جدول جو
جدول جو

معنی شترخوی - جستجوی لغت در جدول جو

شترخوی
(شُ تُ)
شترخو. اشترخوی. کینه ور. بدکینه. رجوع به اشترخوی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیرخون
تصویر شیرخون
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام مرد زابلی و راهنمای بهمن پسر اسفندیار تورانی به شکارگاه رستم پهلوان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شترمور
تصویر شترمور
مورچۀ بسیار بزرگ، در افسانه، مورچه ای بزرگ به اندازل یک بز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشترخوی
تصویر اشترخوی
پرکینه، قانع و بردبار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شترخو
تصویر شترخو
پرکینه مانند شتر، قانع و بردبار مانند شتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شترخار
تصویر شترخار
خارشتر، گیاهی خاردار با گل های خوشه ای سرخ یا سفید، برگ های کرک دار، تیغ های نوک تیز و طعم تلخ که در طب قدیم برای مداوای بیماری های جهاز هاضمه، سرطان و طاعون به کار می رفت
اشترگیا، راویز، کستیمه، کسیمه، شترگیا، اشترخار، خاراشتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شترخان
تصویر شترخان
چهاردیواری که شتران را در آنجا نگه داری می کنند، شترخانه، جای شتران، خوابگاه شتران
فرهنگ فارسی عمید
(شُ تُ)
اشترخان. طویلۀ شتر. خوابگاه شتران. شترخانه. مناخ. طویلۀ بزرگ برای شتر و غیره. باره بند. جای مهتر وشتر و چاروا. (یادداشت مؤلف). محلّی که شتران را در آنجا مسکن و غذا دهند و نگهداری کنند:
بحر از موج وقت احسانش
میدهد یاد از شترخانش.
سلیم.
قدغن حمامها و یخچالها و آوردن هیمۀ زمستانی به جهت مطبخ و غیره همگی را باید ناظردر وقت خود به قدر اخراجات سالیانه حاضر کند و جو وکاه به جهت اخراجات طوایل و شترخان سرانجام کند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 11). و رجوع به اشترخان شود
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
نام محلی است به جنوب شرقی تهران که محل توقف و اسطبل شترهای ناصرالدین شاه بود در زیر قریۀ نجف آباد و تا قبل از آبادی کنونی تهران از نواحی خارج از تهران به شمار می آید
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
اشترخار. خار شتر. آغول. اشترغاز. خارشتری. نوعی از خار باشد که شتر آن را به رغبت تمام خورد. (برهان). خار شتر و آن معروف است. (انجمن آرا). به معنی خار شتر است. (فرهنگ جهانگیری). نام خاری است که شتر آن را میخورد. (فرهنگ نظام) :
گر گلبن فردوس خورد بار خلافت
بر جای گل تازه شترخار برآرد.
اثیرالدین اخسیکتی.
و رجوع به اشترخار و اشترغاز شود
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
شطرنجی. منسوب به شترنج، همانند صفحۀ شطرنج. دارای مربعات سفید وسیاه.
- پارچۀ شترنجی، پارچه که نقش آن دارای مربعات باشد یکی سیاه و دیگری سپید. رجوع به شطرنج شود.
، آش یا نانی که از شترنج سازند. (برهان) (انجمن آرا).
- آش شترنجی، آشی که از غلات درهم ساخته شده است.
- نان شترنجی، که از غلات درهم پخته شده است:
سفرۀ چرخ و نان شترنجی
چیست تا در سماط او سنجی.
شیخ اوحدی.
، نوعی از گلیم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُتُ)
اشترمور. گویند در جنگلی از جنگلهای مغرب زمین درختی هست که برگهای آن کار اکسیر میکند ودر آن جنگل مورچه نیز میباشد به بزرگی بزغالۀ بزرگی و گوسالۀ کوچکی، کسی که بدان جنگل درآید مورچگان بدو آویزند و در یک لحظه پاره پاره اش کنند. (برهان). اسم فارسی مور بزرگ صحرایی است و گونه ای از آن در صحراهای مغرب زمین و بلاد نجد تا به مقدار بزی میشود و کشندۀ شتر است و خورندۀ آن. (از فرهنگ نظام). جانوری افسانه یی شبیه مور و به بزرگی بز. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اشترمور و اشترمورد شود، مجازاً یک خاش کوچک خربوزه، گویا از جهت درازی شبیه به گردن شتر یا خود شتر شده است. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ خُ)
دهی از دهستان خاوه بخش دلفان شهرستان خرم آباد. دارای 180 تن سکنه. آب آن از سراب شترخفت و محصول آن غلات، توتون و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شعرگو. گویندۀ شعر. سراینده. شاعر. گوینده. (یادداشت مؤلف). شاعر. (منتهی الارب) ، مدیحه سرای. ستایشگر. که به شعر مدح کند:
عنصری بایستی اندر مجلس تو شعرگوی
من که باشم در جهان یا خود چه باشد شعر من.
