جدول جو
جدول جو

معنی شحیذ - جستجوی لغت در جدول جو

شحیذ(شَ)
به معنی وصفی شحذباشد. (از اقرب الموارد). سحوذ. رجوع به شحذ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شحیح
تصویر شحیح
بخیل، حریص، آزمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تشحیذ
تصویر تشحیذ
تیز کردن کارد، شمشیر و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شحیم
تصویر شحیم
سمین، فربه
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
حریص. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بخیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، شحاح، اءشحّه، اشحّاء. (اقرب الموارد) :
چون امیرش دید گفتش کای وقیح
گویمت چیزی منه نامم شحیح.
مولوی.
- شحیح بحیح، از اتباع است. سخت حریص. سخت بخیل. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
خشم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ زُ)
لغتی است در شحو. (منتهی الارب). رجوع به شحو شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
آنکه خواب نکند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، کسی که مردم و هر چیزی را چشم زند. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به شقذان شود
لغت نامه دهخدا
(شَحْ حا)
ستیهنده و تیز. (شحاث بثاء غلط است چنانکه گذشت در شحاث) (از منتهی الارب) ، سائل. (از اقرب الموارد). گدای. ستیهنده در سؤال. گدای مبرم در سؤال. گدای سمج. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
به معنی وصفی شحذ باشد. (اقرب الموارد). شحیذ. رجوع به شجذ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شحاج. (منتهی الارب). بانگ کردن زاغ، کلانسال شدن زاغ، درشت گردیدن بانگ زاغ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ترجیع صوت. (اساس البلاغه) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
بانگ استر و شترمرغ، بانگ زاغ، زاغ کلانسال، بانگ درشت مرغ. (منتهی الارب). رجوع به شحاج شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام درختی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ ثی یَ)
تیز کردن کارد را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تیز کردن کارد و شمشیر و جز آن. (آنندراج) (غیاث اللغات). تیز کردن. جلا دادن: نه از تأمل اشارات و تجارب این کتاب خاطر انور قاهری را تشحیذی صورت بندد و نه از مطالعۀ این عبارات، الفاظ درافشان شاهنشاهی را مددی تواند بود. (کلیله و دمنه). و به تعصب و هواداری به فراخان برخاستند و در تصویب رای و تشحیذ عزم او سعی میکردند. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 113)
لغت نامه دهخدا
(تُئو)
تیز کردن کارد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شحث. (از ذیل اقرب الموارد).
- حجرالشحذ، سنگ که کارد را با آن تیز کنند. (از اقرب الموارد).
، تراشیدن یاقوت، صیقل دادن یاقوت. (از دزی ج 1 ص 731) ، سوختن معده از گرسنگی. (از منتهی الارب). تافتن گرسنگی شکم را و تند و تیز کردن آن را بر طعام. (از اقرب الموارد) ، راندن کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سخت راندن. (منتهی الارب). سخت راندن چهارپا را. (از اقرب الموارد) ، چشم زخم رسانیدن کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خشم گرفتن. (منتهی الارب). خیره شدن به کسی از راه خشم، غضب کردن. (از اقرب الموارد) ، ستیهیدن در سؤال. (منتهی الارب). الحاح کردن در سؤال. (از اقرب الموارد) ، رندیدن. (منتهی الارب) ، پوست بازکردن. (منتهی الارب). پوست گرفتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تشحیذ
تصویر تشحیذ
تیز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقیذ
تصویر شقیذ
چشم کننده کسی که چشم می زند بی خواب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحیح
تصویر شحیح
حریص، آزمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحیم
تصویر شحیم
مرد فربه، پیه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحیم
تصویر شحیم
((شَ))
فربه، سمین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تشحیذ
تصویر تشحیذ
((تَ))
تیز کردن
فرهنگ فارسی معین
تند کردن، تیز کردن، روشن سازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد