ظاهراً اسم است از شد به معنی بستن عربی و معنی کمربند می دهد: شده والای گلگون در گلستان رخوت غیرت سنبل شمر این را و آن رشک سمن. نظام قاری (دیوان البسه ص 30). سیه گلیمی شده سفیدروئی بیت دو آیتند بهر دو خطی به می مسطور. نظام قاری (دیوان البسه ص 33). خواهرش شده و برادر او کمرست آن بکوه کرده قرار. نظام قاری (دیوان البسه ص 35). ، رشتۀ مروارید. سلکهای یاقوت و لاّلی که بر دور گریبان و چاک سینه آویزند. (غیاث اللغات) : طویله، شدۀ مروارید، رشتۀ مروارید. طویلۀ در: چون شدۀ خود را پریشان کردن... (دیوان البسۀ نظام قاری ص 131)
ظاهراً اسم است از شد به معنی بستن عربی و معنی کمربند می دهد: شده والای گلگون در گلستان رخوت غیرت سنبل شمر این را و آن رشک سمن. نظام قاری (دیوان البسه ص 30). سیه گلیمی شده سفیدروئی بیت دو آیتند بهر دو خطی به می مسطور. نظام قاری (دیوان البسه ص 33). خواهرش شده و برادر او کمرست آن بکوه کرده قرار. نظام قاری (دیوان البسه ص 35). ، رشتۀ مروارید. سلکهای یاقوت و لاَّلی که بر دور گریبان و چاک سینه آویزند. (غیاث اللغات) : طویله، شدۀ مروارید، رشتۀ مروارید. طویلۀ در: چون شدۀ خود را پریشان کردن... (دیوان البسۀ نظام قاری ص 131)
نعت مفعولی از شدن: کاری است شده. (یادداشت مؤلف). گشته. گردیده. بوده. وقوع یافته. واقع شده: مهر مفکن بر این سرای سپنج کاین جهان پاک بازی و نیرنج نیک او را فسانه دار شده بد او را کمرت تنگ به تنج. رودکی. ، رفته. سپری شده. گذشته: اگر بازناید شده روزگار به گیتی درون تخم کینه مکار. فردوسی. بدوگفت گازر که اینت سخن دریغ آن شده دردهای کهن. فردوسی. بیامد خروشان به آتشکده غمی شد از آن روزهای شده. فردوسی. ، ازدست رفته. سپری شده: گفت بد کردی که این دولتی است شده. (تاریخ سیستان). اردشیر بابکان... دولت شدۀ عجم را بازآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 91) ، گم گشته. تلف شده. از دست رفته: عمر بر آن فرش ازل بافته آنچه شده باز بدل یافته. نظامی. ، رهائی یافته. گریخته، مرده. تلف گشته. گذشته. و رجوع به شدن شود. - دلشده، مشوش. مضطرب. پریشان. نگران. بهت زده. ترسان: پر اندیشه شد سوی آتشکده چنان چون بود مردم دلشده. فردوسی. خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید... و کشتی در میان جیحون بازگردانیده بود تا کدخدایش احمدعبدالصمد وی را قوت دل داد و هر چند چنین است خوارزمشاه چون دلشده ای میباشد. (تاریخ بیهقی). ای مطرب از آن حریف پیغامی ده وین دلشده را به عشوه آرامی ده. سعدی. دلشدۀ پای بند گردن جان در کمند زهرۀ گفتار نه این چه سبب و آن چراست. سعدی. همه دانند که سودازدۀ دلشده را چاره صبر است ولیکن چه کند قادر نیست. سعدی
نعت مفعولی از شدن: کاری است شده. (یادداشت مؤلف). گشته. گردیده. بوده. وقوع یافته. واقع شده: مهر مفکن بر این سرای سپنج کاین جهان پاک بازی و نیرنج نیک او را فسانه دار شده بد او را کمرت تنگ به تنج. رودکی. ، رفته. سپری شده. گذشته: اگر بازناید شده روزگار به گیتی درون تخم کینه مکار. فردوسی. بدوگفت گازر که اینت سخن دریغ آن شده دردهای کهن. فردوسی. بیامد خروشان به آتشکده غمی شد از آن روزهای شده. فردوسی. ، ازدست رفته. سپری شده: گفت بد کردی که این دولتی است شده. (تاریخ سیستان). اردشیر بابکان... دولت شدۀ عجم را بازآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 91) ، گم گشته. تلف شده. از دست رفته: عمر بر آن فرش ازل بافته آنچه شده باز بدل یافته. نظامی. ، رهائی یافته. گریخته، مرده. تلف گشته. گذشته. و رجوع به شدن شود. - دلشده، مشوش. مضطرب. پریشان. نگران. بهت زده. ترسان: پر اندیشه شد سوی آتشکده چنان چون بود مردم دلشده. فردوسی. خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید... و کشتی در میان جیحون بازگردانیده بود تا کدخدایش احمدعبدالصمد وی را قوت دل داد و هر چند چنین است خوارزمشاه چون دلشده ای میباشد. (تاریخ بیهقی). ای مطرب از آن حریف پیغامی ده وین دلشده را به عشوه آرامی ده. سعدی. دلشدۀ پای بند گردن جان در کمند زهرۀ گفتار نه این چه سبب و آن چراست. سعدی. همه دانند که سودازدۀ دلشده را چاره صبر است ولیکن چه کند قادر نیست. سعدی
