خراشیده. (لغت فرس اسدی). ریش کرده به ناخن یا به دندان. (برهان). به ناخن کندیده. (شرفنامۀ منیری) : یکی چون دل مهربان کفته پوست یکی چون شخوده زنخدان دوست. اسدی. - شخوده رخ، روی مجروح. که گونه ها را به ناخن مجروح کرده باشد. خراشیده رخسار: همه رفت غلطان بخاک اندرا شخوده رخان و برهنه سرا. فردوسی. - شخوده دل، دل ریش. خراشیده دل: برفتند و شبگیر بازآمدند شخوده دل و پرگداز آمدند. فردوسی. - شخوده روی، خراشیده رخسار. رخسار به ناخن کننده. شخوده رخ: شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی به رنگ چون شبه کرده رخی چو نقرۀ خام. فرخی. - رخ شخوده، خراشیده روی. رخساره در ماتم کسی به ناخن کنده: دلبرانند بر سر کویش زلف ببریده رخ شخوده هنوز. خاقانی
خراشیده. (لغت فرس اسدی). ریش کرده به ناخن یا به دندان. (برهان). به ناخن کندیده. (شرفنامۀ منیری) : یکی چون دل مهربان کفته پوست یکی چون شخوده زنخدان دوست. اسدی. - شخوده رخ، روی مجروح. که گونه ها را به ناخن مجروح کرده باشد. خراشیده رخسار: همه رفت غلطان بخاک اندرا شخوده رخان و برهنه سرا. فردوسی. - شخوده دل، دل ریش. خراشیده دل: برفتند و شبگیر بازآمدند شخوده دل و پرگداز آمدند. فردوسی. - شخوده روی، خراشیده رخسار. رخسار به ناخن کننده. شخوده رخ: شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی به رنگ چون شبه کرده رخی چو نقرۀ خام. فرخی. - رخ شخوده، خراشیده روی. رخساره در ماتم کسی به ناخن کنده: دلبرانند بر سر کویش زلف ببریده رخ شخوده هنوز. خاقانی
خراشیدن، مجروح کردن، برای مثال من همانم که مرا روی همی اشک شخود / من همانم که مرا دست همی جامه درید (فرخی - ۴۳۷)، به مدحت کردن مخلوق روی خویش بشخودم / نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم (کسائی - ۴۰) به ناخن کندن، ریش کردن، خراشیدن با ناخن یا دندان، برای مثال بکندند موی و شخودند روی / از ایران برآمد یکی هوی هوی (فردوسی - ۱/۳۱۶)
خراشیدن، مجروح کردن، برای مِثال من همانم که مرا روی همی اشک شخود / من همانم که مرا دست همی جامه درید (فرخی - ۴۳۷)، به مدحت کردن مخلوق روی خویش بشخودم / نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم (کسائی - ۴۰) به ناخن کندن، ریش کردن، خراشیدن با ناخن یا دندان، برای مِثال بکندند موی و شخودند روی / از ایران برآمد یکی هوی هوی (فردوسی - ۱/۳۱۶)
مسموع. شنیده شده: چون طوطیان شنوده همی گویی تو بربطی به گفتن بی معنی. ناصرخسرو. گر گوش بشنود که بمانند او کسی است کم دارد آن شنودۀ گوش استوار دل. سوزنی
مسموع. شنیده شده: چون طوطیان شنوده همی گویی تو بربطی به گفتن بی معنی. ناصرخسرو. گر گوش بشنود که بمانند او کسی است کم دارد آن شنودۀ گوش استوار دل. سوزنی
مجروح کردن به دندان. (برهان). به ناخن کندن. (لغت فرس اسدی) (سروری). شخولیدن. (سروری). ریش کردن به ناخن و در سراج به معنی خراشیدن. (غیاث اللغات). ریش نمودن به ناخن و خراشیدن پوست روی. (برهان). شخائیدن. شخالیدن. ریش کردن و خلیدن. کندن چنانکه با ناخن. خراشیدن چنانک با ناخن و دندان یا آلتی تیز. جا انداختن و اثر گذاردن چنانک جریان اشک به روی صورت و غیره: دلی کو به درد برادر شخود علاج پچشگان نداردش سود. فردوسی. به بالا بلند است و زیبا به روی شخودست روی و بریدست موی. فردوسی. بکندند موی و شخودند روی از ایران برآمد یکی های و هوی. فردوسی. به مدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم. فرخی. من همانم که مرا روی همی اشک شخود من همانم که مرا دست همی جامه درید. فرخی. از فراوان که بگرید به سر گور تو شاه آب دیده بشخوده ست مر او را رخسار. فرخی. به مشک آلوده فندق گل شخوده ز خون آلوده نرگس در نموده. (ویس و رامین). نگاه کن که چه حاصل شدت به آخر کار از آنکه دست و سر و روی سوختی و شخود. ناصرخسرو. سواران خفته وآن اسب بر سرشان همی تازد که نه کس را بکوبد سر نه کس را روی بشخاید. ناصرخسرو. می بکارآید هرچیز به جای خویش تری از آب و شخودن ز شخار آید. ناصرخسرو. رویها می شخودند و مویها می کندند. (تاریخ بخارا). گه به فندق همی شخود سمن گه به لؤلؤ همی گزید شکر. مسعودسعد. دیده را از سیل خون افکنده ام در ناخنه بس به ناخن رخ چو زر ناخنی بشخودمی. خاقانی. نه جای شخودن بماند از دو رخ نه جای دریدن بماند از قبا. (از شرفنامۀ منیری). ، کاویدن. (صحاح الفرس). شکافتن. کندن. کاوش. (از لغت فرس اسدی) : بپرسید بسیار و بشخودخاک به ناخن سر چاه را کرد چاک. فردوسی
