جدول جو
جدول جو

معنی شده - جستجوی لغت در جدول جو

شده
چند رشته نخ به هم پیچیده که به یک اندازه بریده باشند، رشته ای که دانه های یاقوت یا مروارید به آن بکشند و به گردن یا جلو لباس آویزان کنند
تصویری از شده
تصویر شده
فرهنگ فارسی عمید
شده
گشته، گردیده، انجام یافته، رفته، گذشته
تصویری از شده
تصویر شده
فرهنگ فارسی عمید
شده
(شَ دَهْ)
رجوع به شده ، شود
لغت نامه دهخدا
شده
(تَ لُ)
شکستن سر کسی را، بیخود کردن کسی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شده
(شَ ؟)
علم و نشان. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
شده
(شَدْ دَ / دِ)
ظاهراً اسم است از شد به معنی بستن عربی و معنی کمربند می دهد:
شده والای گلگون در گلستان رخوت
غیرت سنبل شمر این را و آن رشک سمن.
نظام قاری (دیوان البسه ص 30).
سیه گلیمی شده سفیدروئی بیت
دو آیتند بهر دو خطی به می مسطور.
نظام قاری (دیوان البسه ص 33).
خواهرش شده و برادر او
کمرست آن بکوه کرده قرار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 35).
، رشتۀ مروارید. سلکهای یاقوت و لاّلی که بر دور گریبان و چاک سینه آویزند. (غیاث اللغات) : طویله، شدۀ مروارید، رشتۀ مروارید. طویلۀ در: چون شدۀ خود را پریشان کردن... (دیوان البسۀ نظام قاری ص 131)
لغت نامه دهخدا
شده
(شَدْهْ)
بیخودی و دهشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شده
(شُ دَ / دِ)
نعت مفعولی از شدن: کاری است شده. (یادداشت مؤلف). گشته. گردیده. بوده. وقوع یافته. واقع شده:
مهر مفکن بر این سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی و نیرنج
نیک او را فسانه دار شده
بد او را کمرت تنگ به تنج.
رودکی.
، رفته. سپری شده. گذشته:
اگر بازناید شده روزگار
به گیتی درون تخم کینه مکار.
فردوسی.
بدوگفت گازر که اینت سخن
دریغ آن شده دردهای کهن.
فردوسی.
بیامد خروشان به آتشکده
غمی شد از آن روزهای شده.
فردوسی.
، ازدست رفته. سپری شده: گفت بد کردی که این دولتی است شده. (تاریخ سیستان). اردشیر بابکان... دولت شدۀ عجم را بازآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 91) ، گم گشته. تلف شده. از دست رفته:
عمر بر آن فرش ازل بافته
آنچه شده باز بدل یافته.
نظامی.
، رهائی یافته. گریخته، مرده. تلف گشته. گذشته. و رجوع به شدن شود.
- دلشده، مشوش. مضطرب. پریشان. نگران. بهت زده. ترسان:
پر اندیشه شد سوی آتشکده
چنان چون بود مردم دلشده.
فردوسی.
خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید... و کشتی در میان جیحون بازگردانیده بود تا کدخدایش احمدعبدالصمد وی را قوت دل داد و هر چند چنین است خوارزمشاه چون دلشده ای میباشد. (تاریخ بیهقی).
ای مطرب از آن حریف پیغامی ده
وین دلشده را به عشوه آرامی ده.
سعدی.
دلشدۀ پای بند گردن جان در کمند
زهرۀ گفتار نه این چه سبب و آن چراست.
سعدی.
