جدول جو
جدول جو

معنی شترمرغ - جستجوی لغت در جدول جو

شترمرغ
پرنده ای با گردن و پاهای دراز و سر و بال های کوچک که نمی تواند پرواز کند ولی به سرعت می دود، مرغ آتش خوار
فرهنگ فارسی عمید
شترمرغ
(شُ تُ مُ)
نعامه. ظلیم. اشترلک. (مؤید الفضلاء). اشترمرغ. مرغی باشد شبیه به شتر و عربان نعامه خوانند. (برهان). نوعی است از مرغ که در بعضی اعضا مشابه به شتر باشد گویند که آتش هم میخورد. (غیاث اللغات). حیوانی است که گردن و سر آن به شتر ماند و پرهای آن به مرغ و دیده ام که آتش افروخته و آهن تفته و فلوس مس فرو برد و بلع کند و به تحلیل برد. حیوانی بدبوی و کثیف است و به حمق معروف است چه بیضۀ خود را چون به چرا رود گم کند وبر بیضۀ دیگری بخسبد و در مثل آمده: فلان احمق من نعامه. و مشهور است که به شترمرغ گویند بار کش گوید مرغم، گویند دانه خور گوید شترم نواله خواهم. (از انجمن آرا) (از آنندراج). پرنده ای است از راستۀ دوندگان که بلندیش تا 3 متر میرسد و تا حدود 100 کیلوگرم وزن می یابد. این پرنده دارای بالهای کوچک است که هیچوقت برای پرواز به کار نمیرود. تاج استخوان جناق وی از بین رفته پرندۀ مزبور فاقد شاه پر است. و بسرعت میدود. شترمرغ ماده در طول عمر فقط 20 تخم میگذارد که حجم هر یک به اندازۀ 25 برابر تخم مرغ خانگی است. (فرهنگ فارسی معین). بزرگترین طیور و واسطۀ فیمابین پرندگان و چهارپایان است و در افریقا و آسیای غربی وحدود گرمسیر یافت میشود و به تفاوت و مختلف الوان است شکری رنگ آن هفت قدم ارتفاع دارد و گردنش سه قدم و وزنش 13 من است و قوه و اقتدار حمل دو نفر را دارد. نوع دیگر بالهای سیاه و شفاف و دم سفیدی دارد. ارتفاع وی 10 قدم و پرهای بال او در نهایت گرانبهایی است و تقریباً در هر بالی 20 دانه پر کارآمد اعلا دارد لکن پرهای دمش غالباً شکسته و بیکاره است و رانها و زیر بالهای او عاری از پر و گردنش دارای موهای سفید و نازک میباشد از وضع و هیأت و اندازه و ترکیب بالهایش چنان مینماید که این حیوان ازبرای دویدن خلق شده است نه ازبرای پریدن. (قاموس کتاب مقدس) :
چو بهرام گور آن شترمرغ دید
بکردار باد دمان بردمید.
فردوسی.
شترمرغ دیدند جایی گله
دوان هر یکی چون هیونی یله.
فردوسی.
دشت را و بیشه را و کوه را و آب را
چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ.
منوچهری.
خر مردمند هر سه نه مردم نه خر تمام
وز هر دو نام همچو شترمرغ بهره ور.
سوزنی.
شترمرغی، به گاه بار بردن
چو مرغی، و چو اشتر گاه خوردن.
عطار.
غم گرچه ناخوش است دل من بدان خوش است
کار غم و دلم چو شترمرغ و آتش است.
جمال الدین عبدالرزاق.
شبه شترمرغ نه اشتر نه مرغ
آتش خواران هوا و هوان.
خاقانی.
زاءزاء الظلیم ، هر دو بازو و سر و دم برداشته تیز رفت شترمرغ. (منتهی الارب). رجوع به اشتر شود.
- شترمرغ بودن، در تداول عامه نام دو هنر داشتن اما در هیچکدام قادر به کار نبودن. (فرهنگ نظام).
