جدول جو
جدول جو

معنی شد - جستجوی لغت در جدول جو

شد
محکم کردن، استوار ساختن، قوی کردن، در علوم ادبی تشدید دادن به حرفی در کلمه، در موسیقی پست و بلند کردن نغمه،
کشش دادن صوت هنگام آوازخوانی، برای مثال گلبانگ نغمه ساز آن شدّی بلند دارد / از فرش رفته تا عرش این صیت کامرانی (کلیم همدانی) ، با اهل درد زمزمه را شدّ نمی کنند / دل بلبلان به ناله مقید نمی کنند (طاهر وحید) در موسیقی مقام، پرده، در موسیقی کوک کردن
شدّ پهلوان: فریاد بلندی که کشتی گیران در اول کشتی گرفتن برمی کشند
شدّ مخالف: مقابل شدّ موافق، در موسیقی نغمۀ بی اصول و آواز ناهنجار
شدّ و مد: کنایه از شان و شوکت، زور و قوت، درشتی و سختی، مفصّل، مشروح
به شدّ و مد رفتن: کنایه از خرامیدن، با ناز و غرور رفتن
تصویری از شد
تصویر شد
فرهنگ فارسی عمید
شد
(قَ ضِکَ دَ)
شدن. (ناظم الاطباء). عمل شدن. و رجوع به شدن شود.
- آمد و شد کردن، آمد و رفت کردن و بسیار رفتن به جایی و تردد بسیار نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شد
(شَ)
مخفف ’شود’. (یادداشت مؤلف). و در تمامی شواهد ذیل شد مخفف ’شود’ آمده است. (از یادداشت به خط دهخدا) :
و شهریار را بخواند و به خانه اندر همی داشت و به خلق ننمودی، تا بزرگ شد (بهرام چوبینه) و خویشتن را شهریار نخواندی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
تا پیر نشد مرد نداند خطر عمر
تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال.
کسایی.
به بازوش بربستم این اسم گهر
پسر خوار شد چون بمیرد پدر.
فردوسی.
هر آنگه که موی سیه شد سپید
ببودن نماند فراوان امید.
فردوسی.
هر آن کس که گیرد به دست اژدها
شد او کشته و اژدها شد رها.
فردوسی.
یکی رخش دارد به زیر اندرون
که گوئی روان شد که بیستون.
فردوسی.
چنین گفت رستم به رهّام شیر
که ترسم که رخشم شد از جنگ سیر
چو او سست گردد پیاده شوم
به خون و خوی آهار داده شوم.
فردوسی.
شد از مرگ، درویش با شاه راست.
فردوسی.
جهاندار خویش شد سرافراز و گرد
سپه را به دشمن نباید سپرد.
فردوسی.
ز میراث دشنام یابی تو بهر
همه زهر شد پاسخ پای زهر.
فردوسی.
به مریم چنین گفت کایدر نشین
بترسم که شد شاه ایران زمین.
فردوسی.
نخواهم که باشد چنو شهریار
اگر چند بی شاه شد روزگار
که او را بسی داوری در سر است
همان رای با لشکر دیگر است.
فردوسی.
چو بشنید فرزند خاقان که شاه
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
همی بشکند عهد بهرام گور
بر این بوم و بر تازه شد جنگ وشور.
فردوسی.
هر آن کس که بگریزد از کارکرد
از او دور شد نام و ننگ و نبرد.
فردوسی.
چنین گفت کاین بدتن بی وفا
گرفتار شد در دم اژدها.
فردوسی.
سپاه است چندان به درگاه تو
که گربگذری تنگ شد راه تو.
فردوسی.
توانگر به بخشش بود شهریار
به گنج نهفته نشد نامدار.
فردوسی.
ابا ترکش و تیر و تیغ و سپر
دو دسته پیاده پس نیزه ور
سواران جنگی نگهدارشان
بدان گه که شد سخت پیکارشان.
فردوسی.
سخن چون نگفتی بود چون گهر
چو گفتی شد از خاک ره تیره تر.
سخن تا نگویی تویی شاه آن
چو گفتی شود شاه تو آن زمان.
