جدول جو
جدول جو

معنی شتفت - جستجوی لغت در جدول جو

شتفت(شِ تَ / تِ)
بلندی و علو. (برهان) (آنندراج). ارتفاع. (ناظم الاطباء) ، سقف خانه. (برهان) (ناظم الاطباء) ، دستۀ نی و مغاکی که برای صید شیر سازند. (مهذب الاسماء) ، پوشش هر چیز بطور کلی. (از برهان) (از ناظم الاطباء) ، پوشش عمارت و خانه و امثال آن. (برهان) (از ناظم الاطباء) ، سامان و اسباب خانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شگفت
تصویر شگفت
عجیب، حیرت انگیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شفت
تصویر شفت
میوۀ گوشت دار مانند هلو و زردآلو، ناهموار، ناتراشیده، ستبر، گنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفت
تصویر تفت
گرم، باحرارت، تند، تیز، باشتاب، برای مثال به دستوری شاه دیوان برفت / به پیش سپهدار کاووس تفت (فردوسی - ۲/۵۵)
شوکران، مادۀ سمّی خطرناک که از ریشه گیاهی شبیه جعفری با شاخه های چتری و گل های سفید به همین نام به دست می آید، دورس، بیخ تفت، تودریون، شبیبی، شیکران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتات
تصویر شتات
پراکنده شدن، تفرق، پراکندگی، متشتت، متفرق، پراکنده
فرهنگ فارسی عمید
(شِ)
تراوش خون و ریم و زرداب از زخم. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نام موضعی است از مضافات یزد. (فرهنگ جهانگیری) (از غیاث اللغات) (انجمن آرا) (از آنندراج) (برهان). از کمال صفای هوا جامع گرمسیر و سردسیر باشد. (برهان). در آنجا نمد نیکو مالند و تفتی مشهور است. (انجمن آرا). مولد علامۀ تفتازانی است و آنرا تفت نصیری هم گویند. (آنندراج). نام قصبه ای از توابع یزد. (ناظم الاطباء). یکی از بخشهای شهرستان یزد است که در جنوب باختری این شهرستان قرار دارد. منطقه ای است کوهستانی که مهمترین ارتفاعات آن عبارتند از کوه فخرآباد. شیرکوه. کوه سنگستان که در پشتکوه واقع است و در حدود 1000 گز ارتفاع دارد. آب زراعتی این بخش از چشمه و قنات تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و میوه و پنبه است. این بخش دارای 23 آبادی است و در حدود 21300 تن سکنه دارد و مرکز این بخش قصبۀ تفت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). رجوع بمادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گرم. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). گرم و گرمی و حرارت باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). در اوستا تفته (گرم شده). (حاشیۀ برهان چ معین). گرم و سوخته. (غیاث اللغات). سوختن و سوزش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و آنچه گفته اند که غمناک را شراب باید خورد تا تفت غم بنشاند، بزرگ غلطی است. بلی درحال بنشاند وکمتر گرداند اما چون شراب دریافت و بخفت، خماری منکر آرد. (تاریخ بیهقی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ای آنکه نتیجۀ چهار و هفتی
وز هفت و چهار دائماً در تفتی
می خور که هزار بار بیشت گفتم
باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی.
(منسوب به خیام).
از آز و طمع بی خور و خفتیم همه
وز حرص و حسد در تب و تفتیم همه.
عطار.
صالح از خلوت بسوی شهر رفت
شهر دید اندر میان دود و تفت.
مولوی.
جامه را بدرید و آهی کردتفت
سرنهاد اندر بیابانی و رفت.
مولوی.
چو جلاب آخر از یک قطره آبش
بجای آمد دل پرتفت و تابش.
نزاری.
، مشتق از تپ در اوستا بمعنی تبدار. (از فرهنگ ایران باستان ص 90) ، گرم رفتن و گرم آمدن و گرم گفتن را نیز گفته اند. (برهان). روش و آیش گرم و گفتار گرم. (ناظم الاطباء) ، تعجیل و شتاب. (برهان) (ناظم الاطباء). شتاب. (شرفنامۀ منیری) ، سبک. چابک. جلد. تند. زود. بشتاب. معجلاً. به عجله. فرز. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). تند و تیز. (حاشیۀ برهان چ معین) :
آتشی بنشاند از تن تفت و تیز
چون زمانی بگذرد گردد گمیز.
رودکی.
چو دانی که ناچار بایدت رفت
همان به که کاری بسازی بتفت.
فردوسی.
فرستاده از پیش کودک برفت
بر تخت کسری خرامید تفت.
فردوسی.
دوان اورمزداز میانه برفت
به پیش جهاندار چون باد تفت.
فردوسی.
سپهدار از و هرسه پذرفت و رفت
همی شد شب و روز چون باد تفت.