مجروح کردن به دندان. (برهان). به ناخن کندن. (لغت فرس اسدی) (سروری). شخولیدن. (سروری). ریش کردن به ناخن و در سراج به معنی خراشیدن. (غیاث اللغات). ریش نمودن به ناخن و خراشیدن پوست روی. (برهان). شخائیدن. شخالیدن. ریش کردن و خلیدن. کندن چنانکه با ناخن. خراشیدن چنانک با ناخن و دندان یا آلتی تیز. جا انداختن و اثر گذاردن چنانک جریان اشک به روی صورت و غیره: دلی کو به درد برادر شخود علاج پچشگان نداردش سود. فردوسی. به بالا بلند است و زیبا به روی شخودست روی و بریدست موی. فردوسی. بکندند موی و شخودند روی از ایران برآمد یکی های و هوی. فردوسی. به مدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم. فرخی. من همانم که مرا روی همی اشک شخود من همانم که مرا دست همی جامه درید. فرخی. از فراوان که بگرید به سر گور تو شاه آب دیده بشخوده ست مر او را رخسار. فرخی. به مشک آلوده فندق گل شخوده ز خون آلوده نرگس در نموده. (ویس و رامین). نگاه کن که چه حاصل شدت به آخر کار از آنکه دست و سر و روی سوختی و شخود. ناصرخسرو. سواران خفته وآن اسب بر سرشان همی تازد که نه کس را بکوبد سر نه کس را روی بشخاید. ناصرخسرو. می بکارآید هرچیز به جای خویش تری از آب و شخودن ز شخار آید. ناصرخسرو. رویها می شخودند و مویها می کندند. (تاریخ بخارا). گه به فندق همی شخود سمن گه به لؤلؤ همی گزید شکر. مسعودسعد. دیده را از سیل خون افکنده ام در ناخنه بس به ناخن رخ چو زر ناخنی بشخودمی. خاقانی. نه جای شخودن بماند از دو رخ نه جای دریدن بماند از قبا. (از شرفنامۀ منیری). ، کاویدن. (صحاح الفرس). شکافتن. کندن. کاوش. (از لغت فرس اسدی) : بپرسید بسیار و بشخودخاک به ناخن سر چاه را کرد چاک. فردوسی
هفته، یعنی از شنبه تا آدینه. (ناظم الاطباء) (از برهان). به معنی هفته است. (آنندراج) (انجمن آرا) (از فرهنگ اوبهی) (از فرهنگ جهانگیری) : بود در دو حرز رهی وصف خلقت به ماه و به سال و به روز و شفوده. حکیم علی فرقدی (از آنندراج). و رجوع به هفته شود
هفته، یعنی از شنبه تا آدینه. (ناظم الاطباء) (از برهان). به معنی هفته است. (آنندراج) (انجمن آرا) (از فرهنگ اوبهی) (از فرهنگ جهانگیری) : بود در دو حرز رهی وصف خلقت به ماه و به سال و به روز و شفوده. حکیم علی فرقدی (از آنندراج). و رجوع به هفته شود
خود. کلاه خود. مغفر: مبارز را سر و تن پیش خسرو چو بگراید عنان خنگ یکران یکی خوی گردد اندر زیر خوده یکی خف گردد اندر زیر خفتان. عنصری. ، حقیقت. راستی. درستی، طاق. گنبد. (ناظم الاطباء)
خود. کلاه خود. مغفر: مبارز را سر و تن پیش خسرو چو بگراید عنان خنگ یکران یکی خوی گردد اندر زیر خوده یکی خف گردد اندر زیر خفتان. عنصری. ، حقیقت. راستی. درستی، طاق. گنبد. (ناظم الاطباء)
بناخن کنده شده و خراشیده باشد. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا: بشخاییدن) (از مؤید الفضلاء). خراشیده و خراشیده شده به ناخن. (ناظم الاطباء). به ناخن کندیده. (شرفنامۀ منیری). به ناخن کنده باشد. (سروری) : کرد بشخوده رخ خود آن نگار گشت گلزارش بشکل لاله زار. بهرامی (از سروری). ز پشت اسب جدا گشت شاه رخ بر خاک پیاده مانده سرش پای پیل بشخوده. سپاهانی (از شرفنامۀ منیری). و رجوع به شخوده شود.
بناخن کنده شده و خراشیده باشد. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا: بشخاییدن) (از مؤید الفضلاء). خراشیده و خراشیده شده به ناخن. (ناظم الاطباء). به ناخن کندیده. (شرفنامۀ منیری). به ناخن کنده باشد. (سروری) : کرد بشخوده رخ خود آن نگار گشت گلزارش بشکل لاله زار. بهرامی (از سروری). ز پشت اسب جدا گشت شاه رخ بر خاک پیاده مانده سرش پای پیل بشخوده. سپاهانی (از شرفنامۀ منیری). و رجوع به شخوده شود.
مؤنث رخودّ. زن نرم استخوان بسیارگوشت. گویند: امراءه رخودهالشباب، ای ناعمه. (از ناظم الاطباء). مؤنث رخودّ. (منتهی الارب). و رجوع به رخودّ شود
مؤنث رِخْوَدّ. زن نرم استخوان بسیارگوشت. گویند: امراءه رخودهالشباب، ای ناعمه. (از ناظم الاطباء). مؤنث رِخْوَدّ. (منتهی الارب). و رجوع به رِخْوَدّ شود