فردوسی.
هواجوی سوی خرد ننگرد
که بیمرهوا چیره شد بر خرد.
فردوسی.
هر آن کس که شد در جهان شاه فش
سرش گردد از گنج دینارکش.
سرش را بپیچم ز گندآوری
نخواهم که جوید کسی مهتری.
فردوسی.
کاشکی خسرو غزنین سوی غزنین رودی
که ره غزنین خرّم شد و غزنین خرّم.
فرخی.
کوهی که بر او زلزله قادر نشد او را
از حلم تو یک ذرّه سکونی و قرار نیست.
فرخی.
او نصیحت بشنید اما بدگوی یعنی
در میان شور همی کرد سبب جستن شد.
فرخی.
از بسی گشتن به حال از حال شد یاقوت پاک
پیشتر اصفر بباشد آنگهی احمر شود.
غضائری (از الجماهر بیرونی).
به زخم پای اسبان کوه دشت است
به زخم یشک ایشان دشت شد غار.
عنصری.
صلاح بندۀ مخلص مدام افزون باد
وآن کس که همی نقص جست شد کم و کاست.
عنصری.
سپهسالار لشکرشان یکی لشکرشکن کآری
شکسته شد از او لشکر ولیکن لشکر ایشان.
عنصری.
شجر شناس دلم را و شعر من گل او
گل شکفته شنیدی که باز شد به شجر.
عنصری.
ز تیغ و ز کینت حزین شد عدو
ز داشاد تو شاد گردد ولی.
منوچهری.
غراب بین نیست جز پیمبری
که زودمستجاب شد دعای او.
منوچهری.
هلال عید بدان گونه رخ ننمودی
چو عاشقی که شد از غم نزار و زار و دوتا.
منوچهری.
چگونه است کز حرب سیری نیابی
چگونه که به هر جای هرگز نپائی
مگر نذر کردی که هر مه که نو شد
شهی را ببندی و شهری گشایی.
زینبی.
پس طاهر فرمان داد تا همه سرهنگان به سلام لیث علی رفتند، لیث نگذاشت که هیچ کس از شارستان و از سپاه او نزدیک طاهر شد. (تاریخ سیستان). کار سیستان لیث را مستقیم شد و خزاین طاهر فروگرفت و بر حرم وی اجری ̍ فرمود تا برانند و نگذاشت که کس اندر سرای حرم شد. (تاریخ سیستان).
سخن کان گذشت از زبان دو تن
پراکنده شد بر سر انجمن.
اسدی.
سوی اوت باد آه سپه را پناه
گر او گم شود، شد شکسته سپاه.
اسدی.
کتاب و پیمبر چه بایست اگر
نشد حکم کرده نه بیش ونه کم.
ناصرخسرو.
آنک بر شکم خویش قادر شد به صدقه دادن و ایثار کردن و کرم ورزیدن قادر شد. (کیمیای سعادت).
تو خاص پادشاه شدی بس شگفت نیست
شد خاص پادشاه، پسر خاص پادشاه.
مسعود سعد
ترا چه آب و چه آتش مطیع و منقادند
چو شد سپاهی دیگر بدار از آتش و آب.
مسعود سعد.
شد چو شیرخدای حرزنویس
رخت بر گاوبرنهد ابلیس.
سنایی.
سر دندانش را چو شد خندان
بنده شد دهرش از بن دندان.
سنایی.
تا زبانت خمش نشد از قول
ندهد بار نطقت ایزد بار.
سنایی.
روبهی کز باد گشت فربه و نر
به دو سوزن سبک شد و لاغر.
سنایی.
چه شد ارهست ظاهرت عریان
باطنت دارد از هنر زیور.
سنایی.
خندان لب مطیع تو همچون پیاله شد
پرخون دل حسود تو همچون قنینه باد.
سیدحسن غزنوی.
تاریخ سرفراز نیابد به جان خلاص
گر پیش تو نشد به زمین بوس سرگرای.
سوزنی.
آن را که تن به آب وهوای ری آورند
دل آب وجان هوا شد از آب و هوای ری.
خاقانی.