- ، ادعای اموری کردن و در عمل بهانه آوردن. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
شترمرغ
((~. مُ))
اشترمرغ، پرنده ای است از راسته دوندگان که بلندی اش تا 3 متر می رسد، این پرنده دارای بال های کوچک است که هیچ وقت برای پرواز به کار نمی رود، وی به سرعت می دود و ماده آن در طول عمر فقط 20 تخم می گذارد
تصویری از شترمرغ
تصویر شترمرغ
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تمرغ
تصویر تمرغ
غلتیدن در خاک، از درد به خود پیچیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شترمآب
تصویر شترمآب
متین و موقر مانند شتر، ویژگی کسی که مانند شتر به تانی و کندی حرکت کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیر مرغ
تصویر شیر مرغ
چیزی که وجود ندارد زیرا که مرغ شیر نمی دهد، چیز نایاب، شیر خفاش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرمرغ
تصویر شیرمرغ
تنها پرنده ای که به بچۀ خود شیر می دهد، خفّاش، جانور پستانداری با پوزۀ باریک، گوش های برجسته، دندان های بسیار تیز و قوۀ بینایی ضعیف که دست و پایش با پردۀ نازکی به هم متصل شده و به شکل بال درآمده است که با آن می تواند مثل پرندگان پرواز کند، بیواز، خربیواز، شب پره، شب یازه، شبکور، مرغ عیسی، شیرمرغ، وطواط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شترمور
تصویر شترمور
مورچۀ بسیار بزرگ، در افسانه، مورچه ای بزرگ به اندازل یک بز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرمرد
تصویر شیرمرد
دلیر، دلاور، شجاع، بی باک
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
دهی است از بخش تکاب شهرستان مراغه. سکنۀ آن 774 تن. آب آن از رود خانه ساروق. راه آن ارابه رو. صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ رِ)
آن که جنباند لبها به جهت سخن. (آنندراج). کسی که می جنباند لبها را بی آن که سخن گوید. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترمرم شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مُ رَ / رِ)
ترموره، تاب. ارجوحه. (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 292 ب)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از بخش حومه شهرستان قوچان دارای 373 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رِ مُ)
کنایه از چیز نادر و نایاب.
- امثال:
شیر مرغ و جان آدمیزاد
لغت نامه دهخدا
(اِ جِ)
جنبانیدن لبها بجهت سخن و گویند ترمرموا یعنی جنبیدند برای گفتار اما دم نزدند. (منتهی الارب) (از آنندراج). جنبانیدن لبها جهت تکلم. (ناظم الاطباء). حرکت دادن لبان برای سخن گفتن و تکلم نکردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ جِ)
بهم آوردن سخن بر لب یا باطل گفتن و بربافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تلفیق کلام. (اقرب الموارد) ، سر را به روغن نیک تر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، نیک تر کردن طعام را به نان خورش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ مُ)
دهی از دهستان ریملۀ بخش حومه شهرستان خرم آباد. دارای 120 تن سکنه است. آب آن از چشمه ها. محصول آن غلات، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. ساکنین از طایفۀ حسنوندند و زمستان به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ مُ)
دهی از دهستان گاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج. دارای 256 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَرْ رِ)
غلطنده در خاک. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اسب در خاک غلطنده. (ناظم الاطباء). رجوع به تمرغ شود، جای لغزان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَرْ رَ)
جای غلطیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جایی که اسب در آن غلط میزند و میغلطد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کنایه از دلیر و شجاع. (از ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) :
از ملکان کس چنو نبود جوانی
راد و سخندان و شیرمرد و خردمند.
رودکی.
چنین گفت با خواهران شیرمرد
کز ایدر بپویید برسان گرد.
فردوسی.
بگفتا به گیو آن کجا کرده بود
چنان شیرمردی که آزرده بود.
فردوسی.
به بیژن چنین گفت کای شیرمرد
تویی ببر درّنده روز نبرد.
فردوسی.
مگر کاّن دلاور گو سالخورد
شود کشته بر دست این شیرمرد.
فردوسی.
چنین گفت کای رستم شیرمرد
از ایدر بدین خرمی بازگرد.
فردوسی.
به هومان چنین گفت کاّن شیرمرد
که با من همی گردد اندر نبرد.
فردوسی.
کارهای شیرمردان کردی و از رشک تو
حاسدانت یاوه گو هستند و جمله ژاژخای.
فرخی.
لاجرم هرچه در جهان فراخ
شیرمرد است و رادمرد تمام.
فرخی.
نه من خوی سگ دارم ای شیرمردان
که خشنود گردم به خشک استخوانی.
فرخی.
چنان کنید که مردان شیرمرد کنند
به هیچگونه نتابید ازین نبرد عنان.
فرخی.
احمد علی نوشتکین آن شیرمرد چون بر این واقف شد و ایشان را دید تعبیه گشته قوم خویش را گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435).
پسر داشت منبر یکی شیرمرد
کش از جنگیان کس نبد هم نبرد.
اسدی.
ده ودوهزار از سپه شیرمرد
به هفتاد کشتی پراکنده کرد.
اسدی.