همه دانند که سودازدۀ دلشده را
چاره صبر است ولیکن چه کند قادر نیست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
شده
(شُدْهْ)
رجوع به شده ، شود
لغت نامه دهخدا
شده
(شِدْ دَ)
سختی. اسم است اشتداد را. (منتهی الارب). اسم از اشتداد، نقیض لین. (از اقرب الموارد). خلاف رخاء. (از اقرب الموارد). این کلمه در املای فارسی با تای کشیده تحریر شود یعنی شدت، مکاره دهر. (از اقرب الموارد). سختی روزگار. القیّه. ربذه. سوط. شزر. عزّه. مراس. مراسه. مشفر. شدت. (منتهی الارب) : تبارک من لایتهم قضایاه فی الشده و الرخاء. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 299)
لغت نامه دهخدا
شده
بازوات (تشدید) مونث شد نیرومند تهمتن استوار تندی ستهم زور سزد تنویی سردرگمی پارسی است رشته رشته ای که دانه های گرانبها رابدان کشیده باشند، گونه ای جامه زربفت، آموده (طره علاقه) چند رشته نخ بهم پیچیده که به یک اندازه آن هارا بریده باشند، ریشه و طره، رشته ای که دانه های گرانبها (یا قوت و مروارید) را بدان کشیده به گردن یا جامه آویزند، نوعی جامه زر دوزی شده. گشته گردیده، از حالی بحالی در آمده، انجام یافته، منقضی گشته، رفته گذشته
فرهنگ لغت هوشیار
شده
((شَ دِّ یا دَُ))
چندرشته نخ به هم پیچیده که به یک اندازه آن ها را بریده باشند، ریشه و طره، رشته ای که دانه های گرانبها را بدان کشیده و به گردن یا جامه آویزند
تصویری از شده
تصویر شده
فرهنگ فارسی معین
شده
((شُ دِ یا دَ))
گشته، گردیده، انجام یافته، رفته، گذشته
تصویری از شده
تصویر شده
فرهنگ فارسی معین
شده
نخ کلافی که از وسط بریده شود، رشته ی کلاف، رشته ی مروارید
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شده بند
تصویر شده بند
خبرنگار، وقایع نگار، تاریخ نویس، شده نگار
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دَ پَوَ)
واقعه نویس را گویند. (برهان). شده وند. پدیده نویس. آینده نویس. نوپدیدنویس. (یادداشت مؤلف). وقایعنگار و بیننده و ناظر و استوار و امین که هرچه شده وگذشته و دیده نوشته به پادشاه برساند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ سَ)
شده بند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). بیننده و شنونده نگار. سرگذشت و داستان نگار. (یادداشت مؤلف). رجوع به شده بند شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
رشده. حلال زاده. خلاف زنیه. (از منتهی الارب) (از آنندراج).
- ولد رشده،پاکزاد. مقابل ولد غیه. مقابل ولد زنیه. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
چوب بلند افقی که دو سر آن را بر دو چوب افراشته و عمودی استوار کنند تا پرندگان بر روی آن نشینند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سده
تصویر سده
پیشتگاه، درگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خده
تصویر خده
گونه رخساره، گودال دراز رخسار دیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حده
تصویر حده
تکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جده
تصویر جده
مادر پدر، مادر مادر یافتن، درک کردن ساحل دریای مکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاه
تصویر شاه
پادشاه و ملک، شهریار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ششه
تصویر ششه
شش روز بعد از عید رمضان که روزه داشتن در آن شش روز سنت است
فرهنگ لغت هوشیار
آسیب وارد آمده کوفته، ضربان یافته، مغلوب، ربوده، دزدی شده، سکه زده مضروب، هم زده، آراسته مزین، بریده (شاخه های زیادی درخت) پیراسته، فرسوده کهنه، دلزده بی رغبت متنفر، از حدیده عبور داده زر زده، زدگی پارگی:) این پارچه زده دارد، (ساکن (حرف) :) ورازرود با اول مفتوح بثانی زده و الف مفتوح بزای منقوطه زده... (جهانگیری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رده
تصویر رده
دسته و صف، رجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رشده
تصویر رشده
پاکزاد پاکزاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شده بند
تصویر شده بند
وقایع نویس وقایع نگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبه
تصویر شبه
مثل و مانند، جمع مشابه، شبهات - جمع شبهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شده بند
تصویر شده بند
((شُ دَ یا دِ. بَ))
تاریخ نویس، مورخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سده
تصویر سده
قرن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شدت
تصویر شدت
سختی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رده
تصویر رده
ردیف، رتبه، سطر
فرهنگ واژه فارسی سره
کلوخ هایی که پس از شخم زمین به وجود آید، دسته دسته
فرهنگ گویش مازندرانی