جدول جو
جدول جو

معنی شراحیل - جستجوی لغت در جدول جو

شراحیل
(شَ)
نام چند تن از محدثان صحابه است. چون: شراحیل بن اده مکنی به ابوالاشعث صغانی که تابعی است. شراحیل بن یزید. شراحیل بن عمر. شراحیل منقری. شراحیل جعفی که محدث است. شراحیل بن مره. شراحیل بن زرعه که صحابی است. (از منتهی الارب). از دیدگاه تاریخی، صحابی شخصیتی است که زندگی اش با پیامبر گره خورده است. این ارتباط نه تنها عاطفی بلکه معرفتی و ایمانی نیز بوده است. صحابه با تلاش خود زمینه ساز گسترش آموزه های اسلامی در شبه جزیره عربستان و پس از آن در سرزمین های دیگر شدند.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرافیل
تصویر سرافیل
(پسرانه)
مخفف اسرافیل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از راحیل
تصویر راحیل
(دخترانه)
گوسفند، نام همسر یعقوب (ع) و مادر یوسف (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شراکیم
تصویر شراکیم
(پسرانه)
نام یکی از سپهبدان مازندران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شارایل
تصویر شارایل
(پسرانه)
خدای پادشاه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سرابیل
تصویر سرابیل
سربال ها، پیراهن ها، جامه ها، پوشاک ها، جمع واژۀ سربال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سراحین
تصویر سراحین
سرحان ها، گرگ ها، اسدها، شیرها، جمع واژۀ سرحان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سراویل
تصویر سراویل
سروال ها، شلوارها، زیرجامه ها، جمع واژۀ سروال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرایین
تصویر شرایین
شریان ها، سرخ رگ ها، جمع واژۀ شریان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرافیل
تصویر سرافیل
اسرافیل، در ادیان سامی، فرشتۀ موکل بر باد که در روز رستاخیز در صور خود می دمد تا مردگان زنده شوند
فرهنگ فارسی عمید
محمد باشراحیل حضرمی از فقهای فاضل بود که در سال 999 ه. در گذشت. رجوع به تاریخ النور السافرعن اخبار القرن العاشر، ص 460 شود، کلّگی. (یادداشت مؤلف) (دزی ج 1 ص 49) ، روسری
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ برغیل. (منتهی الارب). مخالیف. روستا. حومه. (یادداشت مؤلف). رجوع به برغیل شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ برطیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به برطیل شود، بندکرده، فروهشته، بالازده، خراب و منهدم. مضمحل. (یادداشت مؤلف). رجوع به برافکندن و افکنده در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
راحل، زوجه حضرت یعقوب بود، یعقوب عاشق راحیل دختر لابان (خال خود) شد و برای آنکه به وصل او برسد هفت سال به لابان خدمت کرد، پس از انقضای هفت سال وی خواست دختر بزرگ خود لیا را بزنی به وی دهد اما یعقوب برای رسیدن به معشوق خود مجبور شد هفت سال دیگر خدمت کند شش سال پس از ازدواج حضرت یوسف از راحیل بدنیا آمد و شانزده سال بعد کوچکترین پسرش بن یامین متولد شد، و صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: (راحیل بمعنی گوسفندان) دختر دوم لابان و یکی از زنهای یعقوب مادر ابن یامین و یوسف، صاحب مجمل التواریخ و القصص آرد: چون اسحاق از دنیا برفت یعقوب سوی خالش بگریخت و مدتها آنجا بماند و دو دختر از آن وی بزنی کرد، راحیل و لیا و یعقوب را از ایشان فرزندان بودند یوسف و ابن یامین، (مجمل التواریخ و القصص ص 194)، یعقوب بزمین بنی المشرق آمد دید که در صحرا چاهی است و بر کناره اش سه گله گوسفند خوابیده و سنگی بزرگ بر دهانۀچاه بود، چون همه گله ها جمع شدند سنگ را از دهانۀچاه غلطانیدند و گله ها را سیراب کردند پس سنگ را برسر چاه بازگذاشتند، یعقوب گفت ای برادرانم از کجا هستید؟ گفتند: از حرانیم، گفت: لابان بن ناحور را میشناسید گفتند: میشناسیم، بدیشان گفت: بسلامت است ؟ گفتند:بسلامت و اینک دخترش راحیل با گلۀ او می آید، هنوز با ایشان در گفتگو بود که راحیل با گلۀ پدر خود رسیدزیرا که آنها را چوپانی میکرد اما چون یعقوب راحیل دختر خالوی خود لابان و گلۀ خالوی خویش لابان را دید نزدیک شد و سنگ را از سر چاه غلطانید و گلۀ خالوی خویش لابان را سیراب کرد، یعقوب راحیل را بوسید و به آواز بلند گریست پس یعقوب راحیل را خبر داد که او خواهرزادۀ پدرش و پسر رفقه زن اسحاق است، آنگاه راحیل دوان دوان رفته پدر خود را خبر داد، چون لابان خبر خواهرزادۀ خود یعقوب را شنید به استقبال وی شتافت و اورا در بغل گرفته بوسید و به خانه خود آورد، او لابان را از همه این امور آگاه کرد، لابان به یعقوب گفت تو چون استخوان و گوشت منی، پس یعقوب مدت یک ماه نزد وی توقف نمود آنگاه لابان به یعقوب گفت آیا چون برادرمن هستی مرا باید مفت خدمت کنی ؟ بمن بگو که اجرت توچه خواهد شود، لابان را دو دختر بود که نام بزرگتر لبه و اسم کوچکتر راحیل بود یعقوب عاشق راحیل بود، گفت برای دختر کوچکت راحیل هفت سال ترا خدمت میکنم، لابان گفت او را بتو بدهم بهتر است از آنکه بدیگری بدهم، پس یعقوب برای راحیل هفت سال خدمت کرد پس به لابان گفت زوجه را بمن بسپار پس لابان دختر خود راحیل را به زنی به او داد، (از کتاب مقدس سفر پیدایش ص 42)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نسبت به شراح که نام آبا اجدادی است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
نوعی از کباب و نوعی از طعام باشد که با هم در فرن پزند. (برهان) (آنندراج). نوعی از طعام و کباب که با هم مخلوط پزند و از اشعار بسحاق معلوم میشود که آن را در سطل که ظرفی است مخصوص مینهادند چه در همه جا سطل شراحی گفته است. (فرهنگ لغات دیوان بسحاق اطعمه ص 179). قسمی از کباب که شرحه شرحه کرده باشند:
سطلکی چند شراحی به موقع باشد
که بچینیم در این خوان ز یمین و ز یسار.
بسحاق (دیوان اطعمه).
چندان بنشین تا بپزد دیگ شراحی
کان لحظه به دل میرسد از دوست پیامی.
بسحاق (دیوان اطعمه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرابیل
تصویر سرابیل
جمع سربال، پیراهن ها پیراهن قمیص، پوشاک جامه جمع سرابیل
فرهنگ لغت هوشیار
برگرفته ازشرحه تازی ک باب کنجه (گویش شیرازی) کباب تکه نوعی کباب از گوشت شرحه شرحه (تکه تکه) می پختند و در سطل می نهادند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراژیل
تصویر فراژیل
فرانسوی شکستنی، ترد، لرزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرابیل
تصویر غرابیل
جمع غربال، از ریشه پارسی گربال ها جمع غربال غربیلها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عراهیل
تصویر عراهیل
گروه بیکاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرائین
تصویر شرائین
جمع شریان، سرخرگ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عراقیل
تصویر عراقیل
به گونه رمن دشواری ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براجیل
تصویر براجیل
بویانک (کرفس) از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
در فارسی می ناب، سخن رو راست آوند می تنگ می ساغر شراب خالص و پاکیزه، سخن خالص و بی آمیغ. خنور شراب آوند شراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراویل
تصویر سراویل
جمع سراول، از ریشه پارسی شلوارها زیر جامه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شراپنل
تصویر شراپنل
فرانسوی گروهه بار اززینه ها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع شریان، سرخرگ ها جمع شریان رگهایی که خون را از قلب به طرف اعضا و انساج برند رگهای جهنده سرخ رگها. توضیح این کلمه به دو یاء است ولی بعضی یاء اول را به همزه تبدیل کنند و شرائین گویند و آن بر خلاف قاعده عربی است
فرهنگ لغت هوشیار
به گونه رمن پنجه شاخه ها شاخه های کوچکی که بر سر یک شاخه روید، پاره پاره ها جامه های پاره، پریشان
فرهنگ لغت هوشیار
((شَ))
نوعی کباب که از گوشت شرحه شرحه (تکه تکه) می پختند و در سطل می نهادند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سراویل
تصویر سراویل
((سَ))
جمع سروال، شلوار، زیر جامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرابیل
تصویر سرابیل
((سَ))
جمع سربال، جامه، پوشاک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرایین
تصویر شرایین
((شَ))
جمع شریان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صراحیه
تصویر صراحیه
((صُ یَ))
شراب خالص، سخن خالص و بی آمیغ، ظرف شراب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرابیل
تصویر غرابیل
((غَ))
جمع غربال
فرهنگ فارسی معین