شمیران گفت ای شیرمردان این همای را از دست این مار که برهاند. (نوروزنامه).
حمله با شیرمردهمراه است
حیله کار زن است و روباه است.
سنایی.
بوجهل شیرمرد که بوجهلیانش بشیر دارند و خواجه به شیرمردی در اول کتاب وصفش کرده. (کتاب النقض ص 438). اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان... باشند. (کتاب النقض ص 475).
مگر که آن یخ و آن میوه سگزیان خوردند
که همچو ایشان من شیرمرد عیارم.
سوزنی.
گر از زبان چو زوبین من نیازارد
روان میرۀ باسهل شیرمرد کیا.
سوزنی.
شیرخواران را به مغز و شیرمردان را به جان
طعمه مار و شکار گرگ حمیر ساختند.
خاقانی.
شیرمردان که کمینگه سر زانو دارند
صیدگه شان بن دامان به خراسان یابم.
خاقانی.
شیرمردان چون گوزنان هوی هوی اندر دهان
وز هواللّه بر خدنگ آه پیکان دیده اند.
خاقانی.
در کهف نیاز شیرمردان
جان را سگ آستان ببینم.
خاقانی.
شیرمردی خیز و خوی شیر خوردن کن رها
تا کی این پستان زهرآلود داری در دهان.
خاقانی.
شربت او را ستد آن شیرمرد
زهر به یاد شکر آسان بخورد.
نظامی.
منم شیرزن گر تویی شیرمرد
چه ماده چه نر شیر روز نبرد.
نظامی.
بسا رعنا زنا کو شیرمرد است
بسا دیبا که شیرش در نورد است.
نظامی.
به نوشابه گفت ای شه بانوان
به از شیرمردان به توش و توان.
نظامی.
چنان راند شمشیر بر شیرمرد
کز آن شیرمردان برآورد گرد.
نظامی.
توان گفتن که این کتابیست که مخنثان را مرد کند و مردان را شیرمرد کند و شیرمردان را فرد کند و فردان را عین درد کند. (تذکره الاولیاء عطار).
ره کاروان شیرمردان زنند
ولی جامۀ مردم اینان برند.
سعدی (بوستان).
تو در پنجۀ شیرمردان زنی
چه سودت کند پنجۀ آهنی.
سعدی (گلستان).
نکردی در این روز بر من جفا
که تو شیرمردی و من پیرزن.
سعدی (گلستان).
شیرمردان را به حکم ضرورت در نقبها گرفته اند. سعدی (گلستان).
دماغ پخته که من شیرمرد برنایم
برو که با سگ بدنقش هم تو برنایی.
سعدی.
، (اصطلاح عرفانی) به اصطلاح عرفا کسی که سرد و گرم مجاهدات را کشیده و تلخ و ترش ریاضات را چشیده و از حظنفس فارغ گشته باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان). کنایه از سالکان راه حق و پارسا و اهل صفا. (ناظم الاطباء). کنایه از سالکان طریق حق است. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(شُتُ)
اشترمور. گویند در جنگلی از جنگلهای مغرب زمین درختی هست که برگهای آن کار اکسیر میکند ودر آن جنگل مورچه نیز میباشد به بزرگی بزغالۀ بزرگی و گوسالۀ کوچکی، کسی که بدان جنگل درآید مورچگان بدو آویزند و در یک لحظه پاره پاره اش کنند. (برهان). اسم فارسی مور بزرگ صحرایی است و گونه ای از آن در صحراهای مغرب زمین و بلاد نجد تا به مقدار بزی میشود و کشندۀ شتر است و خورندۀ آن. (از فرهنگ نظام). جانوری افسانه یی شبیه مور و به بزرگی بز. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اشترمور و اشترمورد شود، مجازاً یک خاش کوچک خربوزه، گویا از جهت درازی شبیه به گردن شتر یا خود شتر شده است. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ کُرْ رَ / رِ)
بچۀ شتر. (آنندراج). شتربچه. (ناظم الاطباء). کرۀ شتر. صقب. (منتهی الارب). رجوع به اشترکره شود:
شترکره با مادر خویش گفت
پس از رفتن آخر زمانی بخفت.
سعدی.
