جدول جو
جدول جو

معنی شخشان - جستجوی لغت در جدول جو

شخشان(شَ)
شخشنده. (یادداشت مؤلف) ، در حال شخشیدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رخشان
تصویر رخشان
(دخترانه)
درخشان، درخشان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بخشان
تصویر بخشان
(پسرانه)
منتشر کردن (نگارش کردی: بهخشان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شخشاننده
تصویر شخشاننده
لغزاننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شخشانیدن
تصویر شخشانیدن
لغزانیدن، لیز دادن، سر دادن، خزاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لخشان
تصویر لخشان
لغزان، لغزنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رخشان
تصویر رخشان
درخشان، روشن، تابان
فرهنگ فارسی عمید
(شِ)
دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. دارای 200 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ریش و خراش. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درشتی کردن با کسی در سخن یا در کار. (منتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به مخاشنه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِشْشا)
بطنی است از مدحج. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام جد عبدالعزیز بن بدر بن زید بن معاویه است و اسم او عبدالعزی بود و سپس پیغمبر نام او را تغییر داد. (از منتهی الارب)
نام پسر لای بن عصم است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
جمع واژۀ خشن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لغزان. نسو. نسود. املس. لخشنده. در حال لخشیدن. هموار. چیز املس که بر آن پای بلغزد و این مشتق از لخشیدن به معنی لغزیدن است از اینجاست یخ لخشک به معنی لغزیدن بر یخ و اینقدر هست که بر جای لغزیدن اطلاق لخشان مجاز است. (آنندراج). چیزی املس که بر آن دست یا پا بلغزد. (غیاث) : کرتوم، سنگ لخشان تابان. زمینی یا سنگی لخشان، که پای بر آن بلغزد از نغزی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رخشان. صفت فاعلی حالی از رخشیدن. تابان و روشن و درخشان. (ناظم الاطباء). صفت مشبهه از رخشیدن. (فرهنگ نظام) :
نشسته بر او شهریاری چو ماه
ز یاقوت رخشان به سر بر کلاه.
فردوسی.
بدو گفت شاپور شاه اورمزد
که رخشان بدی او چو ماه اورمزد.
فردوسی.
که روشن شدی زو (یاقوت) شب تیره چهر
چو ناهید رخشان بدی بر سپهر.
فردوسی.
یکی طوق روشن تر از مشتری
ز یاقوت رخشان دو انگشتری.
فردوسی.
بگردید بر گرد آن شهر شاه
زمین دید رخشان تر از چرخ و ماه.
فردوسی.
ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب
لالۀ سنبل حجابی یا مه عنبرنقاب.
عنصری.
با رخی رخشان چون گرد مهی بر فلکی
بر سماوات علا برشده ز ایشان لهبی.
منوچهری.
دو رخ رخشان تو گلنار گشت
بردل من ریخته گلنار نار.
منوچهری.
از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری
چون بر پرند و ششتری پاشیده دینار و درم.
لامعی.
شب من روز رخشان کرد خواجه
به برهانهای چون خورشید رخشان.
ناصرخسرو.
در بر خورشید رخشان کی پدید آیدسها
در بر دریای جوشان کی پدید آید شمر.
ناصرخسرو.
خلایق خاک و اوابر بهاری
ضمایر چون شب و او روز رخشان.
ناصرخسرو.
مگر روز قیفال او راند خواهد
که طشت زر از شرق رخشان نماید.
خاقانی.
وآن شرارم که به قوت برسم سوی اثیر
چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند.
خاقانی.
درج بی گوهر روشن به چه کار
برج بی کوکب رخشان چه کنم.
خاقانی.
رای رخشان تو بر چشمۀ خضر
رفته بی زحمت راه ظلمات.
خاقانی.
همیدون بازجست آن ماه خوبان
از آن سرو روان خورشید رخشان.
نظامی.
جایی که شمع رخشان ناگاه برفروزد
پروانه چون نسوزد چون سوختن یقین است.
عطار.
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما.
حافظ.
سحرگه که رخشید خورشید رخشان
جهان شد ز نورش چو لعل بدخشان.
رضاقلیخان هدایت.
تمرید، رخشان ساختن بنا را. ذهب دلامص، زر رخشان. (منتهی الارب).
- رخشان شدن، درخشان شدن. نورانی گردیدن. تابان شدن. تابناک گشتن:
چو بودی سر سال نو فرودین
که رخشان شدی در دل از هور دین.
فردوسی.
شود روز چون چشمه رخشان شود
جهان چون نگین درخشان شود.
فردوسی.
جهل را از دل تو علم برآرد بیخ
خاک تاریک به خورشید شود رخشان.
ناصرخسرو.
بستان بهشت وار شد و لاله
رخشان بسان عارض حورا شد.
ناصرخسرو.
گفت با جسم آیتی تا جان شد او
گفت با خورشید تا رخشان شد او.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(رُ)
رخشان. رخشا. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (از برهان). صفت فاعلی است از رخشیدن با معنی مبالغه در مفهوم فروزان. (از شعوری ج 2 ص 12). تابان. روشن. (از برهان) (رشیدی) (کشف اللغات) (لغت محلی شوشتر) (غیاث اللغات). درخشان. (لغت فرس اسدی نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی). تابنده. فروزان. برّاق. درخشان. در حال رخشیدن. نیر. نیره. انور. منیر. منیره. لامع. لامعه. متلألی ٔ. باتلألؤ. آبدار. مضی ٔ. واضح. لامح. لایح. (یادداشت مؤلف). دلامص. دلمص. دمالص. دملص. (منتهی الارب). و رجوع به رخشان شود
لغت نامه دهخدا
صورتی از نام شهر شوش است که در کتیبۀ آسوربانی پال راجع به فتوحات او در عیلام آمده است، (تاریخ ایران باستان ج 1 ص 139، 475، ج 2 ص 1162) (ترجمه دیاتسارون ص 212)، (به معنی زنبق) شوشن، شهری که یونانیانش سوسای عیلام میگفتند و خود عیلام هم جزء سوسیانا می باشد و شوشن نیز خوانده شده است، (از قاموس کتاب مقدس)، رجوع به شوش شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
فراهم آمده باشد از غم یا از درد. (صحاح الفرس). المناک و دردناک. (شعوری). و ظاهراً این صورت مصحف پخسان است
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ خشن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
یقال: انه لشخشاخ بالبول، یعنی بلندکننده و دوراندازندۀ کمیز است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خشان
تصویر خشان
جمع خشن، درشت ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخشان
تصویر لخشان
لخشنده لغزان املس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخشاننده
تصویر شخشاننده
کسی که باعث لغزش دیگری شود لغزاننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخشانیده
تصویر شخشانیده
واداشته بلغزیدن بلغزش افتاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخشانیدن
تصویر شخشانیدن
سبب لغزش شدن لغزانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخشان
تصویر رخشان
تابان و روشن و درخشان، رخشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخشان
تصویر لخشان
((لَ))
لغزان، هموار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخشان
تصویر رخشان
((رَ))
رخشنده، تابان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شخشانیدن
تصویر شخشانیدن
((شَ دَ))
سبب لغزیدن شدن
فرهنگ فارسی معین
تابنده، تابان، درخشنده، رخشان، روشن، مشعشع، نیر
متضاد: تیره، کدر
فرهنگ واژه مترادف متضاد