سوزنی.
و رجوع به شعر گفتن شود
لغت نامه دهخدا
کودکی که دهان وی هنوز بوی شیر دهد، (ناظم الاطباء)، بوی شیر دهنده، (یادداشت مؤلف)، دارای بوی شیر:
همی می خورد با لب شیربوی
شود بیگمان زود پرخاشجوی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
نام پهلوانی منسوب به دربار زابل، (فرهنگ لغات ولف) :
همی رفت پیش اندرون رهنمون
جهاندیده ای نام او شیرخون،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ کُ نَنْ دَ/دِ)
شیرخوار. (ناظم الاطباء). که شیر خورد. شیرخواره. شیرخورنده. مکنده به لب از پستان مادر:
شیری که لبت خورد ز دایه چو شود خون
دایه خوردآن خون ز لب شیرخور تو.
خاقانی.
و رجوع به شیرخوار و شیرخواره وشیر خوردن شود، در آذربایجان (مخصوصاًدر خلخال) اختصاصاً به کرۀ اسب و خر که در سن شیرخوارگی است اطلاق می شود
لغت نامه دهخدا
نارخو، رجوع به نارخو شود
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ خُ)
دهی از دهستان پایین ولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه. دارای 381 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات چغندر و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
عبدالله بن محمد قاهری شافعی از دانشمندان به نام مذهب شافعی که در قرن 12 هجری قمری میزیسته است و دارای آثار ارزنده ای است. وی در سال 1172 هجری قمری در 80 سالگی به قاهره درگذشت. (ریحانه الادب ج 2 ص 298)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ خوا / خا)
دهی از دهستان فشافویه بخش ری شهرستان تهران. دارای 176 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ دِ)
حالت و کیفیت شتردل. بددلی. کین توزی. کینه وری. نامردی که ضد بهادری است. (غیاث اللغات). نامردی. (ناظم الاطباء) :
مرا غمی است شتروارها به حجرۀ تن
شتردلی نکنم غم کجا و حجرۀمن.
کاتبی.
، خوف. ترس. هراس. (ناظم الاطباء). و رجوع به اشتردلی شود
لغت نامه دهخدا
(اَفَ / فِ)
شکرخا. قریب به معنی شکرشکن. (آنندراج). که شکر بخورد. که شکر بجود، سخت شیرین. بسیار شیرین و دلپسند:
ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوۀ یاقوت شکرخای تو خوش.
حافظ.
، سخت شیرین سخن. شیرین گفتار:
که شاه نیکوان شیرین دلبند
که خوانندش شکرخایان شکرخند.
نظامی.
که طوطیان شکرخای هم سخن گویند
ولیک ناید از طوطیان سخندانی.
کمال الدین اسماعیل.
آب حیوانش ز منقار بلاغت می چکد
طوطی خوش لهجه یعنی کلک شکّرخای تو.
حافظ.
و رجوع به شکرخا شود
لغت نامه دهخدا
(اُ زَ دَ / دِ)
شکرگو. شکرگزار. سپاسگزار. شاکر. (یادداشت مؤلف) :
هرکه نزد تو مدح گوی آمد
از سخای تو شکرگوی رود.
سوزنی.
و رجوع به شکرگو و شکرگزار شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
که خوی ببر دارد. تندخوی: روزی صیادان پیلی وحشی گرفتند بادحرکت، آتش سرعت، کوه پیکر، ببرخوی. (سندبادنامه ص 56 و 57)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
اشترخوی. بدکینه. کنایه است از کینه ور و کینه خواه. (آنندراج). بدخواه. بداندیش. کینه ور. (ناظم الاطباء). کینه توز همچون شتر. رجوع به اشترخوی شود
لغت نامه دهخدا
شیرخو، دارای صفت و خصلت شیر، (یادداشت مؤلف) : اسد، شیرخوی شدن، (دهار)، رجوع به شیرخو شود
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
دهی از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. دارای 75 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، پشم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
آنکه بر صفت شتر باشد. پرکینه.
لغت نامه دهخدا
تصویری از شترنگی
تصویر شترنگی
نان شترنگی، بوب شترنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شترخو
تصویر شترخو
پرکینه مانند شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترگوی
تصویر ترگوی
شیرین بیان و سخن
فرهنگ لغت هوشیار
به شب راه رفتن یا سفر کردن، شب بیداری، پارسایی زهد، شبگردی داروغگی، دزدی راهزنی، عیاری. یا جامه (لباس) شبروی. لباسی که برای عملیات به تن کنند: (امیر ارسلان گفت که پدر یک دست لباس شبروی میخواهم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شترخان
تصویر شترخان
جای نگهداری شتران
فرهنگ فارسی معین
آن که در شبیه خوانی نقش شمر را داردلغت نامه ی دهخداج۱۷/ص۵۷۴۲کسی
فرهنگ گویش مازندرانی