ابن اللبون، شترکرۀ دوساله. (منتهی الارب). سقب، شترکره. شترکرۀ نوزاد یا شترکرۀ نر. فصیل ملسد، شترکرۀبسیار مکنده شیر مادر را. (منتهی الارب). رجوع به شتربچه شود، موجۀ دریا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ مَ)
اشترمآب. بیش از حد لزوم موقر و بطی ٔ و بسته کار. بسیار موقر. متین زیاده از حد. (فرهنگ فارسی معین) ، کهنه پرست. (یادداشت مؤلف). رجوع به اشترمآب شود
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
اشترمیری. مردن پیاپی شتران به سبب سرایت امراض. مرگامرگی شتران. و رجوع به اشترمیری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دهی است از بخش قاین شهرستان بیرجند. سکنۀ آن 200 تن. آب آن از قنات. صنایع دستی زنان قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مرغ عیسی را گویند که شب پره باشد چه گویند او می زاید وبچۀ خود را شیر می دهد. (برهان) (آنندراج). خفاش است که شرنق نامند. شب پره که می زاید و به بچۀ خود شیرمی دهد، از این رو این نام گرفت. (یادداشت مؤلف). اسم فارسی شیرذق است. (تحفۀ حکیم مؤمن) :
علفگاه مرغان این کشور اوست
اگر شیرمرغت بباید در اوست.
نظامی.
سوی شیرمرغ ار عنان تافتند
به بازار لشکرگهش یافتند.
نظامی.
رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ مُ)
پرنده ای است که پای او شبیه به پای شتر است و سنگ و آتش خورد و با پایهای خود سنگ بر هر چیز که خواهد زند و خطا نکند و عربان او را نعامه گویند. (برهان) (آنندراج). جانوری است که پر دارد و پایش چون شتر، و آتش را خورد. (مؤید الفضلاء). جانوری است که پر دارد و پایش چون پای شتر، آتش خوردو آنرا اشترگاوپلنگ و اشترگاو و شترگاوپلنگ و شترگاو نیز گویند، بتازیش نعامه خوانند. (شرفنامۀ منیری). پرنده ای است که پای او شبیه به پای شتر است، آتش وسنگ خورد و سنگ با پایهای خود بر هر چیز که زند، خطا نکند و عربان او را نعامه گویند. (هفت قلزم). ابوالسامری. مرغ آتشخوار. شترمرغ. ظلیم. نعام. نعامه. جانوری است پردار، پایش چون پای شتر و سنگ و آتش خورد. او را شترگاوپلنگ نیز گویند. (از شعوری ج 1 ص 147). اسم پرنده ای است بسیار بزرگ که پا و گردنش بلند و شبیه به پا و گردن شتر است. نام عربی مرغ مذکور نعامه و نام تکلمیش در فارسی شترمرغ است. (فرهنگ نظام).
- امثال:
به شترمرغ گفتند بپر، گفت شترم، گفتند بار ببر، گفت مرغم. (فرهنگ نظام) ، آشکار شدن سپیدی در موی. پیدا شدن سپیدی در موی. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 13). هویدا شدن سپیدی در موی. (تاج المصادر) (زوزنی). درافروختن سر بموی سپید. (آنندراج) : و اشتعل الرأس شیباً. (قرآن 4/19) ، اشتعال جنگ، تعر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شب پره خفاش. توضیح وجه تسمیه آنست که وی مرغی است که می زاید و بچه خود را شیر می دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شترماب
تصویر شترماب
شترروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتر مرغ
تصویر اشتر مرغ
شتر مرغ
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ایست از راسته دوندگان که بلندیش تا 3 متر می رسد و تا حدود 100 کیلوگرم وزن می یابد. این پرنده دارای بالهای کوچک است که هیچوقت برای پرواز به کار نمی رود. تاج استخوان جناق وی از بین رفته. پرنده مزبور فاقد شاهپر است و به سرعت می دود. شتر مرغ ماده در طول عمر فقط 20 تخم میگذارد که هر کدام 25 برابر تخم مرغ خانگی است اشتر مرغ اشترلک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیرمرد
تصویر شیرمرد
((مَ))
مرد شجاع و بی باک
فرهنگ فارسی معین
: اشترمرغ در خواب مرد بیابانی بود. اگر اشترمرغ ماده بود زن بیابانی بود. اگر بیند اشترمرغ ماده گرفت، یا کسی بدو داد، دلیل که زنی بدین صفت که گفتم بخواهد یاکنیزک بخرد. اگر بیند بر اشترمرغ نشسته بود، دلیل که به سفر بیابان رود - محمد بن سیرین
اگر بیند اشترمرغ رابکشت، دلیل که بر مردی بیابانی دست یابد و او را قهر کند. اگر بیند در خانه اشترمرغ با پر یا استخوان او داشت، دلیل که از مردی بیابانی او را مالی حاصل شود .
فرهنگ جامع تعبیر خواب
پرنده ای آبزی
فرهنگ گویش مازندرانی