اسدی.
و صاحبدیوان رسالت بونصر مشکان همچنین تفت برفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 48). بکتکین بتفت میراند بحدود شبورقان و بدیشان رسید و جنگ پیوستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 446). امیر رضی اﷲ عنه برفت از غزنین روز چهارم محرم و به سرای به پرده که به باغ فیروزی برده بودند آمد و دو روز آنجا بود تا لشکرها و قوم جمله برفتند پس درکشید و تفت براندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 568).
بر این بست پیمان و چون باد تفت
بر دختر آمد بگفت آنچه رفت.
اسدی.
فرستاده پیغام بشنید و رفت
سپهبد بشد نزد مهراج تفت.
اسدی.
جامه ها برکند واندر چاه رفت
جامه ها را هم ببرد آن دزد تفت.
مولوی.
ترکش عمرش تهی شد عمر رفت
از دویدن در شکارسایه تفت.
مولوی.
بعد از آن برداشت هیزم را و رفت
سوی شهر از پیش من او تیز و تفت.
مولوی.
از درختی که مام بالا رفت
دخت بر شاخهاش غیژد تفت.
دهخدا.
، بمعنی خرام و خرامان هست. (برهان) (از ناظم الاطباء) ، قهر و غضب و گرم شدن از خشم و قهر را نیز گویند. (برهان) ، قهر و غضب و گرمی از خشم و قهر. (ناظم الاطباء). غضبناک. (غیاث اللغات). غضب. (شرفنامۀ منیری) ، گیاهی است دوایی که خوردن بیخ آن مانند تاتوله جنون آورد و آنرا شوکران نیز خوانند و صاحب اختیارات بدیعی آورده که چون سه مثقال از آن بخورند عقل بکلی زایل گردد. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی). گیاهی است دوایی که خوردن بیخ آن مانند تاتوله جنون آورد. (برهان). ریشه دوایی که بتازی لفاح گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفاح شود ، سبدی که برای نهادن گل و میوه سازند. (غیاث اللغات). خوان و سبد و طبق و امثال آن که میوه و گل در آن گذارند. (آنندراج). سبدی مدور و کم عمق که از ترکۀ تر با برگ کنند و میوه در آن نهاده و سر آن نیز برترکۀ تر بر گدار بافند و محکم کنند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، مجازاً بمعنی مفلس نیز آمده. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
پراکنده از مردم: و فی المجلس شتوت من الناس، یعنی در مجلس پراکنده از مردمند که از یک قوم و قبیله نباشند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از صحاح)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَوْ وُ)
پراکنده شدن و پراکنده گردیدن. شت ّ. شتات. شتت. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
کار پراکنده. (منتهی الارب). ج، شتی. (از محیط المحیط). پراکنده. (دهار) ، دندان گشاده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (دهار)
لغت نامه دهخدا
(شُ کُ)
کرامت. معجزه، احترام. توقیر. تعظیم، ترس. بیم. خوف. (ناظم الاطباء) ، شکفته. گشوده. واشده. (آنندراج). معانی منقول از ناظم الاطباء و آنندراج و خود کلمه با آن ضبط در جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(فَ)
شافه. اصل و بیخ، یقال استأصل اﷲ شافته، یعنی ببرد اصل و بیخ آن را خدای. (منتهی الارب) : امید بفضل اله و اقبال پادشاه چنانکه عنقریب سورت ظفر نازل شود... و دفع آفت و استیصال شافت ایشان حاصل گردد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 38). و رجوع به شافه شود
لغت نامه دهخدا
(شِ گِ / گُ)
تعجب. تحیر. (ناظم الاطباء). تعجب. (برهان). تعجب و حیرت است و با لفظ دیدن و بودن و داشتن مستعمل. (آنندراج) :
به شگفتم از آن دو کژدم تیز
که چرا لاله اش به جفت گرفت.
خسروی.
در آن خانه شد پهلوان از شگفت
بسی پیش یزدان نیایش گرفت.
اسدی.
اگر به وی (حسنک) چیزی رسید که بدیشان (یاران او) رسیده بود، پس شگفت داشته نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 190).
طاقت برسید و هم بگفتم
عشقت که زخلق می نهفتم...
گر کشته شوم عجب مدارید
من خود زحیات در شگفتم.
سعدی.
- به شگفت آوردن، اعجاب. تعجیب. روع. ابهار. (یادداشت مؤلف). ازهاف. (منتهی الارب). تعجب در کسی ایجاد کردن. موجب تعجب کسی شدن.
- به شگفت آورنده، رائع. (یادداشت مؤلف). ایجادکننده تعجب.
- در شگفت افتادن، حیران شدن. دچار شگفتی و تعجب گشتن: از مشاهدت این حال در شگفتی عظیم افتادم. (کلیله و دمنه).
