جدول جو
جدول جو

معنی شحنه - جستجوی لغت در جدول جو

شحنه
داروغه، پلیس، پاسبان و نگهبان شهر
تصویری از شحنه
تصویر شحنه
فرهنگ فارسی عمید
شحنه
(شِ نَ / نِ)
مردی که او را پادشاه برای ضبط کارها و سیاست مردم در شهر نصب کند. بعرف آن را کوتوال و حاکم گویند و این لفظ به فتح غلط است. (از آنندراج). نگهبان شهر. عسس و صوبه دار. نواب و نایب حاکم شهر. رئیس پولیس. (ناظم الاطباء) : عمر شش هزار مرد به آذربایجان شحنه نشانده بود و به کوفه و سواد عراق چهارهزار مرد شحنه بود. (ترجمه طبری بلعمی).
از ادبا عالمی فرست به ماچین
وز امرا شحنه ای فرست به ارمن.
فرخی.
تا این غایت که رایت وی (مسعود غزنوی) به سپاهان بود معلوم است که در اینجا (ری) در شهر ونواحی ما حاجبی بود شحنه با سواری دویست. (تاریخ بیهقی). وی را با بوعلی شادان طوسی کدخدای شحنۀ خراسان بنشاند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 603). از عمال و قضاه و شحنه... همگان را بازگردانی. (تاریخ بیهقی ص 245). متکلم، شحنه و بدرقۀ اعتقاد عامی است تا آنچه عامی اعتقاد کرده است وی به حدیث بر وی نگاه دارد و شر مبتدع از وی کند و راه آن در جدل بداند. (کیمیای سعادت).
در دخل هر شحنه و محتسب را
گشاده ست تا هست ازارت گشاده.
سوزنی.
غلامی را که شحنۀ مرابط افیال بود درربودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 108). معتمدان و عمال خویش را به غزنه بر سر معاملات کرد و شحنۀ قاهر به حفظ و حراست آن بقعه بازداشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 163). و اگر از قبل من شحنه به بست رفت از بهر حفظ ولایت و رعایت رعیت تو بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 196).
گر کار من از عشقش با شحنه و دار افتد
از شحنه نترسم من وز دار نیندیشم.
خاقانی.
عید آمد از خلد برین شد شحنۀروی زمین
هان ماه نو طغراش بین امروز در کار آمده.
خاقانی.
هوا چون شحنه شدبر عالم دل
خراج از عقل کمتر برنتابید.
خاقانی.
در این مجلس چنان کن پرده سازی
که ناید شحنه در شمشیربازی.
نظامی.
آگاه چو گشت شحنه زین حال
دزد آبله پای و شحنه قتال.
نظامی.
شحنۀ راه دو جهان من است
گرنه چرا در غم جان من است.
نظامی.
ملک چون مست باشد شحنه هشیار
خلاف کار فرمانده رود کار.
عطار.
مردم نادان اگر حاکم داناستی
شحنۀ یونان شدی خنگ بت بامیان.
سیف اسفرنگ.
گفت دزدی شحنه را کای پادشاه
آنچه کردم بود آن حکم اله.
مولوی.
گفت شحنه آنچه من هم می کنم
حکم حق است ای دو چشم روشنم.
مولوی.
دزدگرچه در شکار کاله است
شحنه با خصمانش در دنباله است.
مولوی.
تا شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد. (گلستان سعدی). گفتند به زندان شحنه اندر است. (گلستان سعدی). شحنه به رأی خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران. (گلستان سعدی).
دزد را شحنه راه و رخنه نمود
کشتن دزد بی گناه چه سود.
اوحدی.
دزد با شحنه چون شریک بود
کوچه ها را عسس چریک بود.
اوحدی.
به حرامی چو شحنه شد خندان
به حرمدان فروبرددندان.
اوحدی.
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست.
حافظ.
- شحنۀ پنجم حصار، کنایه از کوکب مریخ است چه آسمان پنجم جای اوست. (برهان) :
هیبت و رای ترا هست رهی و رهین
خسرو چارم سریر شحنۀ پنجم حصار.
خاقانی.
