شتر مادۀ درازگردن. (از اقرب الموارد). ناقۀ درازگردن. (منتهی الارب). ماده شتر درازگردن. (ناظم الاطباء). در اقرب الموارد کلمه با ’یاء’ مشدد است، یعنی شراعیّه یا شراعیّه آمده است
شتر مادۀ درازگردن. (از اقرب الموارد). ناقۀ درازگردن. (منتهی الارب). ماده شتر درازگردن. (ناظم الاطباء). در اقرب الموارد کلمه با ’یاء’ مشدد است، یعنی شُراعیَّه یا شِراعیَّه آمده است
صنفی از یهود منسوب به مردی راعی نام. (مفاتیح العلوم). فرقه ای از یهود، این گروه منسوبند بیکی از آن گروه که از میان ایشان بیرون آمد و دعوی های عظیم کرد. (بیان الادیان). و رجوع به راعی شود
صنفی از یهود منسوب به مردی راعی نام. (مفاتیح العلوم). فرقه ای از یهود، این گروه منسوبند بیکی از آن گروه که از میان ایشان بیرون آمد و دعوی های عظیم کرد. (بیان الادیان). و رجوع به راعی شود
اعمال برانیه ظاهراً اعمال مقدماتی صنعت کیمیا و یا بمعنی کیمیای بمعنی اعم (شیمی) است. (یادداشت مؤلف). ج، برانیات: دبیس ممن یتعاطی الصناعه و اعمال البرانیات. (ابن ندیم). کتاب الافصاح و الایضاح فی برانیات لابن سلیمان. (ابن الندیم). کتاب الجامع برانیات لابن سلیمان. (ابن الندیم). و اما اصحاب الاعمال البرانیه فیزعمون انه لایمکن قلعه... (مفردات ابن بیطار) ، تأمل کردن. اندیشیدن: مرد که برایستاد نیافت در خود فرو گذاشتی چه چاکران ببیستگان خوار را خود عادت آنست که چنین کارها را بالا دهند واز عاقبت نیندیشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 158)، گرد آمدن: ابن برقی در کتاب آورده است که: وثب عمر الی اتان فنکحها، معنی آن این است که روزی عمر بخری برایستاد. (نقض الفضائح ص 274)
اعمال برانیه ظاهراً اعمال مقدماتی صنعت کیمیا و یا بمعنی کیمیای بمعنی اعم (شیمی) است. (یادداشت مؤلف). ج، برانیات: دبیس ممن یتعاطی الصناعه و اعمال البرانیات. (ابن ندیم). کتاب الافصاح و الایضاح فی برانیات لابن سلیمان. (ابن الندیم). کتاب الجامع برانیات لابن سلیمان. (ابن الندیم). و اما اصحاب الاعمال البرانیه فیزعمون انه لایمکن قلعه... (مفردات ابن بیطار) ، تأمل کردن. اندیشیدن: مرد که برایستاد نیافت در خود فرو گذاشتی چه چاکران ببیستگان خوار را خود عادت آنست که چنین کارها را بالا دهند واز عاقبت نیندیشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 158)، گرد آمدن: ابن برقی در کتاب آورده است که: وثب عمر الی اتان فنکحها، معنی آن این است که روزی عمر بخری برایستاد. (نقض الفضائح ص 274)
از برانی بمعنی خارج. - مدینه البرانیه، مقابل مدینه الداخله. ظاهر البلد. ، بخاطر. بهر. (ناظم الاطباء). از بهر. لاجل. من اجل. (یادداشت بخط مؤلف). ل. را. از قبل. از آنروی. بخش. (یادداشت بخط مؤلف) : نوردبودم تا ورد من مورد بود برای ورد مرا ترک من همی پرورد. کسایی. برای مهمی وی را بجایی فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی). فدای جان تو گر من تلف شوم چه عجب برای عید بود گوسفند قربانی. سعدی. بسان چشم که گرید برای هر عضوی غمی به هر که رسد میکند ملول مرا. راضی. - امثال: اگر برای من آب ندارد برای تو نان دارد. برای خالی نبودن عریضه. برای هر نخور یک بخور پیدا میشود. - برای آتش بردن آمدن، مرادف آتش گرفتن و رفتن. (ازآنندراج). هیچ توقف نکردن: شوخی که مباح داندم خون خوردن آمد چو پس از هزار عذر آوردن بنشست زمانی و دلم با خود برد گویا آمد برای آتش بردن. فیروزآبادی (آنندراج). - برای خویش بودن، خود مطلب بودن و تنها منتفع شدن در کاری. (آنندراج) : الطاف نیست اینهمه بودن برای خویش سود است سود با تو شریک زیان ما. ظهوری (آنندراج). - برای فلان را، بهرفلان را. مزید علیه برای فلان و بهر فلان. (آنندراج) : بی جرم اگرچه ریختن خون بود گناه تو خون من بریز برای ثواب را. خسرو (آنندراج). ، علامت تخصیص و گاه با ’را’ علامت تخصیص مؤکدشود. (یادداشت مؤلف) : هران مثال که توقیع تو بر آن نبود زمانه طی نکند جز برای خنی را. انوری. پیش پیکان دو شاخش از برای سجده را شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا. خاقانی. من نیز اگرچه ناشکیبم روزی دو برای مصلحت را بنشینم و صبر پیش گیرم دنبالۀ کار خویش گیرم. سعدی. - از برای خدا، سوگند با خدای: گفت از برای خدا میخوانم گفت از برای خدا مخوان. (گلستان). ، از پی. (یادداشت بخط مؤلف). پی
از برانی بمعنی خارج. - مدینه البرانیه، مقابل مدینه الداخله. ظاهر البلد. ، بخاطر. بهر. (ناظم الاطباء). از بهر. لاجل. من اجل. (یادداشت بخط مؤلف). لَِ. را. از قبل. از آنروی. بخش. (یادداشت بخط مؤلف) : نوردبودم تا ورد من مورد بود برای ورد مرا ترک من همی پرورد. کسایی. برای مهمی وی را بجایی فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی). فدای جان تو گر من تلف شوم چه عجب برای عید بود گوسفند قربانی. سعدی. بسان چشم که گرید برای هر عضوی غمی به هر که رسد میکند ملول مرا. راضی. - امثال: اگر برای من آب ندارد برای تو نان دارد. برای خالی نبودن عریضه. برای هر نخور یک بخور پیدا میشود. - برای آتش بردن آمدن، مرادف آتش گرفتن و رفتن. (ازآنندراج). هیچ توقف نکردن: شوخی که مباح داندم خون خوردن آمد چو پس از هزار عذر آوردن بنشست زمانی و دلم با خود برد گویا آمد برای آتش بردن. فیروزآبادی (آنندراج). - برای خویش بودن، خود مطلب بودن و تنها منتفع شدن در کاری. (آنندراج) : الطاف نیست اینهمه بودن برای خویش سود است سود با تو شریک زیان ما. ظهوری (آنندراج). - برای فلان را، بهرفلان را. مزید علیه برای فلان و بهر فلان. (آنندراج) : بی جرم اگرچه ریختن خون بود گناه تو خون من بریز برای ثواب را. خسرو (آنندراج). ، علامت تخصیص و گاه با ’را’ علامت تخصیص مؤکدشود. (یادداشت مؤلف) : هران مثال که توقیع تو بر آن نبود زمانه طی نکند جز برای خنی را. انوری. پیش پیکان دو شاخش از برای سجده را شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا. خاقانی. من نیز اگرچه ناشکیبم روزی دو برای مصلحت را بنشینم و صبر پیش گیرم دنبالۀ کار خویش گیرم. سعدی. - از برای خدا، سوگند با خدای: گفت از برای خدا میخوانم گفت از برای خدا مخوان. (گلستان). ، از پی. (یادداشت بخط مؤلف). پی
شرعیه. مؤنث شرعی. منسوب به شرع. ج، شرعیات: احکام شرعیه. (یادداشت مؤلف). رجوع به شرع و شرعی شود. - دعاوی شرعیه، ادعاها و اختلافات شرعی: دستور آن بود که قاضی اصفهان بغیر از جمعه در خانه خود به تشخیص دعاوی شرعیۀ مردم... می رسید. (تذکرهالملوک ص 3)
شرعیه. مؤنث شرعی. منسوب به شرع. ج، شرعیات: احکام شرعیه. (یادداشت مؤلف). رجوع به شرع و شرعی شود. - دعاوی شرعیه، ادعاها و اختلافات شرعی: دستور آن بود که قاضی اصفهان بغیر از جمعه در خانه خود به تشخیص دعاوی شرعیۀ مردم... می رسید. (تذکرهالملوک ص 3)
