جدول جو
جدول جو

معنی شتمن - جستجوی لغت در جدول جو

شتمن(شَ مِ)
به لغت زند و پازند نشستنگاه را گویند و به عربی مقعد. (برهان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شتم
تصویر شتم
دشنام دادن، فحش دادن، ناسزا گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شومن
تصویر شومن
کسی که برنامه ای را در تلویزیون و مانند آن اجرا می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشتمند
تصویر کشتمند
کشتزار، کشتمان، کشمان، زمین زراعتی، برای مثال دو منزل زمین تا لب هیرمند / بد آب خوش و بیشه و کشتمند (اسدی - ۱۹۲)، محصول، صاحب کشت، کشاورز، برای مثال چو جایی بپوشد زمین را ملخ / برد سبزی کشتمندان به شخ (فردوسی - ۶/۶۱۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوشتمند
تصویر گوشتمند
دارای گوشت، پرگوشت، فربه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمن
تصویر شمن
مرتاض در میان بوداییان، راهب بودایی، بت پرست، برای مثال بت پرستی گرفته ایم همه / این جهان چون بت است و ما شمنیم (رودکی - ۵۲۶)، به عاشقی چو من ایزد نیافرید شمن / به دلبری چو تو گیتی نپرورید صنم (امیرمعزی - ۴۱۱)
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
حالت و کیفیت گوشتمند. گوشتناکی. پرگوشتی. فربهی، صاحب جسم حیوانی بودن: آنان که ازخون نیستند و نه از خواست گوشتمندی و نه از شهوت مرد بلی از خدا زاینده شدند. (ترجمه دیاتسارون ص 6)
لغت نامه دهخدا
(کِ مَ)
کشت. حرث. محصول. مزروع. کشته. آنچه کاشته شده باشد. (یادداشت مؤلف). کشاورزی. زراعت:
نگه کرد ناگاه بهرام گور
جهان دید پر کشتمند و ستور.
فردوسی (شاهنامه ج 4ص 1859).
جهان دید یکسر پر از کشتمند
در و دشت پر گاو و پرگوسفند.
فردوسی.
اگر کشتمندی شود کوفته
وزان رنج کارنده آشوفته.
فردوسی.
و گر کشتمندی بکوبد بپای
و گر پیش لشکر بجنبد ز جای.
فردوسی.
تو کشتمند جهانی ز داس مرگ بترس
کنونکه زرد شدستی چو گندم بخسی.
ناصرخسرو.
دانا داند کز آب جهل نروید
جز که همه دیو کشتمند و نهاله.
ناصرخسرو.
کشتمند تست عمر و تو به عقلت برزگر
هر چه کشتی بی گمان امروز فردا بدروی.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 462).
کف جواد تو چون ابر بهارست راست
زو زده بر شوره زار ژاله چو برکشتمند.
سوزنی.
دهقان کشتمند رضای خدای باش
وندر زمین فربه دل تخم خیر کار.
سوزنی.
، زمین زراعی. کشت. مزرعه. کشتزار: و همه زمینهای پادشاهی مساحت کردیم و بر هر جفتی زمین خراجی نهادیم از هر جفتی کشتمند یک درم و یک قفیز از آن غلۀ زمین... (ترجمه طبری بلعمی). ایشان (بنی قینقاع) هفتصد تن بودند از ضعیفان و پیران و کودکان و ایشان را کشتمند نبود چهارپایان بسیاربود. (ترجمه طبری بلعمی).
هم از چارپای و هم از کشتمند
از ایشان بما بر چه مایه گزند.
فردوسی.
فرود آمد از اسب شاه بلند
شراعی زدند از بر کشتمند.
فردوسی.
بریزند خونش بدان کشتمند
برد گوشت آنکس که یابد گزند.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2118).
به دخل نیک و به تربت خوش و به آب تمام
به کشتمند و به باغ و به بوستان برور.
فرخی.
ز کشتمندان زان روستای بلخ هنوز
همی کشند سر و پای کشته بر زنبر.
عنصری.
دو منزل زمین تا لب هیرمند
بد آب خوش و بیشه و کشتمند.
اسدی.
به نزد سراندیب کوهی بلند
پر از بیشه و مردم و کشتمند.
اسدی.
همی تا بر آید به هر کشتمندی
همی تا بروید به هر مرغزاری.
مسعودسعد.
درخت بارور در کشتمندان
چو بنشاندند رستند از دمندان.
زراتشت بهرام.
، کشاورز. دهقان. زارع:
به شهری کجا برگذشتی سپاه
نیازاردی کشتمندی براه.
فردوسی.