- شحنۀ چارم کتاب، مخفف شحنۀ چهارم کتاب و اشاره است به حضرت محمد (ص) که نگهبان چهارمین کتاب آسمانی، قرآن است. (از حاشیۀ برهان چ معین) :
هادی مهدی غلام، امی صادق کلام
خسرو هشتم بهشت، شحنۀ چارم کتاب.
خاقانی.
- شحنۀ چهارم، کنایه از حضرت رسول محمد (ص) است. (برهان).
- شحنۀ چهارم حصار، کنایه از آفتاب است. (از برهان).
- ، کنایه از عیسی (ع) است به اعتبار اینکه در آسمان چهارم میباشد. (برهان).
- شحنۀ چهارم کتاب، اشاره به حضرت رسالت پناه (ص) است. (از برهان). رجوع به شحنۀ چارم کتاب شود.
- شحنۀ دریای عشق، شحنۀ چهارم است که کنایه از حضرت محمد (ص) است. (از برهان).
- شحنۀ شب، کنایه از عسس و شبگرد باشد. (برهان).
- ، دزد و عیار. (برهان).
- ، عاشق گرفتار. (برهان) :
شحنۀ شب خون عسس ریخته
بر شکرش پر مگس ریخته.
نظامی.
- شحنۀ شب و سحر، شحنۀ غوغای قیامت. اشاره به حضرت محمد (ص) است. (برهان).
- ، کنایه از عسس و شبرو و محافظ شبروان باشد. (برهان).
- شحنه شناس، که با شحنه سر و کار و آشنایی دارد:
واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش
زانکه منزلگه سلطان، دل مسکین من است.
حافظ.
- شحنۀ غوغای قیامت، شحنۀ شب و سحر است. شفیع روز قیامت که اشاره به حضرت محمد (ص) باشد. (از برهان) :
هر نفسی کان به ندامت بود
شحنۀ غوغای قیامت بود.
نظامی.
- شحنۀ نجف، اشاره به امیر مردان و شیر یزدان علی (ع) است. (از برهان) :
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان بصدق
بدرقۀ رهت شود همت شحنۀ نجف.
حافظ.
- شحنۀ میدان پنجم، کنایه از ستارۀ مریخ است:
شحنۀ میدان پنجم تا سلحدار تو شد
زخم او بر جسم جانی نه که جانی آمده است.
سنایی
لغت نامه دهخدا
شحنه
(شِ نَ)
آنقدر از گیاه که ستوران را یک روز و یک شب کفایت کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جماعت اسبان یا به قدر کفایت از آن، یقال: بالبلد شحنه من الخیل، ای رابطه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنچه کشتی را بارگیری کنند. (از ذیل اقرب الموارد) ، آنکه ضبط مدینه و سیاست آن را از طرف سلطان بس باشد. (منتهی الارب) ، گروهی نگاهبانان شهر. (از آنندراج). گروهی که شهر نگاه دارند. (مهذب الاسماء) ، نایب. آن کس که خراج را فراهم می آورد، رسول و پیغام آور. (ناظم الاطباء). عامل عمل دار. کاردار. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
شحنه
(شَ نِ)
دهی از بخش حومه شهرستان یزد. دارای 259 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
شحنه
نایب حاکم شهر، داروغه، پلیس
تصویری از شحنه
تصویر شحنه
فرهنگ لغت هوشیار
شحنه
((ش نَ یا نِ))
داروغه، حاکم نظامی
تصویری از شحنه
تصویر شحنه
فرهنگ فارسی معین
شحنه
پاسبان، داروغه، ضابط، عسس، گزمه، محتسب، نگهبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صحنه
تصویر صحنه
صحنه به محیطی اطلاق می شود که در آن بازیگران و رخدادهای داستان اصلی فیلم اتفاق می افتد. این محیط شامل تنظیمات مختلف می شود که با استفاده از نورپردازی، دکوراسیون، و انتخاب زوایای دوربین ساخته می شود تا احساس و حسی معین در بیننده ایجاد کند.
به مکان رخداد هر ماجرا یا کنشی بی وقفه در داستان فیلم که معمولا در یک مکان خاص و طی یک محدوده زمانی مشخص روی می دهد، گفته می شود. گاه صحنه در بیش از یک محل رخ می دهد مانند تعقیب که در مناطق مختلفی صورت می گیرد. صحنه می تواند شامل یک نما و یا چند نما باشد.