- شگفت نمودن، تعجب کردن. دچار شگفتی و حیرت شدن: کسری و حاضران شگفتی نمودند عظیم. (کلیله و دمنه).
- نشگفت، جای عجب نیست. جای شگفت نیست. شگفتی ندارد:
نا نوردیم و خوار وین نشگفت
که بن خار نیست ورد نورد.
کسائی.
به رخ بر همی جوشد آن زلف نشگفت
ازیرا که عنبر بجوشد بر آذر.
فرخی.
کسی که نام و بزرگی طلب کند نشگفت
که کوه زر به بر چشم او نماید کاه.
فرخی.
نشگفت ار ز فر دولت تو
روید از شوره پیش تو شمشاد.
فرخی.
مر مرا همچو خویشتن نشگفت
گر نگونسار و غمر پندارند.
ناصرخسرو.
یک دو بینی همی و این نشگفت
یک دو بیند همی به چشم احول.
مسعودسعد.
نکنی آنچه گویی و نشگفت
کآنچه گویند شاعران نکنند.
مسعودسعد.
نه شگفت که چون نمک بر آتش
لب را مدد از فغان ببینم.
خاقانی.
نشگفت اگر مسیح درآید زآسمان
آرد طواف کعبه و گردد مجاورش.
خاقانی.
نشگفت اگر ز هوش شود موسی آن زمان
کایزد به طور نور تجلی برافکند.
خاقانی.
نشگفت اگر چو آهوی چین مشک بردهم
چون سر بخورد سنبل و بهمن درآورم.
خاقانی.
،
{{صفت}} عجیب و غریب. عجب. امر. افد. غرو. افکوهه. عجایب. (یادداشت مؤلف). عجیب. (برهان) (منتهی الارب). عجب. (منتهی الارب) (دهار) (فرهنگ اوبهی) :
هر آن کریم که فرزند او بلاده بود
شگفت باشد اگر از گناه ساده بود.
رودکی.
شگفت نیست اگر کیغ چشم من سرخ است
بلی چو سرخ بود اشک سرخ باشد کیغ.
بوشعیب.
چنین دید هرگز که دید این شگفت
دژم گشت وز پور کینه گرفت.
دقیقی.
جادوییها کند شگفت و عجب
هست و استاش زند و استانیست.
خسروی.
شهنشاه ایران چو دید این شگفت
خراج و گزیت از جهان برگرفت.
فردوسی.
همی هر کسی گفت اینت شگفت
کزین هر کس اندازه باید گرفت.
فردوسی.
به ره بر بدید و سبک برگرفت
کنون بشنو این داستان شگفت.
فردوسی.
ز پرویز چون داستانی شگفت
ز من بشنوی یاد باید گرفت.
فردوسی.
بگویم همین داستان شگفت
کز آن مرد دانا شگفتی گرفت.
فردوسی.
سکندر سبک پرسش اندرگرفت
که ایدر چه بینیم چیزی شگفت.
فردوسی.
هم از جوانی معروف شد به نام نکو
شگفت باشد نام نکو زمرد جوان.
فرخی.
ترا دیده ام قادر و پارسا بس
شگفت است با قادری پارسایی.
فرخی.
شگفت نیست گر از مدح او بزرگ شدم
که از مدیح محمد بزرگ شد حسان.
فرخی.
بجز عمود گران نیست روزو شب خورشش
شگفت نیست از او گر شکمش کاواک است.
لبیبی.
این باب پیش گیرم و باز پس شوم و کارهای سخت شگفت برانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362).
شگفتهای جهان را پدید نیست کران
هر آن شگفت که بینی بود شگفت تر آن.
قطران.
به گرد سپهدار مهراج گفت
که این چشمه دارد شگفتی نهفت.
اسدی.
دعوی همی کند که نبی را خلیفتم
در خلق این شگفت حدیثی است بوالعجب.
ناصرخسرو.
هست شگفت اینکه همی ناصبی
سیرنخواهد شدن از کافری.
ناصرخسرو.
به نزدمردم بیمار ناخوش است شکر
شگفت نیست که ما نزد تو ز کفاریم.
ناصرخسرو.
شگفت نیست که از رای عدل گستر تو
شوند ساخته چون دو برادر آتش و آب.
مسعودسعد.
جواب تلخ شگفت است از آن لب شیرین.
امیرمعزی.
شگفت نیست به جان رغبت و ز مرگ حذر
که مرگ ناخوش و تلخ است و جان خوش و شیرین.
امیرمعزی.
پس چو واو از میان آوه برفت
ماند آه مجرد اینت شگفت.
سنایی.
گر لطف تو خرید مرا بس شگفت نیست
کاهل بصر خرند به سیم و زر آینه.
خاقانی.