وگر برف و باد سپهر بلند
بدان کشتمندان رساند گزند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(شَ تَ)
بلغت زند و پازند به معنی شهر باشد و به عربی مدینه گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
بت پرست را گویند. (غیاث) (از فرهنگ اوبهی) (آنندراج). صنم پرست. وثنی. عابد صنم. پرستندۀ صنم و بت. (یادداشت مؤلف). این لغت از سنسکریت سرمن مشتق شده و در زبان اخیر از برای روحانیان استعمال می شده است و ’سرمن’ کسی است که خانه و کسان را ترک گوید و در خلوت به عبادت و ریاضت گذراند. بعبارت دیگر سرمن، یعنی زاهدو تارک الدنیا. (از یشتها ج 2 ص 36 و 37) :
بت پرستی گرفته ایم همه
این جهان چون بت است و ما شمنیم.
رودکی.
بسته کف دست و کف پای شوغ
پشت فروخفته چو پشت شمن.
کسایی.
از ایران یکی کهترم چون شمن
پیام آوریده به شاه یمن.
فردوسی.
اگر تاج ایران سپارد به من
پرستش کنم چون بتان را شمن.
فردوسی.
خم آورده از بارشاخ سمن
صنم شد گل و گشته بلبل شمن.
فردوسی.
شمن گر ببیند چو ایشان به چین
گسسته بود بر بتان آفرین.
فردوسی.
همیشه خرم و آباد باد ترکستان
که قبلۀ شمنان است و جایگاه بتان.
بهرامی.
بخت پرستیدن خواهد ترا
همچو وثن را بپرستد شمن.
فرخی.
ز ایران را مثل نماز برد
چو شمن در بهار پیش وثن.
فرخی.
این قیاس است ورنه زایر او
نه وثن باشد و نه خواجه شمن.
فرخی.
چونانکه دستش را پرستد سخا
بت را پرستیدن نیارد شمن.
فرخی.
مرا جز پرستیدنش کار نیست
بلی بت پرستی است کار شمن.
فرخی.
اندیشۀ رعیت چندانکه او کند
اندیشۀ وثن نه همانا کند شمن.
فرخی.
بوستان گویی همچون بت فرخار شده
مرغکان چون شمن و گلبچگان چون وثنا.
منوچهری.
تا همی گریی همی خندی و این بس نادر است
هم تو معشوقی و عاشق هم بتی و هم شمن.
منوچهری.
بت من جانور آمد سمنش بی دل و جان
منم او را شمن و خانه من فرخار است.
بوالمثل.
این یکی ماند چو بر چهر شمن روی صنم
وآن دگر ماند چو بر چهر صنم اشک شمن.
قطران.
خلق یکسر بت پرستان گشته اند
جانهاشان چون شمن بتشان بدن.
ناصرخسرو.
باد اقبال در پرستش او
تا شمن در پرستش صنم است.
مسعودسعد.
تا ز چرخ و فلک سجود آرند
پیش تو چون شمن به پیش صنم.
مسعودسعد.
عالم چه باشد ار نبود چون تویی در او
بت چیست گر بدو نبود رغبت شمن.
ادیب صابر.
آرزو خوردن دگر دان آرزو کردن دگر
هر دو با هم کرد نتوان یا وثن شو یا شمن.
سنایی.
هرگز شمنان چین باشند چو ما از تو
از روی بتان خوددر هر نظری گلچین.
سوزنی.
بتی پری رخ و آهن دلی، ولی رخ تو
چنین پری زده کردار و شیفته ست شمن.
سوزنی.
تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را.
انوری (از آنندراج).
هم نمودار سجود صمد است
شمنان را که هوای صنم است.
خاقانی.
بنگر آخر در من و در رنگ من
یک صنم چون من ندارد خود شمن.
مولوی.
یاد می کن آن زمانی را که من
چون صنم بودم تو بودی چون شمن.
مولوی.
هیچ گرد خود نمی گردد که من
کژروی کردم چو اندر دین شمن.
مولوی.
چونکه جفت احولانیم ای شمن
لازم آمد مشرکانه دم زدن.
مولوی.
، خادم بتکده. (از یادداشت مؤلف) :
یکی خادم از پیش هر بت شمن
بر آتش دمان مشک و عنبر به من.
اسدی.
در آن خانه دید از شمن مرد شست
میانه یکی پیر شمعی به دست.
اسدی.
شمن هرچه بد گرد آتش فراز
ستادند با نیزه های دراز.
اسدی.
بر او مردم شهر پاک انجمن
زده حلقه انبوه و چندی شمن.
اسدی.