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از صحنه
تصویر صحنه
محل نمایش در تماشاخانه، سن، جای وسیع، زمین هموار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شانه
تصویر شانه
دوش، کتف، جای اتصال دست به تنه، استخوان کتف
وسیله ای دندانه دار که با آن موی سر را هموار و مرتب می کنند، سرخاره
کندو، لانۀ زنبور عسل به شکل خانه های شش گوشۀ منظم، خانۀ زنبور عسل، شان، خلیّه، نخاریب النحل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سحنه
تصویر سحنه
رنگ و هیئت، شکل ظاهر، نرمی روی و پوست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکنه
تصویر شکنه
کرشمه، عشوه، غنج و دلال
فرهنگ فارسی عمید
(عِ رَ دَ / دِ)
کینه و خشم گرفتن. (منتهی الارب). سخت کینه گرفتن
لغت نامه دهخدا
(حِ نَ)
کینه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ)
تازیانه ها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از وحنه
تصویر وحنه
گل لیز
فرهنگ لغت هوشیار
محنه و محنت در فارسی اوز مایش آزمایش، لگ رنج جسک مست این واژه به نادرست در صحاح الفرس برابر با گله آمده با این گواه از لبیبی: ای از ستیهش تو همه مردمان به مست که خود آرش رنج را می رساند آزمایش، رنج: هر چه بلا و محنت است آنرا پوشیده دارد، جمع محن. یا ایام (دورهء) محنت. (کلام)، سالهایی است که مردم را بمساله خلق قرآن امتحان میکردند. اگر قرآن را مخلوق میدانستند رها میساختند والا به تعذیب ایشان می پرداختند. مامون بسال 218 ه. ق. فرمانی برای اسحاق بن ابراهیم نوشت که باید قاضیان و گواهان و محدثان را بقرآن آزمایش کند. هر کس قرآن را مخلوق داند رها سازد و هر که جز آن گوید بوی گزارش دهد تا رای خود را درباره او بفرماید. گروهی از روی عقیدت یا بیم به مخلوق بودن قرآن گواهی دادند و گروهی که آنرا مخلوق ندانستند یا سکوت کردند گرفتار شکنجه ها شدند یا بقتل رسیدند و این امر تا ایام متوکل ادامه داشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحنه
تصویر صحنه
جای وسیع و محل نمایش در تماشاخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکنه
تصویر شکنه
کرشمه، عشوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحمه
تصویر شحمه
پیه ناکی، یک تکه دنبه، سپیدی چشم قطعه ای پیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحنه
تصویر سحنه
پوست نرمی، فراوانی، رنگ و ریخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحنا
تصویر شحنا
دشمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زحنه
تصویر زحنه
گرمای سخت، کاروان با بار و بنه، کند کاری خم رودخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفنه
تصویر شفنه
تیز بین تیز نگر
فرهنگ لغت هوشیار
آن چیزی باشد که از چوب و شاخ یا استخوان و فلزات و غیره سازند و زلف و گیسو را بدان پرداز دهند کتف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاحنه
تصویر شاحنه
باری بارکش
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته ششنه رسیدی که گوهری زر فروش به خریدار می دهد و در آن سنگ و بها و اپار (عیار) زر فروخته را روشن می گرداند شش سره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحوه
تصویر شحوه
گام، درون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شانه
تصویر شانه
((نِ))
استخوان کتف، دوش
شانه خالی کردن: کنایه از مسولیت کاری را نپذیرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شانه
تصویر شانه
ابزاری دندانه دار که با آن موی یا ریش را مرتب کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شحمه
تصویر شحمه
((شَ مَ یا مِ))
قطعه ای پیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صحنه
تصویر صحنه
((صَ نَ یا نِ))
زمین هموار، در فارسی به معنای محل نمایش نمایشنامه، کوچک ترین واحد کامل فیلم که مجموعه ای است از یک سلسه نما که به دنبال یکدیگر می آیند و تشکیل یک واقعه را می دهند، منظره ای واقعی یا خیالی که رویدادی را نش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکنه
تصویر شکنه
((ش کَ نَ یا نِ))
عشوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شانه
تصویر شانه
خانه زنبور عسل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صحنه
تصویر صحنه
پیشگاه
فرهنگ واژه فارسی سره