دلم آتش که برفروزد از آب دو دیده شرار دارد. مسعودسعد. تیز دولت را بسی شادی نباید کرد زانک هر که بالا زود گیرد زود میرد چون شرار. سنائی. و آن شرارم که بقوت برسم سوی اثیر چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند. خاقانی. به شرار دل و دود نفسم مانده بر عارض جعد کشنت. خاقانی. آتشی زد غم تو در جانم که شرارش بر آسمان افتاد. خاقانی. مگر زان سنگ و آهن روزگاری به دلگرمی فتد بر من شراری. نظامی. قوت کوهی ز غباری مخواه آتش دیگی ز شراری مخواه. نظامی. آتش صبحی که در این مطبخ است نیم شراری ز تف دوزخ است. نظامی. آهن و سنگ است نفس و بت شرار و آن شرار از آب می گیرد قرار. مولوی. بیم است شرار آه مشتاق کاتش بزند حجاب مستور. سعدی. در این چمن گل بی خار کس نچید آری چراغ مصطفوی با شرار بولهبیست. حافظ. بیار زان می گلرنگ مشکبو جامی شرار رشک و حسددر دل گلاب انداز. حافظ. گرفتم سهل سوز عشق را اول ندانستم که صد دریای آتش از شراری می شود پیدا. صائب
پارۀ آتش که برجهد. شراره، یکی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در استعمال فارسیان شرار به معنی آتشپارۀ واحد مستعمل است. (از غیاث اللغات). سرشک آتش. (دهار). ایژک. آییژ. بلک. ابلک ْجرقه. اخگر: گه فروغش بر زمین چون لالۀ نعمان شود گه شرارش بر هوا چون دیدۀ عبهر شود. فرخی. آتشی دارددر دل که همه روز از آن برساند بسوی گنبد افلاک شرار. فرخی. به وقت آن که هوا تفته بُد ز باد سموم هوا چو آتش و گرد اندر او بسان شرار. عنصری. هم با شعاع باشد هم با شرار باشد زینش لباس باشد زانش دثار باشد. منوچهری. چون سه سنگ دیگپایه هقعه بر جوزا کنار چون شرار دیگپایه پیش او خیل پرن. منوچهری. گر ترا درخور بود زان پس چرا ایدون بود کز شرار او شهاب اندر فلک پیدا شود. ناصرخسرو. وگر آتشست اندر ابر بهاری چرا آب نابست بر ما شرارش. ناصرخسرو. اندر دلم آتش که برفروزد از آب دو دیده شرار دارد. مسعودسعد. تیز دولت را بسی شادی نباید کرد زانک هر که بالا زود گیرد زود میرد چون شرار. سنائی. و آن شرارم که بقوت برسم سوی اثیر چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند. خاقانی. به شرار دل و دود نفسم مانده بر عارض جعد کشنت. خاقانی. آتشی زد غم تو در جانم که شرارش بر آسمان افتاد. خاقانی. مگر زان سنگ و آهن روزگاری به دلگرمی فتد بر من شراری. نظامی. قوت کوهی ز غباری مخواه آتش دیگی ز شراری مخواه. نظامی. آتش صبحی که در این مطبخ است نیم شراری ز تف دوزخ است. نظامی. آهن و سنگ است نفس و بت شرار و آن شرار از آب می گیرد قرار. مولوی. بیم است شرار آه مشتاق کاتش بزند حجاب مستور. سعدی. در این چمن گل بی خار کس نچید آری چراغ مصطفوی با شرار بولهبیست. حافظ. بیار زان می گلرنگ مشکبو جامی شرار رشک و حسددر دل گلاب انداز. حافظ. گرفتم سهل سوز عشق را اول ندانستم که صد دریای آتش از شراری می شود پیدا. صائب