ترعی. ترعیه. ترعایه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مرد نیکو چراننده و نیکو سیاست کننده شتران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مردی که شتربانی پیشۀ او و پیشۀ پدران او باشد. (منتهی الارب)
ترعی. ترعیه. ترعایه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مرد نیکو چراننده و نیکو سیاست کننده شتران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مردی که شتربانی پیشۀ او و پیشۀ پدران او باشد. (منتهی الارب)
از غلات حلولیه، اصحاب ابومحمد حسن شریعی از اصحاب امام دهم و یازدهم. (از خاندان نوبختی ص 235 و 258). رجوع به مآخذ مندرج در متن بالا و نیز مدخل شریعی شود
از غلات حلولیه، اصحاب ابومحمد حسن شریعی از اصحاب امام دهم و یازدهم. (از خاندان نوبختی ص 235 و 258). رجوع به مآخذ مندرج در متن بالا و نیز مدخل شریعی شود
نوعی از کشتی هاست. (ناظم الاطباء) (آنندراج). نوعی است از کشتی. (مهذب الاسماء) ، بشتاب راندن. باتندی به حرکت درآوردن. بتاختن واداشتن: همه بادپایان برانگیختند همی گرد با خوی برآمیختند. فردوسی. برانگیخت اسب و بیفشرد ران بگردن برآورد گرز گران. فردوسی. بهر سو که باره برانگیختی همان خاک با خون برآمیختی. فردوسی. برآورد گرز گران را بدوش برانگیخت رخش و برآمد بجوش. فردوسی. چو از پادشاهیش بگریختیم شب تیره اسبان برانگیختیم. فردوسی. چو بهرام جنگی برانگیخت اسب یلان سینه و گرد ایزدگشسب. فردوسی. ابر بهاری زدور اسب برانگیخته وز سم اسب سیاه لؤلؤ تر ریخته. منوچهری. گر بگردانی بگردد ور برانگیزی رود برطراز عنکبوت و حلقۀ ناخن پرای. منوچهری. ، انگیختن. بپا کردن. بلند کردن. (آنندراج). برخیزاندن. - برانگیختن رستخیز، قیامت بپا کردن. شور درافکندن. آشوب و فتنه بپا کردن: من و این سواران و شمشیر تیز برانگیزم اندر جهان رستخیز. فردوسی. چو او مرز گیرد بشمشیر تیز برانگیزد اندر جهان رستخیز. فردوسی. وگرنه من و گرز و شمشیر تیز برانگیزم اندر جهان رستخیز. فردوسی. - برانگیختن کسی را یا چیزی را، برجای بلند کردن آن را. برخیزاندن: برانگیختندم ز جای نشست همی تاختندی مرا بسته دست. فردوسی. - برانگیختن گردوغبار و غیره، بهوا برداشتن آن. اثاره: سپاه از دو سو اندر آویختند یکی گرد تیره برانگیختند. فردوسی. چنین گفت کز کین فرشیدورد ز دریا برانگیزم امروز گرد. فردوسی. که پیش آورم کین فرشیدورد برانگیزم از سنگ وز آب گرد. فردوسی ؟ هر آنگه که برزد یکی باد سرد چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد. فردوسی. چو از مشرق برآید چشمۀ نور برانگیزد ز دریا گرد کافور. نظامی. برانگیختم گرد هیجا چو دود چو دولت نباشد دلیری چه سود. سعدی. آهی کن و از جای بجه گرد برانگیز کخ کخ کن و برگرد و بدر بر پس ابزار. حقیقی صوفی. ، از میان بردن. زدودن. برطرف کردن: اگر از من حرکتی متولد گشت که لایق و موافق بندگی و عبودیت نبود عذر آن بخواهی و آتش خشم بنشانی و غبار کراهیت برانگیزی. (ترجمه تاریخ یمینی) ، بیرون کشیدن: زبادام تر آب گل برانگیخت گلابی بر گل بادام میریخت. نظامی. عقیق از تارک لؤلؤ برانگیخت گهر می بست و مروارید میریخت. نظامی. ، حشر. (ترجمان القرآن) (دهار). نشر. (یادداشت مؤلف). بعث. مبعوث کردن: که یزدان پاک از میان گروه برانگیخت ما را ز البرز کوه. فردوسی. عبدالقادر گیلانی... در حرم کعبه روی برحصبا نهاده همی گفت ای خداوند... در روز قیامتم نابینا برانگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم. (گلستان). - برانگیختن مردگان، مبعوث کردن آنان. ، متنبه کردن. بیدار کردن. (ناظم الاطباء) ، برکشیدن. (آنندراج) ، برکندن، از بیخ برکندن، باعث صادر شدن، آموختن. (ناظم الاطباء)
