جدول جو
جدول جو

معنی شحص - جستجوی لغت در جدول جو

شحص
(شَ / شَ حَ)
گوسپند و جز آن که از شیر بازایستد. واحد و جمع در آن یکی است، گویند: ناقه شحص و نوق شحص شحصاء. (منتهی الارب). شحاصه. شحصه. (منتهی الارب) ، گوسپند فربه وآنکه گاهی نر بر او نجهیده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گوسپند ناباردار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، اشحاص، اشحص، شحاص، شحص. به لفظ واحد و شحصات و شحص. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شحص
(شَ حَ)
شحص. رجوع به شحص شود، مال پست و کم بها. (از ذیل اقرب الموارد) ، جمع واژۀ شحص، ظبیه شحص، آهوی لاغر. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شخص
تصویر شخص
سیاهی انسان که از دور دیده شود، آدمی، انسان، خود (برای تاکید) مثلاً شخص شما،
در علم حقوق آنکه دارای حق و وظیفه است مثلاً شخص حقیقی،
بدن انسان، کالبد مردم، تن
شخص اول مملکت: کنایه از ارجمندترین و گرامی ترین شخص که در مملکت مقامش از همه بالاتر باشد، پادشاه، رئیس دولت
شخص ثالث: در علم حقوق شخصی غیر از مدعی و مدعیٌ علیه که در مرحلۀ دادرسی وارد دعوی شود، سوم کس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فحص
تصویر فحص
کاویدن، جستجو کردن، کاوش، جستجو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شحم
تصویر شحم
پیه، چربی، در علم زیست شناسی قسمت گوشتی گیاه
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
بنرمی و یا بدرشتی راندن ستور را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بدرشتی راندن ستور را. (اقرب الموارد) ، زدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، به شتاب واداشتن: شمصتنی حاجتک، ای اعجلتنی. (از اقرب الموارد) ، ناگوار شدن اسب از خوردن سپست تر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، درخستن ستور را به چوب تا تیز رود. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شامص. (ناظم الاطباء). رجوع به شامص شود
لغت نامه دهخدا
(شُ مُ)
جمع واژۀ شموص. (ناظم الاطباء). رجوع به شموص شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِءْ)
به دست ایستاده کردن چیزی را، جنباندن چیزی از جای وی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مالیدن به دست و شستن و نیک پاکیزه کردن. (منتهی الارب). بشستن و پاک کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). شستن و پاک کردن. (از اقرب الموارد) ، خائیدن مسواک را و دندان مالیدن به مسواک یا مسواک کردن از زیر بسوی بالا، درد کردن دندان، درد کردن شکم، لگد زدن بچه در شکم مادر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
شوس. (از اقرب الموارد). نگریستن به گوشۀ چشم از تکبر یا از غضب. (منتهی الارب). رجوع به شوس شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ اشوص، (از اقرب الموارد)، رجوع به اشوص شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کِ)
بدخوی (لغتی است در سین). (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). بدخوی. (از مهذب الاسماء). رجوع به شکس شود
لغت نامه دهخدا
(رَ فَ)
بازکاویدن از پای خود. (منتهی الارب). فحص. (از اقرب الموارد). رجوع به فحص شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
گیاهی است که دانۀ آن به عین الجراد ماند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ذَ هََ)
لگد زدن. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند: قحص برجله قحصاً، لگد زد. (منتهی الارب) ، خانه روفتن، شتاب گذشتن، دویدن. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند. سبقنی قحصاً، ای عدواً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَص ص)
احص وشبیث دو محل است در نجد از منازل ربیعه که بعد به پسران وائل بکر و تغلب تعلق یافت، معزول کردن کسی را از کار. (منتهی الارب). عزل کردن کسی را از کاری
لغت نامه دهخدا
(اَ حَص ص)
روز که در آن آفتاب روشن و هوا صافی باشد. یوم صحو، از حج بازماندن، احصار بول کسی را، تنگ گرفتن بول او را. (منتهی الارب) ، احصار عدو کسی را، محاصره کردن. تنگ گرفتن دشمن او را، احصار ناقه، تنگ شدن سوراخ پستان او. (تاج المصادر) (منتهی الارب) ، قبض آوردن شکم. (منتهی الارب). شکم بگرفتن. (تاج المصادر) ، در تعریفات جرجانی بدو معنی آمده: 1- محروم و واماندن از اجرای عمل حج خواه بواسطۀ دشمن یا حبس یا مرض. 2- عاجز بودن محرم است از طواف و وقوف در عرفات. و مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: احصار در لغت منع از هر چیزی است. و محصر بفتح صاد که ممنوع از هر چیزی است از همین ماده است، چنانکه در کشاف ذکر کرده. و احصار در شرع منع ترس با بیماری است از ساعت وصول کسی که در حج احرام بسته تا دقیقه ای که حج و عمرۀ خودرا به اتمام رساند و محصر در شرع کسی را نامند که از حج یا عمره به واسطه ترس یا بیماری بعد از احرام بستن ممنوع شده باشد. کذا فی جامع الرموز و الدرر
لغت نامه دهخدا
(تَ زُ)
جنبانیدن مذبوح پای خود را و کاویدن. (از اقرب الموارد). پای انداختن گوسفند و جز آن در وقت کشتن، چشم برکندن (؟) (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(شَ حَ صَ)
شحص. شحاصه. شحصاء. (منتهی الارب). رجوع به شحص و شحاصه و شحصاء شود
لغت نامه دهخدا
(اَ حُ)
جمع واژۀ شحص. (اقرب الموارد). رجوع به شحص شود
لغت نامه دهخدا
پیه خوراندن، پیه گداختن پیه خوردن، فربهی: ماده شتر پس ازلاغری پیه، گوشت سپید، خودبینی سرمستی پیه ناک، انگور پوست کلفت پیه و گوشت، جمع شحوم. یا شحم و لحم. پیه و گوشت: بیندازی عظام و شحم و لحم من رگ و پی همچنان و جلد منشور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احص
تصویر احص
نافرخنده، کل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دحص
تصویر دحص
کاویدن، خاک انگیختن خاک بلند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحو
تصویر شحو
فراخی گام، درون، بازکردن دهان را، بازشدن دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحن
تصویر شحن
بارکردن بارگیری، پرکردن، دوراندن کینه ورزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوص
تصویر شوص
روفان زدن، درد دندان، شکمدرد، لگد زدن زهک در شکم مادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیص
تصویر شیص
شیش خرمای سست هسته کابوشک، درد دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحا
تصویر شحا
فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخص
تصویر شخص
کالبد مردم و جز آن وتن او، هیکل، اندام های آدمی بتمامه اشخاص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحص
تصویر لحص
آماس پلک به کار چسبیدن، اندک اندک نمایاندن
فرهنگ لغت هوشیار
باز کاوی بررسی جست و جو، زیر و رویی خاک از باران کاویدن جستجو کردن، تفتیش کردن، کاوش جستجو، تفتیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقص
تصویر شقص
بهره، هنبازی، اسپ نیکو، پاره زمین، اندک از هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحر
تصویر شحر
دهان بازکردن دهان گشودن، لورگاه (لور سیل)، رودگشاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فحص
تصویر فحص
((فَ حْ))
کاویدن، جستجو کردن، کاوش، جستجو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شخص
تصویر شخص
((شَ))
تن، کالبد انسان، آدمی، انسان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نحص
تصویر نحص
گجسته
فرهنگ واژه فارسی سره