دگر ره شمن گفت کای نیکنام
خدای تو چند است و دینش کدام.
اسدی.
بتان را به خاک اندر افکنده تن
به خون غرقه پیش بت اندر شمن.
اسدی.
به شهری دگر دید بتخانه ای
شمن مر ورا هرچه فرزانه ای.
اسدی.
چو رخسار شمن پرگرد و زردست
همان چون بتستانی بوستانست.
ناصرخسرو.
، گاهی به خود بت هم گفته اند. (فرهنگ لغات شاهنامه). بت است که به عربی صنم گویند. ج، شمنان. (انجمن آرا) ، لقب روحانی هندی است. (فرهنگ لغات شاهنامه). راهب بودایی یا برهمایی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
نام دهی به استرآباد و ابوعلی حسین بن جعفرشمنی از آنجا است. (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ)
میغ را گویند و آن بخاری باشد تاریک ملاصق بر روی زمین و به عربی ضباب خوانند. (برهان) (از آنندراج). میغ و ضباب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ)
ده هزار... (غیاث اللغات). مأخوذ از ترکی ده هزار ومبلغ ده قران. (ناظم الاطباء). رجوع به تومان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دارای گوشت. گوشتناک، سمین و گوشت دار. پرگوشت، ساخته شده از گوشت. (ناظم الاطباء) ، صاحب جسم حیوانی: و کلمه، گوشتمند شد و اندر ما حلول کرد و عظمت او را دیدیم. (ترجمه دیاتسارون ص 6). زیرا روز خدا آشکارا شود و گوشتمندی بنگرد عظمت خدا. (ترجمه دیاتسارون ص 32). روح پاک (یعنی مسیح) در شکم مریم بکر گوشتمند شد. (از کتاب حروفیین). روح اﷲ سخن خدا که مسیح بود در صورت مریم درآمد و گوشتمند شد، یعنی به صورت بشر و آدم برآمد. (از کتاب حروفیین)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
به لغت زند و پازند به معنی سالها باشد که جمع سال است و به عربی سنین خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
به زبان زند و پازند بمعنی پیشانی باشد و به عربی ناصیه خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ مِ)
شرمین. شرمنده. (یادداشت مؤلف). رجوع به شرمنده و شرمناک و شرمین شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ثوب شتون، جامۀ نرم. (ازمحیط المحیط) (از اقرب الموارد) ، به معنی شاتن، بافندۀ جامه است. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). بافنده. (منتهی الارب) ، جامه های نرم. گویا جمع واژۀ شتن است. (منتهی الارب). به صیغۀ جمع آمده به معنی جامه های نرم. (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ریسمان. حبل. رسن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَتْ تا نَ)
جداست. (دهار). اسم فعل به معنی بعد و مبنی است بر فتح و گاهی مکسور شود. (از اقرب الموارد). شتان بینهما (بضم نون بین بنابر فاعل بودن و فتح آن بنابر ظرف بودن) ، بسیار فرق است میان هر دو. (از غیاث اللغات) (آنندراج). چون دور است میان آن دو. (ازمهذب الاسماء). دورند از یکدیگر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شمن
تصویر شمن
راهب بودایی یا برهمایی، بت پرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتن
تصویر شتن
بافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتون
تصویر شتون
بافنده
فرهنگ لغت هوشیار
دارای گوشت، فربه چاق گوشتالو، دارای جسم پیکردار مجسم: و کلمه گوشتمند شد و اندر ما حلول کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتم
تصویر شتم
دشنام، ملامت، فساد، زیان، سرزنش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوشتمندی
تصویر گوشتمندی
دارا بودن گوشت، فربهی چاقی، پیکر داری تجسم جسم داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشتمند
تصویر کشتمند
زمینی که در آن چیزی کاشته باشند: (همه زمینهای پادشاهی مساحت کردیم و بر هر جفتی زمین خراجی نهادیم از هر جفتی کشتمند یک درم و یک قفیز) (تاریخ بلعمی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شومن
تصویر شومن
((شُ مَ))
مردی که عهده دار اجرای برنامه ای (نمایش های تلویزیونی) است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شتم
تصویر شتم
((شَ تْ))
دشنام دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمن
تصویر شمن
راهب بودایی یا برهمایی، بت پرست
فرهنگ فارسی معین
بدگویی، دشنام، زشتیاد، سخن زشت، فحش، ناسزا، ناسزاگویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شیطان
فرهنگ گویش مازندرانی
زمان، گاه، تومان، واحد پول
فرهنگ گویش مازندرانی
بازی گوش، شیطان
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در منطقه ی سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی