خراشیده. (لغت فرس اسدی). ریش کرده به ناخن یا به دندان. (برهان). به ناخن کندیده. (شرفنامۀ منیری) : یکی چون دل مهربان کفته پوست یکی چون شخوده زنخدان دوست. اسدی. - شخوده رخ، روی مجروح. که گونه ها را به ناخن مجروح کرده باشد. خراشیده رخسار: همه رفت غلطان بخاک اندرا شخوده رخان و برهنه سرا. فردوسی. - شخوده دل، دل ریش. خراشیده دل: برفتند و شبگیر بازآمدند شخوده دل و پرگداز آمدند. فردوسی. - شخوده روی، خراشیده رخسار. رخسار به ناخن کننده. شخوده رخ: شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی به رنگ چون شبه کرده رخی چو نقرۀ خام. فرخی. - رخ شخوده، خراشیده روی. رخساره در ماتم کسی به ناخن کنده: دلبرانند بر سر کویش زلف ببریده رخ شخوده هنوز. خاقانی