نوعی از کشتی هاست. (ناظم الاطباء) (آنندراج). نوعی است از کشتی. (مهذب الاسماء) ، بشتاب راندن. باتندی به حرکت درآوردن. بتاختن واداشتن: همه بادپایان برانگیختند همی گرد با خوی برآمیختند. فردوسی. برانگیخت اسب و بیفشرد ران بگردن برآورد گرز گران. فردوسی. بهر سو که باره برانگیختی همان خاک با خون برآمیختی. فردوسی. برآورد گرز گران را بدوش برانگیخت رخش و برآمد بجوش. فردوسی. چو از پادشاهیش بگریختیم شب تیره اسبان برانگیختیم. فردوسی. چو بهرام جنگی برانگیخت اسب یلان سینه و گرد ایزدگشسب. فردوسی. ابر بهاری زدور اسب برانگیخته وز سم اسب سیاه لؤلؤ تر ریخته. منوچهری. گر بگردانی بگردد ور برانگیزی رود برطراز عنکبوت و حلقۀ ناخن پرای. منوچهری. ، انگیختن. بپا کردن. بلند کردن. (آنندراج). برخیزاندن. - برانگیختن رستخیز، قیامت بپا کردن. شور درافکندن. آشوب و فتنه بپا کردن: من و این سواران و شمشیر تیز برانگیزم اندر جهان رستخیز. فردوسی. چو او مرز گیرد بشمشیر تیز برانگیزد اندر جهان رستخیز. فردوسی. وگرنه من و گرز و شمشیر تیز برانگیزم اندر جهان رستخیز. فردوسی. - برانگیختن کسی را یا چیزی را، برجای بلند کردن آن را. برخیزاندن: برانگیختندم ز جای نشست همی تاختندی مرا بسته دست. فردوسی. - برانگیختن گردوغبار و غیره، بهوا برداشتن آن. اثاره: سپاه از دو سو اندر آویختند یکی گرد تیره برانگیختند. فردوسی. چنین گفت کز کین فرشیدورد ز دریا برانگیزم امروز گرد. فردوسی. که پیش آورم کین فرشیدورد برانگیزم از سنگ وز آب گرد. فردوسی ؟ هر آنگه که برزد یکی باد سرد چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد. فردوسی. چو از مشرق برآید چشمۀ نور برانگیزد ز دریا گرد کافور. نظامی. برانگیختم گرد هیجا چو دود چو دولت نباشد دلیری چه سود. سعدی. آهی کن و از جای بجه گرد برانگیز کخ کخ کن و برگرد و بدر بر پس ابزار. حقیقی صوفی. ، از میان بردن. زدودن. برطرف کردن: اگر از من حرکتی متولد گشت که لایق و موافق بندگی و عبودیت نبود عذر آن بخواهی و آتش خشم بنشانی و غبار کراهیت برانگیزی. (ترجمه تاریخ یمینی) ، بیرون کشیدن: زبادام تر آب گل برانگیخت گلابی بر گل بادام میریخت. نظامی. عقیق از تارک لؤلؤ برانگیخت گهر می بست و مروارید میریخت. نظامی. ، حشر. (ترجمان القرآن) (دهار). نشر. (یادداشت مؤلف). بعث. مبعوث کردن: که یزدان پاک از میان گروه برانگیخت ما را ز البرز کوه. فردوسی. عبدالقادر گیلانی... در حرم کعبه روی برحصبا نهاده همی گفت ای خداوند... در روز قیامتم نابینا برانگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم. (گلستان). - برانگیختن مردگان، مبعوث کردن آنان. ، متنبه کردن. بیدار کردن. (ناظم الاطباء) ، برکشیدن. (آنندراج) ، برکندن، از بیخ برکندن، باعث صادر شدن، آموختن. (ناظم الاطباء)
جمع شریان، سرخرگ ها جمع شریان رگهایی که خون را از قلب به طرف اعضا و انساج برند رگهای جهنده سرخ رگها. توضیح این کلمه به دو یاء است ولی بعضی یاء اول را به همزه تبدیل کنند و شرائین گویند و آن بر خلاف قاعده عربی است
جمع شریان، سرخرگ ها جمع شریان رگهایی که خون را از قلب به طرف اعضا و انساج برند رگهای جهنده سرخ رگها. توضیح این کلمه به دو یاء است ولی بعضی یاء اول را به همزه تبدیل کنند و شرائین گویند و آن بر خلاف قاعده عربی است