آدم چو غصه کرد ز دیوی شگفت نیست
گر تو شهاب غصۀ دیولعین خوری.
خاقانی.
چنان گفتم از هرچه دیدم شگفت
که دل راه باور شدن برگرفت.
نظامی (از آنندراج).
ما سایه وتو خورشید آری شگفت نبود
خورشید سایه ای را گر در نظر نیارد.
عطار.
چون گذشت از سر جهانی را گرفت
گر جهان ویران کند نبود شگفت.
مولوی.
بخندید انگشت بر لب گرفت
کزو هرچه آید نباشد شگفت.
سعدی (از آنندراج).
از آن چنان پدر آری چنین پسر زاید
ز آفتاب نتیجه شگفت نیست ضیا.
؟
- ای شگفت، یا للعجب. عجبا. شگفتا. ای عجب. چه بسیار عجیب. (یادداشت مؤلف) :
آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت !
همچنان چون شیشۀ سیمین نگون آویخته.
فرالاوی.
پیری مرا به زرگری افکند ای شگفت !
بی گاه دود زردم همواره سرف سرف.
کسایی.
سپهبد برانگیخت اسب ای شگفت !
به نوک سنان زآن سری برگرفت.
فردوسی.
بزد دست و ریش شهنشه گرفت
به خواری کشیدش به خاک ای شگفت !
فردوسی.
ببوسید رستهم تخت ای شگفت !
جهان آفرین را ستایش گرفت.
فردوسی.
تن شاه از آن آسیا برگرفت
همان آسیابان ببین ای شگفت !
فردوسی.
شه از آنکه عالم گرفت ای شگفت !
من آنرا گرفتم که عالم گرفت.
نظامی.
کسی را نصیحت مگو ای شگفت !
که دانی که در وی نخواهد گرفت.
سعدی.
، طرفه. فری. (یادداشت مؤلف). نوظهور. اعجوبه. (منتهی الارب) :
مباش غمگین یک لفظ یادگیر لطیف
شگفت گونه لکن قوی و با بنیاد.
کسایی.
بمان تا بدین گنگبار از شگفت
چه بینیم کآن یاد باید گرفت.
اسدی.
شگفت خداوند چرخ بلند
به گیتی که داند شمردن که چند.
اسدی.
به گرشاسب ملاح گفت ای شگفت
ز روم آمد آرامش اینجا گرفت.
اسدی.
- شگفت کاری، کارهای طرفه و عجیب انجام دادن:
چون دید شه آن شگفت کاری
کز مردمی است رستگاری.
نظامی.
،
{{اسم}} معجزه. اعجاز. (ترجمه دیاتسارون ص 88) (یادداشت مؤلف). معجز: این است اول شگفت که عیسی کرد در قاطنۀ جلیل. (ترجمه دیاتسارون ص 46)،
{{اسم مصدر}} آشفتگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ تَ)
پتت. توبه. استغفار. بازگشت از گناهان. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
ممسک و بخیل. (ناظم الاطباء) (برهان). بخیل. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تفت
تصویر تفت
با حرارت، گرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکفت
تصویر شکفت
تعجب و عجب و شگفت و حیرت، گشودگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پتفت
تصویر پتفت
پتت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتیت
تصویر شتیت
پراکنده، دورازهم چون دندان ها دندان گشاده پراکنده، جمع شتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتات
تصویر شتات
فرقت، متفرق و پریشان، پراکنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شگفت
تصویر شگفت
تعجب، تحیر، حیرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفت
تصویر شفت
گنده، ناهموار، کلفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شگفت
تصویر شگفت
((ش گِ))
تعجب، حیرت، معجزه، عجیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفت
تصویر تفت
((تَ))
سبد چوبین که در آن میوه جا دهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفت
تصویر تفت
((تَ))
گرم، گرمی، حرارت، حرارت ناشی از خشم، با شتاب، تند و تیز، خرام، خرامان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شفت
تصویر شفت
((شَ))
ستبر، ناهموار، در اصطلاح گیاه شناسی میوه گوشتدار مانند، هلو، شفتالو، زردآلو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شتیت
تصویر شتیت
((شَ))
پراکنده، جمع شتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شتات
تصویر شتات
((شَ))
پراکندگی، پراکنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکفت
تصویر شکفت
((ش کَ))
غار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیفت
تصویر شیفت
نوبت های زمانی معین برای کار در طول شبانه روز، نوبت (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شگفت
تصویر شگفت
عجب، عجیب
فرهنگ واژه فارسی سره
زاغه، غار، کهف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تحیر، تعجب، حیرت، طرفه، عجب، عجیب، غریب، نادر، نادره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قدم بزرگ، آدم قد بلند، جوانه ی نوشکفته درخت
فرهنگ گویش مازندرانی