سختی. اسم است اشتداد را. (منتهی الارب). اسم از اشتداد، نقیض لین. (از اقرب الموارد). خلاف رخاء. (از اقرب الموارد). این کلمه در املای فارسی با تای کشیده تحریر شود یعنی شدت، مکاره دهر. (از اقرب الموارد). سختی روزگار. القیّه. ربذه. سوط. شزر. عزّه. مراس. مراسه. مشفر. شدت. (منتهی الارب) : تبارک من لایتهم قضایاه فی الشده و الرخاء. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 299)
سختی. اسم است اشتداد را. (منتهی الارب). اسم از اشتداد، نقیض لین. (از اقرب الموارد). خلاف رخاء. (از اقرب الموارد). این کلمه در املای فارسی با تای کشیده تحریر شود یعنی شدت، مکاره دهر. (از اقرب الموارد). سختی روزگار. اُلقِیَّه. رَبَذَه. سَوط. شَزر. عِزَّه. مِراس. مِراسَه. مِشفَر. شدت. (منتهی الارب) : تبارک من لایتهم قضایاه فی الشده و الرخاء. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 299)
بازوات (تشدید) مونث شد نیرومند تهمتن استوار تندی ستهم زور سزد تنویی سردرگمی پارسی است رشته رشته ای که دانه های گرانبها رابدان کشیده باشند، گونه ای جامه زربفت، آموده (طره علاقه) چند رشته نخ بهم پیچیده که به یک اندازه آن هارا بریده باشند، ریشه و طره، رشته ای که دانه های گرانبها (یا قوت و مروارید) را بدان کشیده به گردن یا جامه آویزند، نوعی جامه زر دوزی شده. گشته گردیده، از حالی بحالی در آمده، انجام یافته، منقضی گشته، رفته گذشته
بازوات (تشدید) مونث شد نیرومند تهمتن استوار تندی ستهم زور سزد تنویی سردرگمی پارسی است رشته رشته ای که دانه های گرانبها رابدان کشیده باشند، گونه ای جامه زربفت، آموده (طره علاقه) چند رشته نخ بهم پیچیده که به یک اندازه آن هارا بریده باشند، ریشه و طره، رشته ای که دانه های گرانبها (یا قوت و مروارید) را بدان کشیده به گردن یا جامه آویزند، نوعی جامه زر دوزی شده. گشته گردیده، از حالی بحالی در آمده، انجام یافته، منقضی گشته، رفته گذشته
واقعه نویس را گویند. (برهان). شده وند. پدیده نویس. آینده نویس. نوپدیدنویس. (یادداشت مؤلف). وقایعنگار و بیننده و ناظر و استوار و امین که هرچه شده وگذشته و دیده نوشته به پادشاه برساند. (آنندراج)
واقعه نویس را گویند. (برهان). شده وند. پدیده نویس. آینده نویس. نوپدیدنویس. (یادداشت مؤلف). وقایعنگار و بیننده و ناظر و استوار و امین که هرچه شده وگذشته و دیده نوشته به پادشاه برساند. (آنندراج)
آسیب وارد آمده کوفته، ضربان یافته، مغلوب، ربوده، دزدی شده، سکه زده مضروب، هم زده، آراسته مزین، بریده (شاخه های زیادی درخت) پیراسته، فرسوده کهنه، دلزده بی رغبت متنفر، از حدیده عبور داده زر زده، زدگی پارگی:) این پارچه زده دارد، (ساکن (حرف) :) ورازرود با اول مفتوح بثانی زده و الف مفتوح بزای منقوطه زده... (جهانگیری)
آسیب وارد آمده کوفته، ضربان یافته، مغلوب، ربوده، دزدی شده، سکه زده مضروب، هم زده، آراسته مزین، بریده (شاخه های زیادی درخت) پیراسته، فرسوده کهنه، دلزده بی رغبت متنفر، از حدیده عبور داده زر زده، زدگی پارگی:) این پارچه زده دارد، (ساکن (حرف) :) ورازرود با اول مفتوح بثانی زده و الف مفتوح بزای منقوطه زده... (جهانگیری)