ناخس و رخوه کاسر و ضاغط
و آن مفسخ کز او عضل شد چاک.
(از نصاب الصبیان ص 47).
بد نماند چون اشارت کرد دوست
کفر ایمان شد چو کفر ازبهر اوست.
مولوی.
آینه بی نقش شد یابد بها
زانکه شد حاکی ز جمله نقش ها.
مولوی.
مستمع چون تشنه و جوینده شد
واعظ ار مرده بود گوینده شد.
مولوی.
بانگ و صیتی جو که آن حاصل نشد
تاب خورشیدی که آن آغل نشد.
مولوی.
کاسۀ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد.
مولوی.
مراد هرکه برآری مطیع امرتو شد
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد.
سعدی.
این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد شد
ور بود عیب نیز چه شد مردم بی عیب کجاست.
حافظ.
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاین سابقۀ پیشین تا روز پسین باشد.
حافظ.
شدخطّ عمر حاصل گر زانکه با تو ما را
هرگز به عمر روزی، روزی شود وصالی.
حافظ.
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم.
حافظ.
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قران خوانند.
حافظ.
محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد
از گلشن زمانه که بوی وفا شنید.
حافظ.
فکربلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش.
حافظ.
به حرامی چو شحنه شد خندان
به حرم دان فروبرد دندان.
اوحدی.
من به حبّه ای درمانده بودم و آن خداوندگار بر من ابقا می فرمود ورخصت نداد که حبّه ای از من به زیان شد. (المضاف الی بدایعالازمان ص 12).
ز ممکن روسیاهی در دو عالم
جدا هرگز نشد والله اعلم.
شبستری.
دهخدا در یادداشتی به دو بیت از مولوی که احیاناً مستند ملک الشعرای بهار در تلفظ مضموم ’ش’ در فعل ’شد’ بوده است، اشاره کرده اند:
چون برآمد نور ظلمت نیست شد
ظلم را ظلمت بود اصل و عضد.
مثنوی.
مدتی این مثنوی تأخیر شد
مهلتی بایست تا خون شیر شد.
مثنوی
لغت نامه دهخدا
شد
(تَ فُ)
دویدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بالا برآمدن آتش. (منتهی الارب) ، زور و قوت دادن. (منتهی الارب). نیرومند گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) ، استوار کردن چیزی را. (منتهی الارب). استوار ببستن. (المصادر) ، حمله بردن. (تاج المصادر بیهقی). حمله کردن برکسی، ادرار نمودن، سخت شدن چیزی، اراده نمودن. (منتهی الارب).
- به شد و مد رفتن، کنایه است از بازخرامیدن به ناز و غرور. (آنندراج).
- شدالضحی، شدالنهار است. (ناظم الاطباء).
- شدالعقده، محکم کردن گره را. (از اقرب الموارد).
- شدالمئزر، کنایه از پرهیز کردن از زنان و کوشش نمودن در کار است. (منتهی الارب).
- شدالنهار، کنایه از وقت ارتفاع نهار و بلندی روز. شدالضحی. (ناظم الاطباء). بالا برآمدن روز. (از اقرب الموارد). روز دور برآمدن. (تاج المصادر بیهقی). هنگام ارتفاع و بالایی نهار. (از منتهی الارب).
- شد رحال، بستن بار برای رفتن به جایی. (یادداشت مؤلف).
- شد رحال کردن، از جایی به جایی دیگر کوچ کردن. کنایه از سفر است. (ناظم الاطباء).
- شد طبیعت، بند آوردن اسهال.
- شد عضد، قوت دادن بازو را. (از اقرب الموارد).
- شد ملک، نیرومند گرداندن پادشاهی: شداﷲ ملکه، قوی گرداند خدای ملک او را. (از ناظم الاطباء).
- شد وثاق، استحکام واستوار کردن وثاق.
- شد و مد، شدت و کشش: با شد و مد گفتن، با طول و تفصیل و فصاحت و بلاغت بیان کردن. (از فرهنگ نظام).
، تشدید دادن. مشدد کردن حرفی را. (یادداشت مؤلف) ، در اصطلاح آئین فتوت، بستن میان است. جهت امتحان و آن مبداء عهد و انعقاد فتوت است و سبب دخول در زمرۀ فتیان. (نفایس الفنون). رجوع به کلمه فتوت و فتیان شود.
- استاد شد، آنکه با مراسم خاص میان کسی را که خواهد در حلقۀ اهل فتوت وارد و جزء فتیان شود ببندد
لغت نامه دهخدا
شد
قوی و محکم کردن، حمله بردن، زور و قوت دادن، استوار کردن چیزی را
تصویری از شد
تصویر شد
فرهنگ لغت هوشیار
شد
((شَ دّ))
محکم کردن، استوار ساختن. قوی کردن، بلند و پست کردن نغمه تا موافق مطلوب گردد، کوک کردن، اصطحاب، دویدن، حمله کردن
تصویری از شد
تصویر شد
فرهنگ فارسی معین
شد
((شُ))
شدن، رفتن
تصویری از شد
تصویر شد
فرهنگ فارسی معین
شد
چسبندگی، ماده ای لزج و کتیرا مانندی که از برخی درختان ترشح.، فاسد، تخم مرغ فاسد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شداد
تصویر شداد
(پسرانه)
نام فرزند عاد (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شدید الباس
تصویر شدید الباس
سختگیر سخت کوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدیداتاثر
تصویر شدیداتاثر
ناشکیب زودخشم
فرهنگ لغت هوشیار
با لحن تند زننده: اعلامیه شدید الحنی صادر کرد، درشتگوی: مردی شدید الحن است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدید القوی
تصویر شدید القوی
سخت نیرو، لقب جبرائیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدید التاثر
تصویر شدید التاثر
ظنکه بسیار متاثر گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شده بند
تصویر شده بند
وقایع نویس وقایع نگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدید الاسر
تصویر شدید الاسر
زورمند تهمتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدید
تصویر شدید
سخت، قوی، تند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدیدالاشداء
تصویر شدیدالاشداء
سخت سختان سختگیر سختگیران
فرهنگ لغت هوشیار
بازوات (تشدید) مونث شد نیرومند تهمتن استوار تندی ستهم زور سزد تنویی سردرگمی پارسی است رشته رشته ای که دانه های گرانبها رابدان کشیده باشند، گونه ای جامه زربفت، آموده (طره علاقه) چند رشته نخ بهم پیچیده که به یک اندازه آن هارا بریده باشند، ریشه و طره، رشته ای که دانه های گرانبها (یا قوت و مروارید) را بدان کشیده به گردن یا جامه آویزند، نوعی جامه زر دوزی شده. گشته گردیده، از حالی بحالی در آمده، انجام یافته، منقضی گشته، رفته گذشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدو
تصویر شدو
اندکی، آهنگ (قصد)، زی (جانب)، مانندکردن، راندن شتران را، سراییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدنی
تصویر شدنی
میسور، عملی، ممکن، مقدور، آنچه تواند بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدیدالاسر
تصویر شدیدالاسر
زورمند تهمتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدیداللحن
تصویر شدیداللحن
درشتگوی، زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدیدالباس
تصویر شدیدالباس
سختکوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدیدالبطش
تصویر شدیدالبطش
سختگجنگ سخت نبرد نیرومند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدیدالقوی
تصویر شدیدالقوی
پرتوان برنام جبرائیل
فرهنگ لغت هوشیار
مونث شدید سختوات شماره آن دردبیره فارسی تازی هشت است: همزه - د - ت - طاء - ب - قاف - ک - ج، بدامد گرفتاری مونث شدید، جمع شداید (شدائد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدیم
تصویر شدیم
کپیک خوربری ازجانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدن
تصویر شدن
سپری کردن، گذشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدامد
تصویر شدامد
ترافیک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شدنی
تصویر شدنی
امکان پذیر، قابل انجام، مقدور، ممکن، میسر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شدنی بودن
تصویر شدنی بودن
میسر بودن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شدت
تصویر شدت
سختی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شدید
تصویر شدید
سخت، سهمگین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شدیدا
تصویر شدیدا
به سختی، سخت
فرهنگ واژه فارسی سره